11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۸۸ ثبت شده است

۳۰ فروردين ۸۸ ، ۱۸:۰۸

من و انکار شراب؟!!

گاهی من می مانم و تمام داشته ها نداشته هایم،من می مانم و آنچه که روزگاری داشتم و اکنون ندارم،من می مانم و تصویرهایی که هر روز کدر تر می شود،من می مانم و چهره هایی که کم کم از خاطرم فراموش می شوند،من می مانم و نامه هایی که هنوز بی مقصدند،نامه هایی که فقط نوشته می شوند و آرزوی خوانده شدن را در تک تک واژه هایشان می توان دید!

.

گاهی دلم تنگ می شود برای همان تصویرها،همان خاطره ها،همان چهره ها!!

.

گاهی دلم برای دل ِ خوش خیال ِ خودم می سوزد،گاهی از "من" بودنم خسته می شوم و گاهی............

.

گاهی تنهایی با تمام حجمش به حضور من هجوم می آورد و بی رحمانه نبودنت را اثبات می کند.....

.

گاهی نه!! همیشه دلم خوش است به حضور نگاهی که رد نوازشش را بر روی جسم و روحم حس می کنم،به چشمانی که برقشان تنهاییم را چراغانی می کند،دلم خوش است به چشمانی که هربار سر بلند کنم،می بینمشان،به لبخندی که به اشکهای گاه و بی گاهم می زند،به دستی که زخمهای ِ حقیرم را مرهم می گذارد!

.

دل ِ من همیشه قرص است به حضوری بی پایان،به وجودی بی همتا،به دلی عاشق،به معشوقی پر از ناز و اشتیاق...

.

و من همیشه سرافکنده ام در پیش آن چشمها،و همیشه شرمنده ام در حضورش،همیشه زمان عشق بازی که می رسد،او برنده می شود و من می مانم اول خط،همیشه او باز می گردد و کنارم می نشیند،همیشه دل ِ خطارکار من را می بخشد،همیشه سرقولش می ماند و من.....

.

دلم می لرزد برای لبخندهایش،برای چشمانش،برای حضورش،برای تمام عشقش....

.

فَبِاَ یِّ الا ءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَان!

 

زهرا صالحی‌نیا

به سوی تو،به شوق روی تو،به طرف کوی تو...........

 

بخند با من،بخند،تازه پیدایت کرده ام همسفر جان!

انگار آینه شدی برای من،و تو چه قدر شکسته تر شدی،چه قدر پر زخم تر شدی،چه قدر.........

بخند همسفرم....

 

 

کی رود رخ ماهت از نظرم،نظرم،نظرم......

 

نگاه که کردی،فهمیدم،این اَنگها به تو نمی چسبد، "تو مثل همه نیستی"

تو مثل من هستی و نیستی،من مثل تو هستم و نیستم!

 

 

یک دم از خیال من...نمی روی ای غزال من...دگر چه پرسی ز حال من...

تا هستم من اسیر کوی توام،در آرزوی توام......................

 

این من و تو و دل و طعم گس دهانمان و چشمان ِ نم گرفته و عطر دود غلیظ همنشینی.

این من و تو و خاطره  و زخمهایی که هرچه عمیق تر می شود مشترک تر می شود!

بگو دختر،بگو!

بخراش!!!

تازه کن زخم من را...

بگذار من هم تازه کنم ...

بیا زخمهایمان را فقط برای خودمان نگه داریم،بیا برای خودمان خونش بیندازیم!

بیا جلوی همه ی همان چشمها که اگر می خواستند هم ما را نمی دیدند،عاصی شویم....

"این زخمها سرمایه ی ماست" دختر!

خودت گفتی "این سرنوشت ما بوده"  خودت گفتی "از اول هم قرار بود،زخم برداریم....."

دلم می خواهد تک تک واژه هایت را قاب بگیرم،بزنم سر در دلم، با میخ.....

دلم می خواهد بکوبمش بالای در ِ دلم عزیزکم!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ فروردين ۸۸ ، ۲۲:۲۴

پشیمونم پشیمون!

دوست دارید روشهای آشتی کردن یک عدد بابای ِ زهرا رو با زَهْراء بدونید؟!

1.اول در چند حرکت به خواهرها پیغام می دهید که بروند به زهرا بگویند:بیا بهت آنتی ویروس بدم.

2.دوباره به خواهرها می گویید بروند از زهرا بپرسند: با آنتی ویروسش چه کار کرده؟!

.

"راه طلایی"

3.یا در یک جاده ی خلوت می زنی کنار و در آینه نگاه می کنی و رو به زهرا (یا دختر قهر کرده تان)می گویید:  می خوای بشینی پشت فرمون ؟!!

این راه 100% جواب می دهد! من بشخصه تضمین می کنم،مخصوصاً اگر این عمل را چند بار تکرار کنید!

*البته بستگی دارد به پدر مربوطه و میزان علاقه اش به اتومبیلش ولی چون اکثر پدرها،ماشینهایشان را بسیــــــــــــــار دوست می دارند،پس این پیشنهاد بهترین راه برای اثبات میزان پشیمانی پدر از قهر با دختر است.

**البته بلانسبت شما،بماند که دختر هم مثل سگ پشیمان بوده از قهر با پدر!

 

 

پ.ن:دوستان به یک الی دو عدد همشهری جوان با طرح جلد "علی دایی" نیاز مندیم،تنبلی کردیم و نخریدیم،نایاب شد،با این کار دل دو جوان را شاد کنید.

پ.ن2:حالا که دارید ثواب می کنید،عاجزانه درخواست می کنم،اگر جایی نیاز به نیروی کار در زمینه ی شبکه داشت دریغ نکنید و خبرم کنید،هم اکنون نیاز مند یاری شما هستیم!

پ.ن3:یک ایده ی محشر کاری به ذهنم رسیده،هر کس پایه زدن یه کافه در یک مکان بکر هست بیاد جلو،جدی می گم!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۴ فروردين ۸۸ ، ۱۵:۲۷

کابوسهای تخیلی

من همیشه به داشتن یک برادر فکر می کردم،بچه که بودم آرزوی ِ یه برادر بزرگ تر داشتم،برادری که با هم فوتبال و هفت سنگ بازی کنیم یا بریم دوچرخه سواری و هزار تا بازی دیگه که محدثه اهلش نبود.ولی کم کم که بزرگ شدم و دوستام برام تعریف کردن که این داداشهای بزرگ چه بلایی سر یه خواهر کوچک تر می یارن،پشیمون شدم،امروز هم فکر می کردم اگه الان یه برادر بزرگ داشتم من باید با محدثه و مهدیه تو یه اتاق می رفتم و این جناب آقا تو اتاق من جولان می داد(من به هیچ وجه حاضر نیستم برای یک عدد داداش خواهرام و حذف کنم،حتی در آرزو!)تازه ممکن بود ADSL و کامپیوتر ِ نازنین من و هم صاحب بشه،و روزی هزار تا گیر به من و کارهام بده!!!

                                                       " Very terrible  "                                       

 

یه بار که سر موضوعی با مامان بحثم شده بود،یه دفعه زدم تو خاکی و گفتن از تخیلاتم!!

زهرا:اصلا می دونی چیه؟! شما پسر دوستی اگه الان یه پسر بزرگ تر از من داشتی همچین بهش می رسیدی! هر چی می خواست بهش می دادین،هر جا هم خواست می ذاشتین بره! این ماشینم بهش می دادی......

مامان هم نمی دونم چرا این تخیلات من و جدی گرفت،از عصبانیت سرخ شد و...

مامان:یعنی چی؟! کی گفته؟! من پدر اون پسر  و در می یارم که بخواد خود سر باشه؟! فکر کردی می ذارم خیابون گرد بشه؟ با هرکسی بگرده؟هر جا بره؟! من ماشین می دادم؟! نخیر زهرا خانوم!! آدمش می کردم،فکر کردی می ذارم هر غلطی دوست داره بکنه؟ هر چی خواست به شماها بگه؟ پس من و بابات چی کاره ایم؟ نصف آزادی که به تو دادم و هم بهش نمی دادم،آدمش می کردم!!!

 

"فقط به فعلها توجه کنید!!! در همان لحظه بود که من دلم برای داداش ِ تخلیه ِ نداشته ام جزغاله شد!"

.

.

.

پ.ن:خدا بهش رحم کرد که هیچ وقت به دنیا نیاوردش! والا!

پ.ن۲:نه به hibernate بودنم،نه به اینهمه تند تند پست گذاشتنم،خدا آخر و عاقبت همه رو بخیر کنه.

بلند بگو آمیـــــــــــــــــــن!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ فروردين ۸۸ ، ۲۱:۱۹

"من یک مسافرم"

من ترک کرده بودم،ولی این قضیه ریشه در من دارد،نمی توانم فراموشش کنم یا برای مدت طولانی ترکش کنم،همه ی اینها بر می گردد به جایی که من از آن برآمدم و بزرگ شدم،خانواده!

.

.

.

من اصلاً اهل این چیزها نبودم،هیچ وقت،دوست نداشتم،فراری بودم،بابا فکر می کرد در حق من محبت می کند،فکر می کرد من را در شادی خود شریک کرده! خیلی اصرار کرد تا مصرف کنم،قبول نمی کردم،ولی یه روز گرم تابستان............

.

.

.

اوایل خوب بود،دوتایی با هم مصرف می کردیم،از وقتی من هم شروع به مصرف کرده بودم،بساط بابا هم کامل شده بود،یخ فراوان،پسته،تخمه،میوه........

کم کم من پایبند شدم!

.

.

.

هوا گرم بود،لیوان بخار گرفته هر لحظه وسوسه ام می کرد،من طعمهای جدید و به بابا پیشنهاد می کردم،بابا هم لذت می برد،پیش می رفتیم،بدون توجه به عواقبش،من حرفه ای تر از بابا شده بودم،مصرفم بالا رفته بود،چند برابر بابا مصرف می کردم،بابایی که همه ی عمرش را اسیر آن بود.

کم کم اسیر شدم!

.

.

.

انگار تازه چشمهای بابا باز شده بود،به من غر می زد،از مصرف زیادم شاکی شده بود،می گفت ظاهرم در حال تغییر است،می گفت روز به روز دارم چاق تر می شوم،و این اصلا خوب نیست،ولی من بیشتر از این حرفها گرفتار شده بودم.

من اسیر شده بودم!

.

.

.

بابا ترک کرد،اول مصرفش را کم کرد و بعد هم "بعد از یک عمر" ترک کرد و بوسید و گذاشت کنار،ولی من!!!!!!

نگرانم بود،من اراده نداشتم،از خانه پایم را که بیرون می گذاشتم،دلم می خواست،هوس می کردم،بعد هم آنقدر می گشتم تا آن چیز دلخواهم را پیدا کنم!

من فرو رفتم!

.

.

.

به خودم آمدم،از آینه می ترسیدم،زیاده روی هایم تاثیر وحشتناکی روی ظاهرم داشت،چاق شده بودم.

کنارش گذاشتم،بی ترس!دوباره بالا آمدم.

.

.

.

من به گرما حساسم،یعنی گرمایی هستم،این روزها فکر می کنم اون حس لعنتی برگشته،می ترسم نتونم جلوی خودم و بگیرم و دوباره برگردم،اگرچه دلم برایش تنگ شده،نبودش را در زندگیم حس می کنم،می ترسم این توبه را بشکنم،می ترسم،حس می کنم تنها چیزی که عطش این روزهای من را از بین می برد همین است!

همیـــــــــــن است!

.

.

.

پ.ن:اگر شما هم مثل من گرفتارید به اینجا و اینجا مراجعه کنید!

پ.ن2:حتی تصویرش هم من را غلغلک می دهد،من استوایی این را ترجیح می دهم.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ فروردين ۸۸ ، ۰۰:۰۴

اَنْتَ الدٌَلیلُ

 

"دلم تب داشت"

.

.

.

مولایَ یا مولایَ اَنْتَ الدٌَلیلُ

 

نمی توانستم برای "او" بنویسم،حقیر بودم،دل سپردم به امیر،چه کسی شایسته تر از امیر است برای گفتن از مولا.

اَنْتَ الدٌَلیلُ

.

.

.

یک روز پر کاری یعنی اینکه بدون هیچ هماهنگی و پیش زمینه ای به تو بگویند بیا از این آدمها عکس بنداز و تو و دوست جونت بمونی که اااا !!! عکس بندازیم؟! بلا نگیرید شماهااااااا !!!!!!

بعد فِرت و فِرت از آدمهایی عکس بندازی که مدام غُر می زنن که:عزیزم یا خانوم می شه عکس نندازید!

بعد مسئول بر گرده بگه:خانم من یه 5،6 تا عکس از در می خوام،10،20 تا از دیوار،30،40 تا از آسمون 50،60 تا هم از دماغ اون آقاهه!

بعد تو 4،5 ساعت یه ضرب سر پا باشی بعد فقط یه کیک و ساندیس بدن بهت کوفت کنی(دور از جون)بیشتر از همه هم بُدُویی،بعد ناهاری هم که واسه تو سفارش دادن و نَدَن بهت بخوری،تو هم بمونی تو رودروایسی که: بابا،اون ناهار منه که دارید می پیچونیداااا!!! آقا..خانوم...که لم دادی،من از صبح دارم بالا پایین می پرم و یه لنگه پا وایسادم و چیریک چیریک عکس می ندازم.

بعد کل راه  و به دلت  صابون بزنی که  وقتی رسیدی تهران می ری با دوست جونت یه جا دلی از عزا در میاری،وقتی هم رسیدی به علت "ضیق" وقت  به یه آقای از دماغ فیل افتاده ی گارسون بگی واست کیک شکلاتی بیاره و خواهش کنی سریع آماده کنه،و آقای از دماغ فیل افتاده ی گارسون با کلی عشوه و ادا و ناز و کلاس بگه: رفتن  کیک بیارن!

و بعد از سالی که کیک می یارن تو با نون کنجدی مواجه می شی که روش شیره ریختن!!!!!!!!!!!

بعد این از دماغ فیل افتاده ی گارسون یه ضرب به میز بغلیت که دو عدد خانوم شیک هستند سرویس بده و تو بمونی و دوست جونت و تیپ خوشگل کارگریتون!

 

                                                ای بسوزه پدر شکم!

 

با اینهمه توضیحات به من حق می دید برم تو مغازه و 7up وردارم و بگم:دلستر از این کوچیک تر ندارید؟!

بعد پسره ی چَپُول با یه لحن مزخرفی بهم بگه:این که اصلاً دلستر نیست....

منم یه فحش خانواده دار ِ حسابی و به زور قورت بدم و فقط یه لبخند کج از سر گیجی و خستگی بزنم!!بعد همین پسرک چَپُول که صبر کرده تا مغازه خالی بشه و جنسش را بخواهد من را "کلم" هم حساب نکنه و یک نوشیدنی "خلاف شرع و قانون مملکت" طلب کند!

و مغازه دار محترم هم بگوید:تو هم مثل بابات می خوای این و بخری وایمیستی تا همه برن بیرون؟!

 

هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر هِر

 

و بعد تو به تصویر خودت در یخچال مغازه خیره بشی و فکر کنی:نه،نه،این فقط یه کابوسه! من هستم!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ فروردين ۸۸ ، ۰۰:۳۵

" "

 

hibernation

زهرا صالحی‌نیا

هشدار:این پست پر از نیش و کنایه است!

 

شما اگر می خواهی غمت را فریاد بزنی،دل ِ پر خونت را داد بزنی،بزن!

عزیزِ ِ من باکی نیست،تو هم از غمت بگو!

اصلا گریه کن،آدمیم،در غم هم شریکیم!

ولی اگر گاهی یکی خواست آن بینها،کمی هم بخندد،توی ِ سرش نزن،می فهمی؟!

شما که اینقدر روشن فکر و روشن دیده و روشن چهره و روشن خانه و .... هستی! این را بدان،دنیا نه با زار زدنهای تو می ایستد،نه تغییر می کند،نه منفجر می شود!

عزیز ِ من این دنیا جان سخت تر از اینهاست.

همان خدایی هم که آن بالا نه!!! همین کنار دست من و شما نشسته هم بیشتر از اشک ریختن،لبخند می زند!

عاشق شدی که فقط زار بزنی؟!ناله کنی؟شکوه کنی!!!

عاشق یعنی تکه تکه هم که شدی نگی العطش! فهمیدی؟!

برای ِ خودم رفتم بالای منبر؟!

الان می یام پایین،ولی عشق اگر زجر هم داشته باشد،دردش از آن دردهایی نیست که بخواهی فریادش بزنی،اگر عاشق شدی و ترسیدی،قید آدم بودن خودت را هم بزن!

 

"باید به او می گفتم ایمانی که عشق را ممنوع کند،ایمانی که حق طلبی را خفه کند،خضوع به شیطان است.ایمان باید زاینده ی عشق باشد.باید موجب وصل شود.باید موجد شادی باشد.راه به آشنایی بگشاید.ریشه ی مصیبت و فراق را بخشکاند.اُ ف بر مومنان غافل از عشق."۱

 

اُف!

 

"بی خیال نیش و کنایه! من آدم نیش و کنایه زدن نیستم،باور کن!"

 

۱.کیمیا خاتون

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۸ فروردين ۸۸ ، ۰۰:۱۱

"کمی آهسته تر"....بشکن!

بهانه تراشیدن آسان است،ولی بهانه تراشیدن برای دیدار سخت است،نمی شود،تراش نمی خورد،یا می شکند یا کج می شود یا بد قواره!!!

دیدار دور می شود،دور ِ دور!

اینقدر دور می شود که همدیگر را از یاد می بریم....

.

.

.

همینجا بگو پایان!

همینجا!

 

زهرا صالحی‌نیا

این ظهرها و بعد از ظهرهای بهار،انگار حرفی دارند،لبخند می زنند،خوب که نگاهشان می کنم،می بینم،که انگار راز دارند،فکر کنم یکی از همین شبها،که من چشمانم سنگین شده بود،ماه چیزی در گوش یکی از همین جوانه های درختها گفته و جوانه،هم راز دار نبوده و .....

ببین،دلم خوش است.

به اینها بگو،تو بیا و بگو که این دل به امید آمدن تو این طور قرص و محکم ایستاده!

می ترسم رازشان نگاه تو باشد!

"تو نگاه کردی به ماه و من خوابم برده بود،فقط....کاش بیدارم می کردند تا رد نگاهت را می گرفتم و می آمدم و می آمدم و می آمدم تا می رسیدم به چشمانت!"

ببین،نگذار بهار تمام شود،گوش کن،گـــــــــوش کـــــــن! همین بهار بیا!

.

.

.

فصلها را که بشماری زیاد می شود،من نمی شمارم،خودت بشمار، انصاف داشته باش،بعد به همه ی این فصلها شبهای زمستان را هم اضافه کن،روزهای نبودنت را هم اضافه کن،بعد بگو به من......

می یایی یا نه!

.

.

تو به مستی من هم بخند! بخند!

 

زهرا صالحی‌نیا