11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۵ مطلب با موضوع «دل» ثبت شده است

_میام خونه، تورو میبینم...

دوباره حس کرد، سوار یکی از این چرخ و فلاک دوره گردا شده و اون داره تند تند می‏چرخوندش، با هرکلمه‏ی اون، انگاری با سرعت چرخ و فلک میومد پائین و دوباره می‏رفت بالا، دلش مثل همون وقتا که سوار ِ چرخ و فلک می‏شد، هوری می‏ریخت پائین، چشاش زُل زده بود به خودش تویه یه خونه‏ که نمی‏دونست کوچیکه یا بزرگه، زُل زده بود به خودش کنار اون! چرخ و فلک دوباره اومد پائین و رفت بالا!

_بسه!

وایساد، وسط ِ راه، بین ِ یه چرخ سریع، وایساد!

_تو بزرگترین اتفاق زندگیه منی!

ایستاد، بالایه بالا، چرخ و فلک و نگهداشت، چسبید به یکی از میله‏ها و زُل زد به لبخندش، خودش و سپرد، بی‏ترس، به اون، تا هرچه‏قدر دوست داره بچرخوندش! تو خیالش تکیه کرد به دستایه اون!

_اشتباه بود، بزرگترین اشتباه ِ من بود! بزرگترین اشتباه ِ اتفاقیه ِ من بود!

داشت باد میومد؟! کلمه‏ها فرار می‏کردن تا نرسن به گوشش، تا نیوفته از چرخ و فلک، تا از همه‏ی دنیا یه صدایه آخ نیاد، تا زُل زنه به خودش، که کز کرده یه گوشه، یه گوشه که گوشه نیست، نه سایبون داره نه دیوار، نه دوتا دست!

 

 

اصلاحیه: نویسنده بعد از اینکه تا چهارونیم صبح بیدار ماند، به این نتیجه رسید که گوشه بدون گوشه نمی‏شود، پس رو کرد به دخترک و کمی نصیحتش کرد تا یک تنه به قاضی نرود، بعد هم به چرخ و فلک سوار گفت، سعی کند کمتر خرکی چرخ و فلک را بچرخاند! و انها سال‏هایه سال با هم در خوشی و صفا زندگی کردند.

 

پ.ن:این فیلم و دیدید؟ Stranger Than Fiction یه بار هم شبکه یک ِ خودمون داد، همون فیلمه که آهنگ پایانیش شبیه تیتراژه اخبار ساعت نه ِ شبکه یکه :دی

راستش منم مثل نویسنده این کتاب به این نتیجه رسیدم، شخصیت بنده خدایه داستان گناه داره! اگرچه داستانکم یه شاهکار نیست ولی در عوض شیرینه!(اعتماد بنفس:دی)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۱۲

تقصیر نفیسه بود!

من اصلاً دلم نمی‏خواست برم، نخواست که، خوب نمی‏خواست! دروغ که نداریم! ولی چه میشه کرد، وقتی مسئول علمی بسیج دانشگاه میشی، یعنی مسئول علمی بسیج شدی، ولی کلی کار ی دیگه هم هست که باید انجام بدی!

تقصیر نفیسه بود، وگرنه من و چه به بروشور درست کردن، من و چه به سرچ زدن تویه گوگل!

شلمچه

هویزه

ده‏لاوه

دوکوهه

تقصیر نفیسه بود، وگرنه من و چه به اون خرحمالیا! من و چه به اون گلو دردایی که فقط دواش گریه است!

اصلاً من و چه به یه ساک ِ سبک و لباس ِ کم و بی‏خیالی بی‏حمومی!

تقصیر نفیسه بود، وگرنه گوشی الکی لیز نمی‏خورد بره پرت شه از قطار بیرون و من بشینم بالا سرش گریه کنم! یهویی یکی بخوابونه پس کلم که خاک بر سرت! داری کجا میری؟!

بدوئم برم آخرین دستشوئیه اخرین واگن، وایسم جلو اینه‏ی کدر و  کوچیکش و زار بزنم واسه گوشیم!!

تقصیر نفیسه بود، وگرنه حسینیه گردان تخریب که گریه نداشت، حتی فتح‏المبین، تو اون آفتاب، بعد دیدن جست و خیزایه مسئول آقایون و اون اون حرکاتش که انگاری خودش و اهو تویه دشت فرض کرده‏بود ، اصلاً گریه نداشت!

 

 

 

هی راوی محکم می‏زد تویه گوشمون: گریه نداره! اینجا گریه نداره و ما هی بیشتر زار می‏زدیم!

خوب اونجا گریه نداشت، پس چرا خودش صداش می‏لرزید! چرا وقتی می‏گفت بچه‏ها تا کمر تو گل بودن، رنگش پریده‏بود!

چرا وقتی عصر جمعه قتلگاه بودیم.....

 

تقصیر نفیسه بود، می‏گفت این آخر شهید میشه و من و انداخت تو شک بین آمین گفتن و نگفتنش1

تقصیر نفیسه بود! چرا من و ول کرد تو شلمچه! چرا نزد تو سرم که دختر بشین اینقد راه نرو! چرا من و ول کرد تو شلمچه! چرا من و ول کرد تو شلمچه!

چرا من و هوایی کرد!

حالا من چیکار کنم؟! چیکار کنم که دارم خفه میشم تو این شهر! چیکار کنم که با دست خالی عاشق شدم!

تقصیر نفیسه است! می‏دونست من جو گیرم و من و برد! اصلاً من جو گیرم! من الان تو جوه شلمچه‏ام! من و ببر شلمچه!

 

من چیکار کنم با این گلو درد دختر! هی گفتی بریم بریم! نگفتی این دختره خره! نمیفهمه این چیزارو! نمیفهمه جنوب واسه جنوبه شهر واسه شهر! نفگتی این دختره خفه میشه!

 

بیا من و ببر اونجا! بیا من و ببر ! تورو خدا بیا ببر!

 

 

 

"ویرایش نشده! توقعه ویراش نداشته باشید."   

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۳ اسفند ۸۸ ، ۰۰:۱۱

مسافر ِ عرش

شما با زیباترین لبخند ِ هستی در خاطر ما تاریک‏نشینان هک شده‏اید!

عزیزترین،حیف دل ِشما که برای ما به رنج افتاده و میوفتد!حیف!

 

 

 

لَقَدْ جَاءکُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُم بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُوفٌ رَّحِیمٌ ﴿۱۲۸﴾

قطعا براى شما پیامبرى از خودتان آمد که بر او دشوار است‏شما در رنج بیفتید به [هدایت] شما حریص و نسبت به مؤمنان دلسوز مهربان است

 

 

التوبة - جزء ۱۱

 

زهرا صالحی‌نیا

سلام

دیشب نفیسه،وقتی داشتیم چت آخر ِ شبمون و می‏کردیم،بهم گفت چرا پست جدید نمی‏ذارم و من به فکر این نوشته‏ام افتادم و باز نشستم از اول خوندمش و یکم ویرایشش کردم،نوشته‏ی طولانی شده، ولی راستش این نوشته یه جورایی یکی از "فانتزی"های ذهن ِ منه و خیلی دلم می‏خواست یه همچین جایی زندگی می‏کردم، من البته به همه‏ی شما حق می‏دم نخونید و همینجوری رد بشید، چون زیاده! خودمم می‏دونم، پس اصلنه عذاب‏وجدان نگیرید و راحت در صورت ترس از دیدن پست به این بلندی صفحه را بسته و به وبلاگ‏هایی مانند همین وتین ِ من که یعنی یه رگی که بزنیش فاتحه‏ات خونده‏است مراجعه کنید و تا حظ_هظ_حز_هز_حض_هض (هاهاها!تقلیدی از نویسنده مین و خمپاره و ...) وافری بابت پست نُقلیشون ببرید!

یا توصیه می‏کنم برید چادرنشین،که اصنه دیگه نمی‏خواد نظر بدید،بسته رفته،راحت،برید وا کنید یه دوتا حدیث روز یاد بگیرید بیاید!

راستی اینهم بگم یه خیرندیده‏ای لینک قبلیه وبلاگ ِ من و تصاحب کرده،منم مدام به آی‏دی ٍ لعنتیش پی‏ام میدم ولی جوابی دریافت نمی‏کنم! به مولا قسم! اگه جوابم و نده و آدرس ِ من و پس نده، بعد خودم بفهمم کیه، با دهانش آن کنم که شهرداری هر دوهفته درمیون با کف کوچه‏مون می‏کنه! حالا از ما گفتن!

 

راستی خدمتتون عرض کنم که گوشی ه عزیزم،تویه قطار از دستم افتاد و پرت شد بیرون،در مجموع تـِرکید رفت،لطفاً اگرکسی به من SMS میزنه با نام باشه که بشناسم، البته ناگفته نماند :دی که من یه کپی از شماره‏ها دارم ولی فعلاً چون گوشی عاریه‏ایه نمی‏خوام بریزم توش،پس فعلنه ماجرا به همین منوال است!

 

جالب بود نه؟!

ادامه‏ی پست در ادامه مطلب!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۷ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۵۶

انگاری ما آنجا بودیم/نبودیم

قرار شد بچه‏ها رو از اون آخر جمع کنم و بیارم سمت اتوبوس،هوا تاریک شده بود،خورشید رسماً غروب کرده بود،نماز ِ شکسته رو هم خونده بودن و ما هنوز اونجا بودیم،بچه ها پخش شده بودن و ما فقط نقطه‏های ِ سیاهی می‏دیدیم که باید یکی‎یکی سراغشون بریم و چادر و از روی ِ صورتشون کنار بزنیم و بگیم راه بیوفتن سمت اتوبوس،فقط یکم سخت بود گفتن ِ این حرف و فکر کنم سخت‏تر راه رفتن بود،انگاری سرب بسته باشن به پاهات،وزنم اونقدر زیاد شده بود که جای ِ قدم‏هام حسابی روی ِ اون خاک و گل می‏موند.

دست انداختم دور شونش و آروم گفتم:عزیزم،خانومم،پاشو بریم،تاریک شده،دیره!

نگام نکرد،فقط گفت باشه و چادرش و کشید رویه سرش و سجده رفت،بعد من هیچی نمی‏دیدیم،حتی یادم رفته بود دیر شده و باید بچه‏ها رو جمع کنیم،فقط یادمه بلندبلند گریه می‏کردیم،خاک و چنگ می‏زدیم و گریه می‏کردیم،بعد انگاری همه‏ی اون صحرا شدن گریه و یه عالمه آهنربا که مارو تویه اون تاریکی شب چسبونده بود به خاک.

داد زد "یاحسین" و ...

خوب غروب بود،اذان هم که گفته بود،فقط همه‏ی اون صحرا پر بود از نقطه‏های سیاهی که هرکدوم یه جا پناه گرفته‏بودن و خاک و چنگ می‏زدن،انگاری اون وسطا یه چیزی،آتیش گرفته بود،انگاری خیمه‏ی دل یه سری آتیش گرفته بود و همه‏ی اون صحرای ِتاریک و روشن کرده بود،انگاری دل یه سری گم‏شده بود میون خاک‏ا و گل‏ای اون صحرا و یکی باید پیداشون می‏کرد!انگاری یکی مدام می‏گفت "یازینب"

 

غروب بود،به وقت شلمچه!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۸ دی ۸۸ ، ۲۱:۲۹

امشب برایم لالائی بخوان!

ساعت 6:40 دقیقه‌یِ عصر ِِ جمعه ی ِ هجدهم ِ ماه ِ دی،ساعت 6:40 دقیقه‌ِ عصر ِ جمعه‌ی هجدهم ِ ماه ِ دی ِ هزاروسیصدوهشتادوهشت ِ بی‌توست!

و همان دو کلمه‌ی آخر مهم است،و اصلاً مهم نیست که ماه ِ چندم این سال هستیم یا سال ِ چندم این قرن یا...

ساعت 6:40 دقیقه‌ی عصر است و منم و جاده‌ی تاریک.....

وقتی دلت قرص باشد بابت راننده،خودت را می‌سپاری به جاده و وقتی راننده‌ای مثل بابای ِ من باشد،اینقدر دلت قرص است و دل به جاده داده‌ای که یک آن به خودت می‌آیی و می‌بینی صورتت خیس ِ خیس است!

 

چشم‌ها که خیس می‌شوند،انگاری همه‌ی چراغ‌ها خوش رنگ تر می‌شوند،شعاع‌های نورشان کشیده‌میشود و بلند و بلندتر می‌شوند....مخصوصاً اگر چراغ‌های یک جاده‌ی تاریک باشند،مدام دلبری می‌کنند و به تو می‌فهمانند چشمانت خیس است! خیس ِ خیس!

 

"اشک‌هایم آغوش چشمانت را می‌خواهد،میخواهد قطره‌قطره،بریزد! تا باران شود! می‌خواهد مثل باران ببارد،مثل همان بارانی که قول دادی روزی من‌را به دیدنش ببری!"

.

.

من بارانیم امشب!

.

جاده‌ها یعنی فاصله،مثل همان خط ِ فاصله‌های اول ابتدایی می‌مانند،من شیفته‌ی جاده‌ها بودم _هستم_ ولی..."----"

.

.

من بارانیم امشب!

.

بخش کردم،سه بخش بود،اول دل بود،بعد تن و آخر سر هم گی! ولی چه فایده وقتی زیر سایبان نگاهت بخشش می‌کنم،فقط می‌شود: دل دل خون!

 

 

 

پیوست‌نامه: __LeTTeRS__ این بغل نشسته،وقت کردید بخوانید

مهم:دوستانی که برای ارشاد می‌آیند اجرشان با خودش،فقط حداقل خوانده نظر بگذارند! یاعلی!

 

زهرا صالحی‌نیا

و او گفت باش و من خیلی پیش‌تر از گفتن او بودم! انگار دلش خیلی قبل‌تر بودنم را خواسته‌بود و منی که نبودم،صدای ِ آرام دلش را شنیدم و ظهور کردم!

 

ذکر می‌گفتم:

"تو در میان ناگهان های من ظهور میکنی! ناگهان!"

 

و بعد او بود  یا من که ناگهان ظهور کردیم؟!

گفتم:تو از کجا آمدی؟!

گفت:تو! از کجا آمدی؟

خواستم بگویم خودت گفتی،دلت گفت باش که من آمدم.....نگاهم که به چشمانش افتاد،غرق شدم!

 

من غریق چشمان ِ توام! بگو به ساحل بمانند،عاقلان ِ بیهوده‌گو! من خوشم با این دست‌و‌پا زدن!

 

سرمای سنگفرش‌ها را می دیدم،می‌دانم اغراق است،ولی میدیدمشان،و حضور او را بیشتر از بودن خودم حس می‌کردم!

ایستاد! ایستادم،رو‌ در ‌روی ِ هم!

نگاهم کرد،نگاهم کردم!

من غریق چشمانت بودم،به من خورده نگیر! من تاب نگاهت را نداشتم بی انصاف!

اینبار با آینه به سراغت می‌آیم!

 

 

دنیا یک دایره بود،دایره‌ای به شعاع ِ ارتفاع بخارهای دهان ِ ما!

و وقتی تو نگاه می‌کردی،نفسم بند می‌آمد و حساب کن،شعاع دنیای ِ.....

 

 

می‌گفتی:میگویم،به تو میگویم...

من مدام می‌گفتم:بگو!بگو! من میشنوم عزیز ِ من! می‌شنوم...

تو می‌گفتی:نگاهم نکن!لال می‌شوم!

 و من نگاهت نمی‌کردم و چشمانم را می‌بستم ...

تو می‌گفتی:نگاهت !!! نَـ‌ بَـن اون چشاتُ!..

....نمی‌شنیدم،از بس که نمی‌گفتی و دلت می‌گفت!چرا پس اینقدر من از اول همه را می‌شنیدم!

 

افسون شده بودم،بی‌پناه ِ بی‌پناه بودم میان هجوم بودنت،باد می‌آمد،نه!طوفان کرده‌بود،بودنت و من ِ کوچک،تکیه‌ام به هیچ بود....

 

دلت گفته‌بود و اینبار خواستی من بشنوم و...

گفتی! طوفان بود و تو غوغا کردی و من که غرق شده بودم را رها،خواستم فریاد بزنم:با من چه می‌کنی؟!نمی‌بینی!نمی‌بینی من می‌ترسم از اینهمه هجوم،نمی‌بینی از بس بی‌انتهایی من ِ پایبند به این دنیای‌ ِ فانی می‌ترسم!نمی‌بینی طفل ِ کوچک و سربه‌هوای ِ درونم را که مانند کودکانی که به مغازه‌ی کریستال فروشی می‌روند و بهتر از همه می‌دانند،بالاخره ظرفی را می‌شکنند،از دلهره‌ی لحظه‌ی بعدم می‌لرزم؟!! اضطراب را در چشمانم نمی‌بینی؟!نمی‌بینی می‌ترسم پلک بزنم و در فاصله‌ی یک پلک زدنم،تو ناپدید شوی؟!نمی‌بینی می‌لرزم؟!!*

و باز تو گفتی!

 

 

تو آمدی!

مخاطب ِ بی‌نشان و نجیب ِ من! خواستم چشم بدوانم و نگاهت را بدزدم و قاب بگیرم،ولی نشد!پاکی نگاهت،بی‌شرمی چشمانم را شرمنده کرد،آهسته کور شد! تجلی کن عزیزکم،دلم،چشم انتظارت است!

 

 

*گفت:چشمانت پر از اضطراب بود ! من  ولی آسوده میان نت‌های صدایش تاب بازی می‌کردم!

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ دی ۸۸ ، ۱۰:۲۵

خورشید ِ من

تو پاداش کدام نماز سحرگاه ٍ منی؟!

پاداش کدامین امن یجیب منی که اینطور پاک و بی عیب براورده شدی....آنهم برای ِ من!

حیف تو نیست؟! حیف تمام زلالی چشمان و صداقت تک تک واژ‌هایت نیست که اینطور مهمان دل ِمن شدی؟! اینطور بی‌پروا و اینطور بی دلیل!

تو پاسخ چه هستی بی انصاف؟!

بابت کدامین ثواب نکرده ام تو را هدیه گرفتم!

می ترسم خواب باشی،به خدا می ترسم خواب باشی! از بس که کاملی! اصلاً تو انگار اوج تمام آرزوهایم هستی!

تو حتی از خواب‌های شیرین نوجوانیم هم شیرین تری! شیرین ِ من! کاش من فرهاد تو می‌شدم تا بمیرم! ذره ذره!در بیستون!

ولی بیا و بزرگی کن و همین مجنون را قبول کن! باور کن خوب رسم مجنون بودن را می دانم!

آخ عزیزکم!

مشرقی که تو از آن طلوع کردی چه غریب و چه عزیز است!

باران واژه‌های تو از بس زلال و شفاف است،من سراسر عطش می شوم برای نوشیدنشان!

سکوت نکن! سکوت نکن!

تمام واژه‌ها برای تو،فدای ِ تو! تو فقط سکوت نکن!

تو از آسمان هفتم امدی،کنار او بودی،خودش...شاید ناله ای،بغضی،شاید من ثوابی کردم...

یک سیلی به من می زنی؟!!

حد شرعی و عرفی جای خود،اصلاً بیا این ترکه ی انار را بگیر و بزن!

خوابم؟! تو مانند خوابی! به من خرده نگیر..

.

.

.

صدایش که سنگین و خسته می شود،من بغض می کنم و فراموش می کنم رسم دلداری دادن را!

.

کاش تو نشان داشتی تا نشانی می دادم،کاش تو ردی داشتی تا ردت را نشان اینها می دادم!

......برای همین می ترسم! نکند خوابی!نکند رویایی!

بی هیچ ردی،بی هیچ نشانی!

 

زهرا صالحی‌نیا

تو که تمام مظلومیت شو‌ی،من سر به دیوار می‌گذارم و سراسر نگاه می‌شوم،حیران ِ حیران!

 

لالایی! لالایی!

 

برای من عاشقانه نوشتن،برای تو سخت است،وقتی اشکم خشک شده از ترس!

می‌ترسم،به ولله می‌ترسم من یا روبه‌رویت باشمشیری آخته ایستاده باشم،یا کنار صف اسیران فقط اشک بریزم و او نفرینم کند!

"وای بر شما!"

 

لالایی!لالایی!

 

هم جدت را دیده بودند و هم مادر و پدرت را! حتی علی‌اکبرت را هم دیده‌بودند!

روی سینه‌ات هم که نشست،هنوز تو داشتی زمزمه می‌کردی!

"حجتی بالاتر از علی‌اصغر و علی‌اکبرت هم بود؟!"

 

"ارباً اربا!"

 

لالایی!لالایی!

 

بگو قامت ببندند برای نماز عشق،بگو موذن اذان بگوید! بگو علی اذان بگوید!

قامت ببندید!موذنم مسافر است!

 

"پسرم بلند شو انگور بخواه!"

 

لالایی!لالایی!

 

بخند برادرم!بخند! چشمانت تمام امید ِ ماست،لبخند بزن به یاد آخرین لبخند سحر رمضان! بخند پهلوانم!

 

 

"مهلاً مهلا! یاابن الزهراء!"

بگذار مادر هم بیاید!

یا جدا! "این کشته‌ی فتاده به هامون خون حسین توست!"

 

حسین ِ تو! وقتی می‌خندید ملائک سجده می‌کردند! حسین ِ تو!

حسین ِ تو کجاست مادر؟! مادرم! مادرم! آخ مادرم!

 

لالایی!لالایی!

 

آخ مادر! به برادر بگو اذن دهد! مادر!

من؟!

من و حسین!

به مادر! به مادرش! برو عزیزکم! برو! به مادرم! به مادرش!

یا زهراء!

 

لالایی!لالایی!

 

یا زهراء!

مادر!

حاجت روایم کن! مشک ِ آبم! مشک ِ آبم!

برادر!

 

هَل ِ من ذاب‌ٍ یَذ ُّ‌بُ عَن حَرَم ِ رَسول ِ الله..........

 

بوی خون نیست! بوی یتیمی است،از همان نقطه که خورشید غروب کرده می‌آید!

خورشید! گفتم نیا! گفتم نیا!

بابا!

بابا!

 

او می‌دوید! او می‌دوید! او می‌دوید!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۳ آذر ۸۸ ، ۱۷:۳۵

پیامبر ِ بی دل ِ من!

_ تقصیر من نیست،تقصیر ِ سوسن ِ مستور* است،تقصیر اوست که من اینهمه می ترسم،می ترسم تو هم بترسی!تقصیر سوسن ِ مستور است که اینقدر....

خودکار آبیش را کنار کاغذ ِ کلاسور پاپکویش گذاشت و دوباره جمله های نامه اش را شمرده شمرده خواند: تقصیر سوسن ِ مستور است که اینقدر....

 کاش با صدای خودم برایت این نامه را می خواندم،کاش تو می نشستی رویه یک صندلی لهستانی و دستهایت را روی یک میز چوبیه کوچک می گذاشتی و نامه را می گرفتی جلو صورتت،بعد نور آفتاب ، آره! آفتاب از پنجره ی بزرگ کنار میز می تابید روی صورت و نامه و تو نامه را می خواندی و من تکیه می دادم به دیوار زیر ِ پنجره ومحو تماشایت می شدم،کاش پرده هایه حریر پنجره را کامل می کشیدم،تا تو در نور آفتاب غرق بشی و من محو تماشایت باشم!

می ترسم تو فقط خواب باشی و من از خواب بپرم،دیر و زودش فرقی ندارد! تا بهار و تابستان،چه قدر باید دلتنگ داغی آفتاب بنشینم! به من بگو که خواب نیست! من می ترسم از نبودنت! می ترسم!

خودکار آبیش را برداشت و رفت اول خط ِ بعدی:تقصیر آفتاب است که ضعیف می تابد،اگر داغ تر بر صورت و نامه ی من بتابد.....اگر داغ تر بتابد...

تو چشمهایت را باریک می کنی و برایت سخت است خواندن نامه،بعد من شروع می کنم به خواندن:تقصیر من نیست،تقصیر سوسن ِ مستور است.....

خودکارش را روی میز می کوبد،کنار برگه ی کلاسور پاپکویش!

سوسن!! هرشب ! هرشب یک نفر! سوسن.....روح ِ من یا جسم سوسن!

پس چرا من می ترسم؟!! یادم باشد چشمم به ماه باشد،حتماً مراقب ماه باشم!

"پیراهنش بوی یاس می دهد!"

پیراهن ِ سوسن!

آخ کیا!

خودکارش را  بر میدارد و دوباره می رود ابتدای خط !

تقصیر سوسن ِ مستور است که اینقدر ماه است! من می ترسم! من ماه نیستم! من ماه ِ تو نیستم! پس قول بده که خواب نیست،تو ماه ِ منی مهربانم!

 

 

*چند روایت معتبر درباره ی سوسن /مصطفی مستور :خلاصه کردن داستان کمی ظلم است،ولی داستان در مورد زنی است به نام سوسن که هرشب مردی مهمانش است و شبی شاعری به نام کیا به خانه اش می آید و.....

"شب ها/وقتی ماه می تابد/من وضو میگیرم/و بهترین واژه هام را بر میدارم/ و می روم/ بر مرتفع ترین ساختمان شهر / شب ها/وقتی ماه می تابد/من توی دفتر مشقم/تمرین عشق می کنم/ و / هزار بار می نویسم/ سوسن ماه است...."

                                .....................................................................

بدون سانسور:عاشقانه نوشتن لذت  بخش است! خواندنش چه طور؟!!حتی با مقصد ِ مقصد ِ مقصد نوشتن!

 

"و تو ماه ِ منی! نقطه سر ِ خط!"

 

 

...:نگذار بترسم،نگذار شک کنم! من از همه ی شک ها و ترس ها فراریم! تجلی کن تا به تو ایمان بیاورم! تا به تو بیشتر ایمان بیاورم!!!

""زودرنج شدم! تازگی ها خیلی زود رنج شدم""

 

پیوست نامه:کامنت های پست قبل پاسخ داده شد،و همچنین اگر نشانی در خانه تان از من نیست،این معنی را نمی دهد که نمی خوانمتان! دوست بودیم دیگه؟! نه؟!! هستم! هستم!

مخاطب جناب بی وتن:دوست عزیز ندیده ، شب حر بود که به خانه ی شما در این مجازآباد رسیدم،خراب بودم،آوار ِ آوار!

حلال چه بکنمت برادر؟!! من شب ِ حر به وبلاگت رسیدم! فقط کاش دوباره می امدی و از چادر نمازش می نوشتی! همان که بوی ِ یاس می دهد!

 

زهرا صالحی‌نیا