چندروزه شروع به نوشتن میکنم، ولی وسط ِ متن، بیخیالش میشم و صفحه رو میبندم، امشب که دوباره اینطوری شدم با خودم فکر کردم، یعنی دیگه هیچی ندارم برای نوشتن! هیچ متنی، جملهای حرفی.....
ولی من خیلی حرف دارم، خیلی فکر، فقط انگاری منتظر یه شکه عظیم هستم، تا بیاد و موتور نوشتنم و راه بندازه!
شاید در مورد روزمرگیهام نوشتم، اینکه صبحها بلند میشم و 20 گرم پنیر و با 50 گرم نان 10 گرم گردو با یک لیوان شیر میخورم، البته بعضی وقتها یک قاشق خامه، یا یک عدد تخممرغ هم تویه رژیمی هست که به صورت عجیبی مطیعانه و صبورانه دارم رعایتش میکنم!
و بعدش، و بیشتر اوقات قبلش، نرمش میکنم، و 80 تا دراز نشست میزنم، کارهایه بعد، به غیر از غذاهایی که میخورم( که میتونم به تفضیل، یا جزئیات ِ گرم به گرمش براتون شرح بدم) متفاوته!
امروز نتونستم جلویه خودم و بگیرم و سراغ هزاران خورشید تابان رفتم، چند شب بود مدام جملات و اتفاقات کتاب، جلویه چشمم بود، برای همین رفتم سراغش و قسمتهایی که مربوط به لیلا و طارق بود و خوندم.....
تکتک اتفاقات تکراری که این چند وقته برام افتاده، به هیچ وجه ناراحت کننده، یا خسته کنندهنبوده، حتی غذاهایی که سه هفتهی تمام دارم به صورت تکراری میخورمشون، یه چیزی، داره تویه زندگیه من، روز به روز بزرگتر میشه، انگار، از یه جایی تویه تنم، روحم، فوّاره میزنه به بیرون و خودش و میپاشونه رویه تمام زندگیم، رویه صفحهی مانیتورم (که به خاطره این ساختمون که قد کشیده جلویه پنجرهی اتاقم، پُر از خاکه ) رویه پردهی ِ نارنجیه خوشگله اتاقم که خوشحالم آویزنه به پنجرم! رویه تمام کتابهام، رویه پلههایه خونه...
حتی رویه موس! روی انگشتام! روی تکتک بندهایه انگشام! رویه آینه، وقتی خودم و توش نگاه میکنم، رویه دستهی بلند کیف ِ جیغ ِ قرمز و نارنجیم ، رویه لحظههام، ساعتهایی که بعضی وقتها تند میگذره و بعضی وقتها کند...
یه چیزی که مثل بادکنک نیست که از بزرگ شدنش بترسم، مثل آبی نیست که از یه لولهی ترکیده تویه خونه پخش میشه! یه حسه! نمیخوام کسی جز من تجربهاش کنه، چون باید هرکس ماله خودش و داشته باشه!
*چه میشه کرد! مٌشت ِ منم راهت باز میشه! از فاضل نظری بود.