11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۷ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۵۰

خرده جنایت‌های میوه فروشی

حسین آقا میوه فروش محل ِ ما، شخصیت مهمی است. وقتی در صف میوه هستی و خانمی همراه چند ملازم، بدون حتی نیم‌نگاهی به صف عریض و طویل رد می‌شود و با غروری ملکه‌وار وارد مغازه می‌شود، تا بیایی به خودت تکانی بدهی و  تلنگری به جلوئی‌ها بزنی که "این خانم صف رو ندید؟!" یا "مگه این صف نیست؟!" خانم‌ها سریع سر در گوشت می‌کنند و می‌گویند: "زنشه!" یا "خانم ِ حسین آقاست!" یا "زن ِ حسینه! نمی‌شناسیش مگه!"

لحنشان وقتی آن بانوی ِ مکرمه را معرفی می‌کنند، مخلوطی است از کمی حسرت، حسادت و شیطنت.

خرید کردن از حسین آقا، علاوه بر تامین مایحتاج خانه، گویی نوعی تفریح هم برای برخی بانوان است، می‌آیند، اراجیفی می‌گویند، و حسین آقا در هیبت  مرد دهه چهلی به تمام معنی ضایعشان می‌کند.

در این میان، اگر در صف آرام بایستی، ممکن است خانمی، حس کند "حالیش نیست، واستاده! برو کیسه ات رو بذا رو ترازو!" و سعی در پوشاندن جامعه عمل به حسش کند، که طبیعتاً چون من حالیم است، نمی‌تواند و حسش عریان می‌ماند.

از اینها گذشته، حسین آقا از مشتری‌هایی مثل من خوشش نمی‌آید، مشتری‌های گاهی که به اجبار می‌خورند ِاخمو و چانه‌نزن، که جملاتشان محدود می‌شود به مقدار میوه درخواستی و بفرمائی برای دادن پول یا کارت عابر.

طبق تحقیقات میدانی‌ام، فهمیده‌ام فقط حسین آقا نیست که از این دست مشتری‌ها خوشش نمی‌آید، بلکه بیشتر میوه فروشی‌های محلی، از مشتری‌هایی از این دست بیزارند، البته بعضی بیشتری و بعضی کم‌تر.

مهم‌تر از همه اینکه، در میوه فروشی‌های محلی گویا، اولیا مخدره‌ای که همسر میوه فروش است، حکم نیمچه ملکه محل را دارد، که تا می‌تواند از آزادیش استفاده می‌کند و دل می‌سوزاند.

برای همین است که میدان تربه‌بار را ترجیه می‌دهم و می‌شوم مشتری ِ به اجبار خورده!

 

*آخرین باری که رفته‌بودم میوه فروشی حسین آقا، خانمی جلوی ِ من ایستاده‌بود، چیزی نمی‌خرید، گفتم" نوبت شماست فکر کنم."

برگشت و بلند خندید و دستهایش را در هوا تکان داد و جوری که همه بشنوند گفت"ای وای! من که چیزی نمی‌خوام بخرم! من خواهر زن ِ حسین آقام!"

و من نفهمیدم چه ربطی داشت!!!


زهرا صالحی‌نیا
۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۰۰

بالاخره که باید می‌گفتم.

برای حال خوب داشتن باید چه کرد؟!

به این سوال خیلی فکر می‌کنم. باید همه آن چیزهایی که دوست دارم را تهیه کنم؟! مگر می‌شود هرچیزی که بخواهم را به دست بیاورم؟!

باید همه آنچه که در دلم دارم را بگویم؟ مگر می‌شود همه حرف‌ها را زد؟!

ولی شاید بشود به آن چیزهایی که می‌توانم، برسم و آن حرف‌هایی که لازم است را بزنم. شاید ندارد، باید این کارها را بکنم. حال خوب داشتن از همه چیز مهمتر است. لازم است یکی یکی صفحات دلم را ورق بزنم و هر مشکل را بخوانم و دوباره حل کنم و آنها را که لازم است بیرون بریزم.

مثلاً باید تکلیف خودم را با این وبلاگ و خواننده‌های خاموش و روشنش مشخص کنم، باید بفهمم آیا اشتباه کرده‌ام که صادقانه آدرس وبلاگم را به دوست و آشنا داده‌ام یا نه؟! دوست ندارم اینجا را فقط به خاطر این اشتباه احتمالی ببندم، و همچنین دوست ندارم خودم را در شخصی‌ترین مکان زندگیم سانسور کنم!

من آدم کنایه و زرنگی کردن نیست، نمی‌توانم مثل بقیه جوابی تند و تیز بدهم. آدم‌ها را براساس همان چیزی که هستند می‌شناسم، فکر نمی‌کنم به نیتشان (شاید اشتباه است.)، با خودم می‌گویم: این آدم حدود دینی می‌داند، این آدم از من مقیدتر است! پس چنان نمی‌کند، پس چنین نمی‌کند! پس دل نمی‌شکند!

ولی اشتباه است، کودکانه است، نباید کودکانه نگاه کنم، نباید ساده بگیرم. مثلاً با خودم کلنجار می‌روم تا توجیهی برای کار کسی پیدا کنم! "شاید چون اینجا می‌نویسم و اینجا عمومی است فکر کرده مجوز دارد که برود به کسی یا کسانی که هیچ چیزی از وبلاگ و اینترنت و به کل متن نوشته شده من نمی‌دانند، چیزکی بگوید! شاید حرف چیز دیگری بوده!" توجیه می‌کنم و دلم بیشتر می‌گیرد، بابت همان فکرم"پس چنین نمی‌کند! پس دل نمی‌شکند!" و به این پس‌ها اضافه می‌کنم " پس راز مسلمان را فاش نمی‌کند! پس ادب هر مکانی را(حتی مجازآباد)را رعایت می‌کند! پس غیبت نمی‌کند! پس پشت مسلمان حرفی نمی‌زند/نمی‎شنود که مطمئن به درستی آن نباشد!"

به این پس‌ها که می‌رسم، به اینجای نوشته که می‌رسم می‌فهمم، دلم بیشتر از این حرفها گرفته، بابت سکوت‌هایی که کردم، بابت آن چیزهایی که ازشان گذشته‌ام، بابت کارهایی که شد فتنه و دلِ عاری از کینه و حسرتم را گرفتار این مرض‌ها کرد، بابت رفتار آدم‌هایی که من را، فقط من را، ندیدند!

به اینجا که می‌رسد، فقط پناه می‌برم به خدا، تا شاید شفای دلم را بدهد و راهی برای حل مشکلاتم.


زهرا صالحی‌نیا