11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

۲۸ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۰:۲۹

vacuum

سرش و بالا کرد و زل زد تو چشای طرف! دندوناش و روی هم فشار داد و انگشت اشاره ی دست راستش و گذاشت رو سینه اون و فشار داد...

_ می دونی فرق من و تو ،توی نوع حماقتمونه!

طرف هم زل زد تو چشای اون و دندون قروچه کرد..

_ می دونی من حماقت کردم که عاشقت شدم و تو حماقت کردی که نشدی! می فهمی خره؟! این دوتا از هم جدان!!!

.

.

.

فقط سرخی آتیش نوک سیگارش و می دید،یکم لب باغچه جا به جا شد و پشه ریزا رو با دستش کیشت کرد،یه پک محکم زد و همه ی دودش و کشید تو.

یه لبخند نصفه نیمه ی کجکی زد و فکر کرد " کاش  بودن و سیر تماشاش می کردن و یاد می گرفتن،تا دیگه جلوش چوس دود نکنن و نیشخند تحویلش ندن"

خاکستر سیگارش و تو باغچه تکوند و زبونش و توی دهنش چرخون‍د،کیف کرد از مزه ی گس دهنش،آروم گفت "گور بابای همشون،بزار چوس دودشون و بکنن!"

.

.

.

سرش و که برگردوند پسرَ رو دید که تابلو داشت بهش می خندید و با سر نشون دوست دختر رنگ شده اش می داد،راش و کشید و رفت سمت دستشویی.

.

.

.

نشست پشت یه میز توی دنج ترین جای کافه،چشم گردوند و چشمای فضول و شاکی و شمرد،یکم لیز خورد رو صندلی و لم داد،یه چیز ِ الکی سفارش  داد و یه خیار سالادی و یه سیب از کیفش در آورد و گاز زد

.

.

.

فکر کرد آنا و ناتاشا هر دوتاشون یه چیزیشون می شده،بعد فکر کرد خوبیش این بوده که هر دوتاشونم خوشگل بودن،فقط آنا رفت زیر قطار ولی ناتاشا یکم عاقل تر بود!! بعدترش فکر کرد این دوتا چه ربطی بهم دارن!!

.

.

.

اس ام اس زد "بی معرفت یه حلی از ما نمی پرسی"

جواب داد "شرمنده روی ماهت سرم شلوغ بود،حالا خوبی؟"

جواب داد "بهونه نیار،بی معرفتی"

جواب داد "بی معرفت چیه داداش؟!من این چندوقته،وقت نکردم به وعده غذای درست بخورم."

جواب داد "pas mosadeye oghatet nemisham,bepa talaf nashi,byr

جواب نداد

دوباره اس ام اس زد" ma ze yaran chesme yari dashtim  khod ghalat bod anche ma pendashtim”

 

جواب نداد،فکر کرد "می خواستی غلط اضافه نکنی و نپنداری!"

.

.

.

سکته مغزی و قلبی،یه کدوم و انتخاب کن!

فرقی نداره،فقط سریع و بی درد باشه!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۹:۰۹

نیمچه پست.

نچ!

نمی شه!

می شه به حرفهای من گوش کنی؟!

می شه بگی من چه فرقی با آدمهای دیگه دارم؟!

گوش می کنی؟!

نخند!!!

ای بابا! من و نگاه کن!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۲:۰۳

"یکی برای همه,همه برای یکی!!!"...

"ما در این روزی که گذشت هی این پست و برداشتیم و هی گذاشتیم! آخر هم به خاطر دوستی بَس عزیز دوباره گذاشتیم!!! تا باشد که عاقبت ما هم به خیر شود و کمی ثبات "پستی" بگیریم."

 

سر بلند کرد و نگاهش کرد،چه قدر اخم به صورتش می آمد،دلش می خواست ساعتها محو تماشایش شود،و او همین طور اخم کند و دست چپش را ستون دست راستش بکند و با دست راستش پیشانیش را بمالد و او فقط نگاهش کند،و گاهی هم قدم بزند و دل او را با خودش این سو و آن سو بکشاند!

_نمی شه! آخه من چی بگم؟! چرا اینقدر بچه بازی در می یاری؟

بچه بازی! خودش اولین بار بچه بازی را شروع کرد!!!!!

 

" _سلام

.

.

_سلام

.

.

_.......................

.

.

_ علی علی؟!

_ یا علی!

"

ولی این بچه بازی نبود،کار دل، بازی هست ولی بچه بازی!! باشه هست،ولی نه به خاطر حقارتش به خاطر پاکیش،نابیش!

 

_ببین تو می ترسی!این ترسته که من و آزار می ده!

_ چه ترسی؟ نه نمی ترسم،فقط تو انگار نمی فهمی،من نمی تونم،اینهمه وقت آبرو جمع کردم،اینا رو من حساب باز کردن،من واسه....

_ واسه خودت کسی هستی! آره هستی،هستی!

_ ببین...........

_ گوش کن! من نه! اصلا واسه خودم نمی گم! باور کن..........

آرام بغضش را فرو داد....

_ تو نمی تونی اینجوری پیش بری! اینهمه آبرو...اینهمه......

_ که چی؟ داری دستم می ندازی؟ مسخره می کنی؟! چرا موقعیت من و درک نمی کنی!؟

دیگه اخم نبود،عصبانی بود،چشمهاش دیگه غرق فکر نبود،پر از خشم بود و .... عاشقانه تر..عاشقانه تر...

_ بیا تمومش کن! خوب؟ تو زندگیت و بکن و منم می رم پی کار خودم! ببین........

خواست بگه "ببین تقصیر تو بود یا نبود،تموم شد،خیالت راحت،من الان اینقدر دیوونه شدم که بی تو زندگی نتونم بکنم،فقط دیگه اینجوری ته چشمات،پشت اون عصبانیتت غصه ات و قایم نکن! دیگه نترس از آبروت! من می رم،قول می دم،آروم ِ آروم! فقط روز اول چرا فکر آبروت و نکردی؟!"

_ ........

.

.

.

"توی بازی دل آبرو کجاست؟! چرا روز اول نبود و یکدفعه آمد؟!

کسی که ترسید،می بازه! ولی توی بازی دل،اگر یکی ترسید هر دو می بازند،هر دو!!!"

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۹:۰۲

من همین جا هستم همسفرم!!

من همین جا هستم همسفرم!!

زیر همین آسمان!

بین همین مردم!یکی از همینها که هر روز می بینیشان!فقط با کمی فرق!من کمی مجنون ترم!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۷:۳۹

یکی از همین حوالی....

می دونی تقصیر این دل و اینهمه دلبره که دور خودم ریختم،تقصیر اینهمه رنگه که توش گم شدم،وگرنه این روزها روزایی نیست که بخواد با خنده و بی خیالی سر بشه!

این بی خیال از همون دسته خیالها و سرگرمی های زمینیه که باعث می شه آسمونیا یادم بره!

اگر بخوام دنبال مقصر بگردم حتماً می ندازم گردن این ماشین عروسها که توی شهر جلوی چشمم رژه می رن یا صدای آهنگهای ساسی مانکن و بنیامین که از هرجایی به گوشم می رسه!

دلم می خواست یه پست بنویسم پر از یاس،پر از درد،پر از کبودی،پر از..... ولی می دونم بعضی چیزها لیاقت می خواد!! (خیلی شعاری شد؟!)

.

.

.

یه روزی یه جایی یه وقتی،می زنه پس کلت!

از من به تو نصیحت همچینا هم فکر نکن کسی هستی! با کله می خوری زمین،همچین که صدای آخت کل دنیا رو برداره!!!

می دونم! همه ی اینا گفتنش الکیه! یکیش خود من!! فکر کردی گوش می دم؟!

نه!!!! نمی دم،ولی راست ِ راست ِ راستش کیف می ده با کله زمین خوردن! کیف نمی ده؟! مخصوصاً که اونی که باید بزنه،بزنه پس کلت!

.

.

.

پ.ن:بی خیال همه ی این نصیحتا! بی خبری و عشق است!

و دوباره پ.ن:من کمی کم شدم،به خاطره همون دلبرکانی که گفتم،دوستان به دل نگیرند!! مخصوصا آنهایی که "واره" می نویسند و نامشان مرجان است!

و دوباره ی دوباره پ.ن:اینهم نمای کوههای اطراف  پیام نور دماوند!!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۵:۴۰

شوماخر یا بزهکار؟! "مسئله این است!"

ما در شبکه یه مبحثی داریم در مورد trust (اعتماد) داشتن،فکر کنید ما چند تا شرکت داریم با ساختار های متفاوت و گاهاً شبیه به هم و عملکردهایی متفاوت و یا یکسان،که از نامگذاری های یکسانی پیروی می کنند،مثل اینکه اسم کوچکشان متفاوت باشد و فامیلی مشترکی داشته باشند،هر کدام از این شرکتها یک domain (دامنه) را تشکیل می دهند،یکی از این شرکتها نقش  domainاصلی (parent)را  بر عهده می گیرد و باقی domain ها نقش  childe ها را بر عهده دارند،در اینجا parent به childe و بلعکس trust (اعتماد) دارند،واجازه استفاده از منابع یکدیگر را می هند،البته در اینجا ما می توانیم یک سری security  در زمینه ی امنیت بیشتر اعمال کنیم،ولی کلاً parent به childe ، trust دارد!

.

.

.

حالا اینهمه حرف زدم که برسم به کجا؟! به اینجا که همه ی این قانونها منشاء انسانی داره،یعنی چی؟! یعنی بابا باید به دختر اعتماد کنه!!!!!! تا این دختر نرسه به یه جایی که بشه بزهکار و دست به دزدی بزنه!(یا بلعکس دزدی کنه و بزهکار بشه.)خوب مگه یه سووئیچ چه قدر ارزش داره؟! بیشتر از آینده ی دخترت؟! خوبه الان دخترت در رده ی بزهکارهای خرده پا به سر می بره؟! خوبه دو روز دیگه شتر مرغ دزد شتر دزد بشه؟!خوبه؟!

اگه یکم به من trust داشتی الان اینجوری نمی شد! بیا! خوبه دور از چشمت سووئیچت و بر می دارم؟!

پس ای پدران دختر دار،نکنید! این کارها عاقبت نداره،خداروخوش نمی یاد،ببین پدر گرامی،این دختر که وقتی راه افتاد اینقدر برای هر قدمش ذوق کردی یا وقتی بی کمکی سوار دوچرخه شد کلی پُزش و جلو دوستات دادی الان هم همونقدر ذوق کن بابت دست فرمونه خوبش!

نه فقط جناب بابای عزیز من،بلکه اکثر پدرهای گرامی همین طوری هستند، ولی اینجا فقط کمی trust لازمه بابا جانم!!!

 

.

.

.

پ.ن:من نگرانی های جناب بابا رو درک می کنم،ولی،کی می تونه بگه دو ثانیه بعد چی می شه؟! یا کی می گه یه روزی نگرانیه بابا مامانها تموم می شه؟!

 

زهرا صالحی‌نیا

یه روزی قرار بود برسه که همه مون بریم،ولی قرار نبود این روز اینقدر زود برسه!

.

.

.

خوشی زیر دلم زده یا نزده! نمی دونم! ولی فکر کنم،یا دلم تنگه یا گرفته،که در هر دو حالت خیلی بده،باور کن!

.

.

.

دلتنگی دست خود آدم نیست،گاهی می یاد! مثلا وقتی داری lost نگاه می کنی،می بینی وسط فیلم،همین جور بی خودی دلت گرفته!

.

.

.

آره،باشه،من نمی تونم دنیا رو وایسونم،نمی تونم همه ی اونایی که دوستشون دارم و همیشه پیش خودم نگه دارم،آره حق دارن همه شون،این وسط انگار فقط من حق ندارم!

ببین!!!تقصیر من نیست که از رسم این دنیا شاکیم،تقصیر این دنیاست که هی من و شاکی می کنه!

.

.

.

کم کم تراشیدن مداد رنگی های نو،ترس از تمام شدن آن همه  رنگ زیبا،ولی هرچه می کردم،هر چه قدر هم "نوک گنجشکی" می تراشیدم،باز هم تمام می شد،شاید آنهمه ترس و دلهره بی دلیل بود،چون مغازه ها پر از مداد رنگی بود.

مدادهای جعبه ی مدادرنگی من یکی یکی در حال کوچک شدن و تمام شدن هستند،تمام می شوند و در جایی دیگر شروع می شوند،دلم برایشان تنگ شده و می شود،روی جای خالیشان در جعبه ی مدادرنگی هایم دست می کشم،یک عمر تک تک لحظه هایم را با آنها رنگ زدم،امروز بدون تمام این رنگها من می مانم و................

.

.

.

نه،نه...اَنگ عاشقی به من نچسبون! چپ چپ هم نگاه نکن،باور کن"الان عاشقی یه جور اَنگه! "جدی می گم!

.

.

.

گوش کن! دلم تنگ شده واسه معجزه هات،یه دونه کوچولو،فقط یه دونه!

 

یا علی

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۱:۳۷

رفتیم فینال!

دقیقه ی سوم از چهار دقیقه وقت تلف شده!

گــــــــــــــــــــــــــــــل!

بارسلونا رفت فینال.

بزن قدش!

منچستر و بارسلونا!

چه شود!

 

 

زهرا صالحی‌نیا

البته قبلش کلی گشته بودیم،هنوز همه ی غرفه ها به طور کامل راه اندازی نشده بود و یه سری داشتن تازه دکور می زدن.طبق معمول هم ساندویچ هایدا و هایلار حضور داشتند همراه با بستنی میهن و همبرگر 202!

من به این فکر می کردم که اگه یه چندتا آب معدنی می خریدم و با یه یخدون می رفتم نمایشگاه خیلی بهتر بود،کلی فروش داشتم.

کتابهای کامپیوتر که افتضاح بود هیچ رفرنس معتبر و بدرد بخوری پیدا نکردیم،کتابهای اصلی هم که کلا نبود،کتابهای ترجمه شده هم که اصلا باب طبع ما نیست[سوت]،یه غرفه هم که کتابهای IT داشت،کتابهاش همچین مالی نبود.

خدا نصیبتون کنه برید سالن ناشران دانشگاهی و از پله بالا برید،نمی دونم این پله ها امسال از کجا سبز شده بودن،هرچی بالا می رفتیم نمی رسیدیم،تازه بعد اونهمه پله تا رسیدیم بالا من باید استاد آزمایشگاه فیزیک ترم دومم و ببینم،واقعا دیگه آدم نبود من ببینم؟!

در کل دارم سعی می کنم هیچ نظری فعلا ندم و به نمایشگاه این فرصت و بدم تا بهتر بشه.

ما سه تا هم تا حدودی سالم به خونه رسیدیم،فقط یه بار یکیمون خورد تو میله و دوتای دیگه چند بار از این خطر جستند،چندین بار با کله رفتیم رو زمین،و چندتا غرفه ی کودک و نوجوان و بهم ریختیم.

.

.

.

امروز یاد فیلم "زشت و زیبا" افتادم،خیلی سال پیش بود،یه عصر جمعه،تنهایی فیلم و دیدم،همیشه فیلمهایی که تاثیر وحشتناکی توی ذهن من داشت و تنهایی دیدم،زشت و زیبا توی جشنواره ی اون سالها جایزه برده بود.سال 1377،یعنی حدود 11 سال پیش،من فقط 10 سالم بوده!!!

هروقت یاد این فیلم می یوفتم،یه تشنگی عجیبی می یاد سراغم و یاد غم توی چشمهای سعید پور صمیمی می یوفتم،وقتی جلوی اون دخترک مجنون و گرفت و بهش گفت که عاشقشه و دختر فرار کرد.

کویر و گلچهره سجادیه که من واقعا تحسینش می کنم،صدای محشر،بازی روان و آرام،احساس می کنم بازیش مثل یه غذای جاافتاده است،که می شینه روی دل(توی دل)،یادت می ره این زن بازیگره،فقط محو تماشای نقشش می شی.

.

.

.

پ.ن:دوستان "می یوفتم" درسته یا "می اوفتم" ؟

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۸:۲۱

اَندر احوالات ِ تخت ِ زیر‌ ِ پنجره!

بارون مستقیم داره از آسمون می یاد و می خوره کف زمین!نه کج کجی می یاد نه شلاقی نه هر جوری دیگه ای! مستقیم ِ مستقیم! یه راست داره می ریزه پایین..

چیک چیک چیک!

ابرهاشم اینقدر نازکن که خورشید هنوز می تونه زمین و از بینشون ببینه و.....همین باعث می شه آدم هوس کنه و هر لحظه چشمش به گوشیش باشه که یکی اس ام اس بزنه بگه:می یای بریم بیرون!

به قول معروف "هوا بدجور دو نفره است!"

این تخت من هم که زیر پنجره است آخر من و یا شاعر می کنه یا عاشق!

از بس که نور و بارون و نفس پرت می کنه تو این اتاقم و روی تختم!

باید به مامان نشون بدم اینهمه نور و تا دیگه ازم نپرسه "چرا رفتی زیر ِ پرده دختر!؟"

وقتی اینجوری بارون می گیره دلم یه خیابون تمیز می خواد(بچه شهریم دیگه،آخر عشقمون خیابون ِ تمیزه!)ولی از خیابون بهتر دلم یه جاده می خواد،تو مایه های چالوس یا جاده فرعی های شمال ،پر از پیچ و پر از درخت!

بارون هم که می زنه،آسفالت کف ِ جاده پر رنگ تر می شه با خطای سفید و تمیز،این برگها هم برق می زنن از تمیزی و صدای جیک جیک گنجشک شیطونا می پیچه تو درختها!

فقط یکم جرات می خواد،که بی خیال جاده ی اصلی بشی و بزنی تو یکی از فرعی ها،اونوقت همونقدر که "دلت" می خواد سبزی و بارون و عطر خاک هست!

.

.

.

پ.ن:چی گفتم در مورد این تخت زیر پنجره؟!

این عکس هم یکی از آخرین شاهکارهای بنده هست.مکان دماوند:قبل از دانشگاه عزیز من! 

 

زهرا صالحی‌نیا