امشب برایم لالائی بخوان!
ساعت 6:40 دقیقهیِ عصر ِِ جمعه ی ِ هجدهم ِ ماه ِ دی،ساعت 6:40 دقیقهِ عصر ِ جمعهی هجدهم ِ ماه ِ دی ِ هزاروسیصدوهشتادوهشت ِ بیتوست!
و همان دو کلمهی آخر مهم است،و اصلاً مهم نیست که ماه ِ چندم این سال هستیم یا سال ِ چندم این قرن یا...
ساعت 6:40 دقیقهی عصر است و منم و جادهی تاریک.....
وقتی دلت قرص باشد بابت راننده،خودت را میسپاری به جاده و وقتی رانندهای مثل بابای ِ من باشد،اینقدر دلت قرص است و دل به جاده دادهای که یک آن به خودت میآیی و میبینی صورتت خیس ِ خیس است!
چشمها که خیس میشوند،انگاری همهی چراغها خوش رنگ تر میشوند،شعاعهای نورشان کشیدهمیشود و بلند و بلندتر میشوند....مخصوصاً اگر چراغهای یک جادهی تاریک باشند،مدام دلبری میکنند و به تو میفهمانند چشمانت خیس است! خیس ِ خیس!
"اشکهایم آغوش چشمانت را میخواهد،میخواهد قطرهقطره،بریزد! تا باران شود! میخواهد مثل باران ببارد،مثل همان بارانی که قول دادی روزی منرا به دیدنش ببری!"
.
.
من بارانیم امشب!
.
جادهها یعنی فاصله،مثل همان خط ِ فاصلههای اول ابتدایی میمانند،من شیفتهی جادهها بودم _هستم_ ولی..."----"
.
.
من بارانیم امشب!
.
بخش کردم،سه بخش بود،اول دل بود،بعد تن و آخر سر هم گی! ولی چه فایده وقتی زیر سایبان نگاهت بخشش میکنم،فقط میشود: دل دل خون!
پیوستنامه: __LeTTeRS__ این بغل نشسته،وقت کردید بخوانید
مهم:دوستانی که برای ارشاد میآیند اجرشان با خودش،فقط حداقل خوانده نظر بگذارند! یاعلی!