11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۰ آبان ۹۲ ، ۰۹:۴۴

فوت و فن عشق

پیش بیا! پیش بیا! پیشتر
تا که بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هرچه دوست
ای تو به من از خود من خویشتر

دوست تر از آنکه بگویم چه قدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر


زهرا صالحی‌نیا
۱۹ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۸

تو کجا بودی؟

هر سال محرم‌هایم را با آفتاب در حجاب شروع میکنم، تاسوعا و عاشورا پدر، عشق و پسر را هم به روضه‌هایم اضافه می‌کنم، تا اربعین چندباری دوره‌اش کرده‌ام، چند سال است؟! از اول دبیرستان، می‌شود حدود 10 سال. کاری ندارم الان آقای شجاعی چیست و چه شده و .. در واقع کار دارم، ولی سید مهدی شجاعی آفتاب در حجاب را، نمی‌توانم نادیده بگیرم. گاهی که در هیئتی به پست مداحی میخورم که جز شرح چشم و ابرو و صدای..(شرمنده! قادر به توضیح نیستم.) جملات کتاب را مرور می‌کنم، آن‌وقت منم و مجلس روضه‌ای که سخت است در آن بی‌اشک نشستن.

وقتی روضه رقیه را می‌خوانند، من به یاد « تو کجا بودی بابا وقتی مردم به ما می‌خندیدند؟!

تو کجا بودی بابا وقتی که ما بر روی شتر خواب می‌رفتیم و از مرکب می‌افتادیم و زیر دست و پای شترها می‌ماندیم؟

تو کجا بودی بابا وقتی مردم از اسارت ما شادی می‌کردند و پیش چشمهای گریان ما می‌رقصیدند؟!....»

«تو کجا بودی؟» همین کافی نیست؟ تو کجا بودی یعنی روایت کامل عاشورا! مثل این است که داستان را از ابتدا، از روز تولد حسین هم نه، از روز وفات پیامبر ، از شب‌های مدینه و درهایی که به روی فاطمه بسته شد و اشک و در و سیلی و بعد تنهایی یک مرد، 25 سال خانه نشینی تا بی‌یاور ماندن امام حسن و بعد دعوت‌نامه‌ها و  مسلم که گفت نیا و... سرزمینی به نام کربلا.

تو کجا بودی فقط روایت اسارت نیست.

زهرا صالحی‌نیا
۰۷ آبان ۹۲ ، ۱۷:۴۱

هیچ خبری از کودکی نیست*

ساعت چهارصبح(ساعت چهار البته هنوز شب است.) از خواب پریدم، نشستم و فکر کردم "زایمان کاری است که باید خودم به تنهایی، انجام دهم!" جمله ساده‌ایست، در واقع واقعیت بدیهی و ساده‌ایست، اما برای من یک کشف بزرگ بود. به تنهایی، یعنی نمی‌توانم با رِندی کار ِ سخت یا چندش آوری را که هر لحظه عمرم از آن فرار می‌کردم، گردن دیگران بیاندازم.(اگرچه بعد از ازدواجم کارهای چندش‌آور زیادی را به گردن گرفتم، و البته نقش همسر، که به گردنم انداخت را هم نباید نادیده گرفت! چه می‌شود کرد؟! چوب خداست!)

در تاریکی نشستم و به دردهای قطعی زایمان فکر کردم، هرکسی تجربه درد در زندگیش را داشته، می‌داند آستانه تحملش چه‌قدر است، مخصوصاً که خانم‌ها در درد کشیدن و صبور بودن ید طولائی دارند، ولی گویا این درد مانند بقیه نیست. (راستش من کلاً به این "گویا" اعتقادی چندانی ندارم.)

زایمان یعنی رویاروئی با اتفاقی جدید و غیرمنتظره، و حتی شاید یکی از بزرگترین کارهای "تنهایی" و مستقلانه یک زن در زندگیش که تماماً خودش قهرمان آن است، همه اینها را در ذهنم دوره کردم، همه‌ی خوانده‌ها و شنیده‌هایم را. سعی کردم لحظه‌های سخت را تجسم کنم، می‌خواستم بدانم حتی در آن لحظه‌ها هم باز به همین اندازه همین حالا که هیچ خبری از کودکی نیست، دلم نوزاد ِ آینده‌ام را می‌خواهد. فقط نوعی تجسمِ درد بود، ولی من ساعت چهارصبح، با آن حالی که از خواب پریدم، می‌توانستم بفهمم که حتی در آن لحظات سخت هم، به سختی دلم کودکم را می‌خواهد.

اینجا بود که به یاد مهم‌ترین درسی که از زندگی گرفته بودم افتادم. وقتی با تمام شدن اولین بستنی‌ام در کودکی، اولین کارتونی که دیدم، اولین مسافرتی که به یاد دارم و بازگشتیم، اولین مهمانانی که از خانه‌مان بعد چند روز رفتند، یادگرفتم هیچ چیز ابدی نیست! یاد گرفتم که در شروع هراتفاقی به خودم یادآوری کنم که روزی تمام می‌شود و همین درد تمام شدن و دلتنگی رفتن را برایم آسان‌تر می‌کرد، و این درس در شروع دردها هم کاربرد داشت، مثل دندان درد، با خودم می‌گفتم:هفته دیگه دوشنبه تمومه!

مثل دل درد و سر درد و درد انگشت پایم وقتی ناخنش کنده شد و همه و همه! با خودم  می‌گفتم"فلان روز! فلان ساعت! تمام است! اصلاً یادت می‌رود درد.

با خودم گفتم، همین کار را می‌کنم، اگر روزی روی تخت از درد به خودم پیچیدم، به فردایش فکر می‌کنم، بالاخره که تمام می‌شود، بالاخره که باید سیرطبیعی این اتفاق طی شود، بالاخره که باید کودکی را به دنیا بیاورم.


*تیتر صرفاً جهت برطرف کردن سوء تفاهمات احتمالی است


زهرا صالحی‌نیا