11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۱ شهریور ۹۱ ، ۰۱:۱۲

بخوانید


متداول نیست، کسی که چیزی را نوشته، بیاید "هوار هوار" کند که آی ملت این قشنگ است بیایید بخوانید، ولی این یکی را خودم دوست می‌دارم، نمی‌دانم، چه شد که نوشتمش، اتفاقی، کاملاً اتفاقی، وقتی می‌خواستم امشب مطلبی بنویسم، صفحات ورد بالا رفتند و رسیدند به این داستان، و البته داستان بعدش، احساس کردم، زهرای دیگری این را روایت می‌کرده.

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۰۵

هـــی

گاهی به آدمهایی که پشت سر گذاشته‌ام فکر می‌کنم، گاهی که دلم از آدم‌های اکنونم می‌گیرد، می‌شکند، چرکین می‌شود.

هیچ‌گاه اینطور نبودم، به گذشته و اینکه آیا اگر آن می‌شد و آیا اگر این می‌شد، فکر نمی‌کردم، ولی اکنون....

هـــی!

آدم‌های گذشته‌ی من هم به من فکر می‌کنند؟ کسی هست که من را گذاشته باشد و رفته باشد، گاهی....

هــی!

 

 

 

مدام با خودم تکرار می‌کنم"خدایا اینها رو می‎بینی؟" "خدایا اینها رو می‎بینی؟" "خدایا اینها رو می‎بینی؟"!!!

کاش ببینی!! کاش ببینی!

دلم! خدایا! دلم!


زهرا صالحی‌نیا
کاش طهماسب و جبلی بخوانند


 

کلاه قرمزی، بدون هیچ پیش‌وند یا پس‌وندی، یک موفقیت عظیم بود، یک پدیده جدید و دلنواز، نمی‌شد محدودش کرد، شاید تمایل ما به نوستالژی هم در آن دخیل باشد، ولی بی‌شک، نمی‌توان در مقابل آقای قرمزکلاه به همین سادگی مقاومت کرد، حداقل جهان بینی و نحوه نگاهش به مسائل و زندگی، هر فردی را کنجکاو می‌کند تا او را دنبال کند، تا بفهمد، این پسرک مثلاً وقتی وارد یک مهمانی اشرافی می‌شود و با پیشخدمتی مواجه می‌شود، چه‌طور رفتار می‌کند، یا هنگامی که لازم است برای آشتی کنان هدیه‌ای بخرد، مثل همه‌ی ما شیرینی و گل می‌خرد یا نان بربری شکر زده و گل؟!

و حتی پیش می‌آید، در پشت قهقه‌ای که سر داده‌ایم، این فکر به ذهن می‌آید که، مثل من! مثل ِ من!

و کلاه قرمزی مثل ِ ما بود، هرکدام از ما، میتوانستیم و می‌توانیم یک کلاه قرمزی باشیم، خیلی ساده‌است، چند نفر از ما، تا به حال با جملاتی مثل این مواجه شده‌ایم: برو عقب حرف بزن! تف نکن! آروم حرف بزن! برو حموم! وسایلت رو پخش زمین نکن! سلام کن! جورابت بو می‌ده! مشقات رو بنویس! بازم چه دسته گلی به آب دادی! چه‌قدر عجولی تو! و ...

اگر حتی یک جمله از اینها را هم روزی در زندگیمان شنیده باشیم، می‌توانیم به راحتی با کلاه قرمزی همذات پنداری کنیم، کلاه قرمزی یکی از ما بود، می‌توانم به جد بگویم که طهماسب و جبلی، تمام آنچه در خود و دیگران دیده بودند را گلچین کرده و در این پسرک ریخته‌اند، کلاه قرمزی موزائیکی از همه‌ی ماست!

و ما بدون آنکه بدانیم، دلمان می‌خواهد همیشه، همانطور ساده و بی‌آلایش بماند، حتی اگر حالا کودکمان هم‌قد کلاه قرمزی‌است.




زهرا صالحی‌نیا