11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۳ خرداد ۹۰ ، ۰۵:۲۰

حالا

مامان می‌گفت برای جهاز، حداقل یک ویترین کوچک بخریم!

من ویترین، حتی کوچکش رو هم دوست نداشتم.

خاله تعجب کرده‌بود که من ویترین نمی‌خواهم.

دوستم برایم شاخ درآورده بود.

به نظر ِ من یه معادله ساده‌است، الان که خونه‌مون کوچکه یه ویترین کوچک می‌گیرم، دوروز دیگه که بزرگتر شد، ویترین بزرگتر.....

بعضی چیزهارو نباید اجازه بدم رشد کنه، می‌فهمید چیمی‌گم؟!

باید خفه‌شون کرد.

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۰۸

وقتی می‌خندی*

همسر ِ من، همه وقت‌هایی که ناراحتش می‌کنم سکوت نمی‌کنه! همسر ِ من گاهی عصبانی می‌شه، گاهی با من دعوا می‌کنه، گاهی مثل همه‌ی آدم‌ها بی‌منطق می‌شه......

 

همسر ِ من به خیلی چیزهای ِ فراموش شده هنوز پایبنده، همسر ِ من دروغ نمی‌گه، حلال و حرامش قاطی نمی‌شه، همسر ِ من نماز می‌خونه، حتی اگر گاهی اول وقت نباشه، همسر ِ من روزه می‌گیره، حتی اگر هوا خیلی گرم باشه، همسر ِ من آسایش همسرش از همه‌چیز براش مهمتره! همسر ِ من بدون درخواست ِ پاداش محبت می‌کنه، همسر ِ من در مقابل حرف ِ حق سکوت می‌کنه، همسر ِ من برای زندگی ِ خودش و همسرش تلاش می‌کنه، همسر ِ من تازه 24 ساله شده، همسر ِ من با تمام ِ تمام ِ تمام ِ مردهای ِ عالم فرق می‌کنه!

همسر ِ من قابل اعتماده، همسر ِ من تکیه‌گاهه، همسر ِ من جزء مردهایی هست که نسلشون در حال اتقراضه!

همسر ِ من، بهترین همراه برای زندگی ِ خوب در اینجا و ساختن خانه‌ای آسوده در دنیای ِ دیگه‌است!

 

خیلی چیزها این روزها فراموش شده، زن و مرد مایه آرامش همدیگه قرار بود باشند، نه وسیله برای پخت غذا و ساخت خونه و خرید ماشین و....

علی ِ مایه آرامش ِ من، تکیه‌گاه ِ من، همسر ِ من، عزیز ِ دل ِ من هست....

 

تولدت مبارک علی ِ من

 

* همه دنیا می‌خنده.....

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۱۰

شروع

جدیداً یکسری وبلاگ پیدا کردم، که از مشکلات و بدبختی‌هاشون توی زندگی مشترک و درگیری‌هاشون با خانواده شوهر می‌نویسن!

وحشتناکه! یعنی اگه من زمان مجردیم اینها رو می‌خوندم یا کلاً ازدواج نمی‌کردم یا همیشه با سپر و کلاه خود خونه‌ی مادرهمسرم می‌رفتم!

یکی داره از بی‌پولی می‌ناله، بعد توی هر پستش 10 بار گفته خرید رفتیم، شام رفتیم بیرون، و پالتو خریدم فلان قدر و ...

بعد هم متنش پُر از جملات ناامید کننده و فحش هست! همه‌ی زوج‌ها مشکلاتی حدوداً مشابه دارند، سوء‌تفاهم‌ها و سوء‌برداشت‌ها، ولی یکی دامن می‌زنه و یکی سعی می‌کنه مشکل رو حل کنه، و گاهی حتی نمی‌شه مشکل رو حل کرد!

تعارف که نداریم، گاهی فقط باید صبر کرد، کنار اومد، به قول معروف " دندون رو جیگر گذاشت!"

کار خیلی سختیه ولی برای نگه داشتن بعضی چیزها باید بهای سنگین‌تر از اینها داد! مهم اینکه چه‌قدر اون چیز برای آدم مهم باشه!

راستش به این فکر می‌کنم، که اگر مادر و پدر در ارتباط با تربیت بچه‌شون، فقط یک لحظه به این فکر کنند، که دو روز دیگه زن یا شوهر این بچه چه‌طور قراره تحملش کنه و چه‌طور اون دنیا باید جواب آزار و اذیت‌هایی که نتیجه تربیت اشتباه بچه‌شون هست رو بدن، اینطور با بچه رفتار نمی‌کنند!

وقتی یه مادری، هنوز برنامه پسر هفده ساله‌اش رو می‌چینه، باید برای پسرش مامان بگیره نه زن! یا مادری که دخترش هرچیزی خواسته در اختیارش گذاشته و یا نذاشته بچه‌اش طعم هیچ سختی رو بچشه مطمئناً باید به جای شوهر برای دختر یه گاوصندوق پر از پول بخره!

از این بعد دلم می‌خواد یه سری پست در ضد این خاله زنک بازی‌ها توی وب و این ترسوندن‌ها و نشون دادن تلخی‌های زندگی بزنم! چون ناحق حرف می‌زنند! این رفتارها فقط باعث ترسوندن و فراری دادن بعضی‌ها از ازدواج می‌شه که اشتباهه!

من با تمام مشکلاتی که داشتیم و داریم، با تمام اختلاف نظرهایی که با علی دارم، ولی هیچ‌وقت نه پشیمون شدم، نه دلسرد!

دروغ چرا! بعضی وقتها کم آوردم، ولی علی نه! محکم وایساد!

الکی نیست! خدا، خودش، مستقیماً قول برکت و رحمت داده، بابت ازدواج!

 

 

پ.ن: در پایان باید عرض کنم! خانوم دکتر فروسی‌پور هستم! از شبکه سه :دی

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ خرداد ۹۰ ، ۰۱:۵۷

در همین حوالی

امروز همه فامیل همسر، مرند رفتند، برای چهلم مادربزگ(آبا) و من نرفتم!

دقیقاً نمی‌دونم چرا نرفتم؟!

احساس می‌کنم دقیقاً حتی نمی‌دونم قراره چی‌کار کنم؟!

تغییراتی که داره به سرعت در زندگیم ایجاد می‌شه، حتی اجازه نمی‌ده کمی فکرکنم و خودم رو با این تغییرات تطابق بدم!

یکی از دوستان نزدیکم تازه نامزد کرده، البته خیلی شک داشت و خیلی سخت جواب بله داد، زمانی که من هم می‌خواستم جواب بله بدم، یادم نمی‌آد اینقدر برام سخت بود یا نه!

فقط یادمه صبح روز بعله‌برون، که با بابام رفته‌بودیم باغ گل، گل بخریم، مدام با خودم می‌گفتم:من باید تا اخر عمرم با علی زندگی کنم؟! خدایا من به این فکرکرده بودم؟! نکرده بودم؟! ای وای! خوب باید الان فکر کنم که! فکر کنم فکر کنم! نمی‌تونم فکرکنم که! اصلاً بهم بزنم؟! فکر کنم؟!

الان براتون این سوال پیش می‌آد که چه‌طور جزئیات فکرم رو خاطرم هست، در جواب باید بگم، علاوه بر اینکه من حافظه قوی دارم، اگر شما هم یه روزی انشالله خواستید ازدواج کنید، این مسائل خوب خاطرتون می‌مونه!

تمام افکار ِ من، به همین حد پُر از استرس و خنده‌دار بود! هروقت یاد اون لحظه‌ها می‌افتم و اینکه مدام با خودم می‌گفتم: خوب حالا فکرمی‌کنم! فکرکن!فکر کن..... نه نمی‌تونم....

خندم می‌گیره به این جملات ِ سراسر کمدیی که اون لحظه در ذهن من در جریان بود!

با توجه به متن ِ من، 100% یقین پیدا کردید که فکر ِ بنده به هیچ‌وجه متمرکز نیست!

 

تصمیم گرفتم دوباره با جدیت بنویسم، خیلی تصمیم‌های دیگه هم گرفتم، اینکه دوباره سعی کنم هدف‌های زندگیم رو پیدا کنم، یه زمانی با علاقه تمام کاری روی انجام می‌دادم، الان مدت طولانی هست که سمت هیچ‌کار مستمر و هدفمندی نرفتم!

مدام به این فکر می‌کنم که تا به حال هیچ‌جا کار نکردم، تا به حال 10 تومان پول، در نیاوردم، خیلی کارهای دیگه انجام دادم، ولی احساس می‌کنم، میخم به هیچ زمینی سفت نشده، انگار سرگردونم توی هوا!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۵

تــَق

 

تعداد خوانندگان اینجا، شاید کمتر از انگشتان یک دست شده‌باشد! برای همین راحت می‌نویسم!

نمی‌دانم، کجا در مورد حبابی خواندم که در درون آدم بزرگ می‌شود، شاید هم خودم در زمان‌هایی که خیلی فیلسوف و مخ‌مشنگ شده‌بودم، چنین چیزی نوشته‌ام!

در هر حال، حبابی در درون من هست که در حال بزرگ شدن است، غصه و ناراحتی نیست، احتمال حباب شادی هم که از اول رد است، چون خیلی کم پیش می‌آید، آدم‎ها به شرح خوشحالیشان با چنین مقدمه‌چینی فاخری بپردازند! حالا شما حساب کنید، من چه‌قدر وقت گذاشتم تا نیم‌فاصله‌های سطر اول را رعایت کنم و هیچ غلطی نداشته‌باشم!

پس حباب ِ شادی نیست!

انسان‌ها وقتی تنها هستند، یک جائی_حالا هر کجا_ برای خودشان دست و پا می‌کنند تا درونش فرو بروند، خیلی قبل‌تر از من هم انگار واژه‌ی غارتنهائی اختراع شده!

خوب! انسان‌ها می‌روند در غار تنهائی، دقت کنید! می‌روند! نمی‌مانند، رفتن یعنی بازگشتی دارد، چه زود و چه دیر، ولی ماندن یعنی ماندن!

یک وقتهایی غار تنهائی بعضی‌ها سوار کولشان می‌شود و همه‌جا دنبالشان می‌آید، یعنی با آن‌ها می‌آید! چون تمام مدت، آن آدم‌ها در غار هستند، و در واقع، غار به صورت متحرک با آن‌هاست!

این قضیه حباب ِ من هم همانطور است، فقط مشکل اینجاست که من درونش نیستم، او درون من است، انگار یک محدوده‌ی خلاء در، درون من در حال رشد است!

[همین الان صدای رعد و برق آمد، راس ساعت 2:15 دقیقه صبح]

به این فکر می‌کنم، که کسانی که این نوشته را می‌خوانند، پیش خودشان در مورد من چه می‌گویند؟!

می‌گویند: این دختره کی می‌فهمه خربزه آبه؟! کی گشنگی می‌کشه که حباب ِ خلاء از سرش بپره؟! کی غم نون می‌خوره که یادش بره واس خاطره یه زکام تنهائی و دو تا تب ِ دلتنگی نباید نشست غصه خورد، گریه کرد، زُل زد تو دیوار.....

 

خوب!  من واقعاً افتخار می‌کنم به چنین خواننده شخیص و وزینی که به این شدت بنده رو درک کردن!

چه‌قدر دلم می‌خواد خیلی ساده، با فونت بزرگ بنویسم " من دارم از تنهائی خفه می‌شم! "

بعد همه سکوت کنند، فکرنکنند به تنهائی ِ من، اصلاً به من فکرنکنند، فقط به خودشان فکرکنند، همه بی‌خیال من بشوند و سرشان را بیندازند پائین بروند پی ِ زندگیشان!

خیلی تناقض دارد با تنهائی، ولی دلم می‌خواهد چشم باز کنم، ببینم صبح است، نسیم خنک می‌آید، پرده‌ی حریری تکان می‌خورد، پشت ِ پرده انگار دریاست، انگار جنگل است، انگار حرم امام رضاست!

پشت پرده آرامش است که ذره ذره می‌ریزد داخل اتاق، خودش را جا می‌کند کنارم، روی بالش، صورتم را خنک می‌کند!

لبخند می‌زنم! از ته دل!

 

دلم می‌خواهد، آسوده لبخند بزنم، از ته دل، قبل از آنکه فراموش کنم!

 

 

زهرا صالحی‌نیا