11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۵ مطلب با موضوع «دل» ثبت شده است

چه مدت زمان باید دختر 13 ساله ای صبر کند تا دردهایش درمان شود، 15 ساله چه طور؟ 18 ساله؟ 20 ساله؟ چه مدت باید منتظر کسی باشد که دردهایش را تسکین دهد، کسی که عمیقا بفهمد چه غمی دارد؟

.

29 ساله ام، نشسته ام کنار خود 13 ساله و 15 ساله و 18 ساله و بیست ساله ام، روشن تر از همیشه خودم را درتمام سالهای میبینم، احساسات خودم و رفتار دیگران را بهتر تحلیل میکنم، علت خوابهایم را 13 ساله و 15 ساله و 18 ساله ام میگویند، بغضشان میترکد و در آغوششان میگیرم، سالهای باید میگذشت، روزی باید میرسید که خودم، نه از سر دلتنگی و نارضایتی، فقط برای التیام دردهای من های گذشته ام آرزویی کنم. دعا کنم حتی که درمان منهای گذشته ام برسد، شاید اصل ایده سفر در زمان از همینجا بوده، رساندن درمانی که «من»ی در گذشته.

درد دل میکنم، من درک میکنم، من خوب گوش میکنم، خوب دلداری میدهم، اما درمانی ندارم، حتی من 29 ساله ام هم دوست دارد یک پایان خوش اتفاق بیافتد، یک پایان خوش هالیوودی، از آنها که ناگهان همه چیز خوب میشود، ناگهان ناممکن توسط قهرمان آمریکایی ممکن میشود، من 29 ساله ام حرفی از این رویای خوشش به 13 ساله ام نمیگوید، میخواهد منطقی و درست ماجرا را نگاه کند، فکر میکند یک روزی بالاخره همه چیز را میپذیرد و میگذرد.


زهرا صالحی‌نیا
۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۹

عاشقانه در 28 هفته و سه روز

امروز، خیابان ولیعصر، شمال به جنوب، دختری/زنی لبخندزنان، رها، پیاده‌رو را می‌دوید، چشمانش ناگهان ریز می‌شد و اشک می‌درخشید، در خلسه‌ای مستانه و لذت‌بخش فرو می‌رفت، هوای خنک صبح زمستانی را فرو می‌برد و به لبخندی فکر می‌کرد....

اولین لبخند پسرکم، انگار که کم‌کم مطمئن می‌شوم هستی! یک کیلو و دویست و بیست و پنج گرمی ِ من!




پ.ن:قبل‌تر گفته بودم از منشی بگیر تا دکتر که با روند بارداری و زایمان طرف است باید درک از این میزان ذوق داشته‌باشد، امروز یک مورد بالاتر از حد ایده‌آلم را هم دیدم، دکتر فاطمه مهتاب قربانی، از همان ابتدا که روی تخت خوابیدم تا سونوگرافی را شروع کند به حدی با انرژی و با اشتیاق بود که انگار خاله بچه است، اسم پسرک را پرسید، گفتم محمّد، تکرار کرد«آقا محمّد»قربان صدقه صورت تپل پسرک می‌رفت و از نحوه خوابیدنش می‌گفت، از شباهتش به من حتی!

چه‌قدر آدم‌هایی که شغل‌شان را دوست دارند، دوست دارم! 

پ.ن دوم:قشنگ‌ترین جمله همسرم این بود«۵ دیقه است دارم همینطوری نگاه میکنم و هیچی نمیتونم بگم» وقتی عکس سه بعدی صورت پسرک را فرستادم.



http://maman.blog.ir/

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۹

فقط شش ماه نیست!

بس کن رباب سر به سر غم گذاشتی

اصلاً خیال کن که تو اصغر نداشتی....


ادامه می‌دهد، می‌رسد به لالایی و شش ماهه، رباب و شش ماهه‌اش!

انگار که برای رباب هم مانند باقی شش ماه بوده، انگار نه انگار که رباب از اولین جوانه‌های بودن علی لبخند زده و فکر کرده، به صورتش، به نرمی و بوی ِ تن‌اش، انگار نه انگار که چشم انتظار اولین تکان‌های علی بوده، در خواب و بیداری به یادش بوده و زمزمه کرده:«فرزندم! دلبندم!»

انگار که برای رباب هم شش ماه بوده، چونان دیگران، انگار نه که عمر مادری رباب بیشتر است، عمر بودنش با علی هم.....


این گریه‌ها برای تو اصغر نمی‌شود......



http://maman.blog.ir/

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۱

من، مثل ِ ساره!

اینجا قرار است حرفی بزنم.

صرفا جهت آنکه یادم بماند و بدانم که باید بنویسم.


تقدیم به ساره‌ها

تقدیم به تک‌تک کلمات ِ دعای هرشب ِ ساره‌ها

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۹

تلنگر

دیشب خواب ِ کسی را دیدم.


نشسته‌بودیم، انگار همه آنهایی که می‌شناختم و می‌دانستم که روزی خواهم شناخت حضور داشتند، دور سفره‌ای بودیم، افطاری؟ ناهار؟ سفره یکی از سفرهای جنوب؟

نمی‌دانم! فقط همه بودند، منتظر بودیم انتخاب شویم، آمد و دوری زد، حرفی نزد، نگاهم به او بود، می‌خواستم ببینم من را هم انتخاب می‌کند، انتخاب نکرد! از میان ما چندنفری را دستچین کرد و رفت، ما ماندیم، ولوله افتاد، من فکر کردم، حقم بود!

از صبح فکر می‌کنم حقم بوده! 

نیمه شب گذشته و من فکر می‌کنم حقم نبوده! باید من را هم انتخاب می‌کرد، من دلم برایش بیشتر از همه تنگ شده، بیشتر از بیشتر از بیشتر!

از ناامیدی منفعلانه‌ی صبح رسیده‌ام به عصبانیت و طلبکاری، طلبکارم از همه و بیشتر از خودم، من هم جای‌ام انجا بود، باید از آن در رد می‌شدم و با او همراه می‌شدم.

آخ که اگر من را انتخاب می‌کرد! آخ!

زهرا صالحی‌نیا
۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۶

اقتداء

کیف مخمل سورمه‌ایم را که تازه خریده‌ام روی دوشم می‌اندازم، کتاب ِ پنجره‎های تشنه و مدادنوکی و کیف پول و کلیدم را داخل‌ش می‌گذارم و با احتیاط درش را می‌بندم، فکر می‌کنم، باید برای کیف زیپ بدوزم، گوشی‌ام به شارژ است و تمایلی به بردنش ندارم، می‌خواهم راحت بنشینم در مجلس، بدون ترس از زنگ خوردن و ویبره رفتن و در دسترس بودن.

خانمی که جلوی در هیئت ایستاده کنار گوشم می‌گوید:«جلوتر جا هست، لطفا بروید جلو.»

هیئت در پارکینگ آپارتمان‌های کنار هم برپا می‌شود، من در پارکینگ سومی هستم که خانم‌ها در آن نشسته‌اند، کف را فرش انداخته اند و در ال سی دی بزرگی سخنران را نشان می‌دهند.

از روی پارچه آبی‌ای که مسیر باز میان جمعیت است می‌گذرم و به ردیف دوم می‌رسم، میان نگاه‌های خانم‌های اطرافم می‌نشینم، چادرم را مرتب می‌کنم و کیف ِ سرمه‌ای خوش‎رنگم را روی پایم می‌گذارم، آهسته بند چرمی‌اش را می‌گیرم و درش را باز می‌کنم، کتاب و مدادم را در می‌آورم و یک گوشم به سخنرانی و دو چشمم به کتاب شروع به خواندن می‌کنم.

سه دختر دست  چپم نشسته‌اند، یکی‌شان دختر حزب اللهیِ دماغ عمل کرده‌است، صورت دوتای دیگر را نمی‌بینم، فقط خنده و شوخی و بلندبلند حرف زدنشان را می‌شنوم، مسئول بچه‌های هیئت که می‌آید به بچه‌ها شکلات بدهد به این سه نفر هم شکلات می‌دهد و می‌گوید«اگر اینطوری آروم می‌شینید، بایید اینم سهم شما» باز هم می‌خندند، کنار کتابم مینویسم:«حاج آقای معصومی از ماکیاولی می‌گوید و این سه دختر روی اعصابم هستند.»

حاج آقا در مورد نظریات مختلف زیستن به زبان ساده می‌گوید، از نیچه می‌گوید، چشمانم چهارتا می‌شود و گوشهایم تیز، به زبان ساده حرف می‌زند، از اصالت لذت می‌گوید و اینکه نتیجه‌اش می‌شود دلم می‌خواهد با هم‌جنسم ازدواج کنم.

کتاب همراهم آورده بودم چون می‌دانستم مدل حرف زدن حاج آقا معصومی را دوست ندارم اما به روز بودنش و به زبان ساده گفتن حرفهایی که هر روز این مردم از ماهواره می‌شنوند را دوست دارم، دو صفحه می‌خوانم و سعی می‌کنم به دخترها توجه نکنم، به بوی خانمی که جلویم نشسته فکر نکنم، بی‌خیال وُول خوردن‌های مداوم پسرک کناری‌ام باشم.

چراغها را خاموش می‌کنند، مداح جدید است، جوانکی ریشو، روی منبر که می‌نشیند بی‌معطلی شروع به سخنرانی می‌کند، جمع ناگهان ساکت می‌شود، تمام هَم‌هَمه و زمزمه و خنده‌ها قطع می‌شود، مرد ِ جوان حرفهایی می‌زند که جمع را دچار سکوتی عجیب می‌کند.

جمله اولش در مورد خاطره‌ایست از حضورش در مسجد جامع با شخصی، یک اسم ناشناس،  با خودم می‌گویم کدام مسجد جامع؟! به اندازه محله در ایران، مسجد جامع داریم، خنده ام می‌گیرد و همزمان کُفرم از این بازی با کلماتش در می‌آید، جملات بعدیش انگار توضیح این است که چرا شروع حرفش با ابهام بوده.

مرد ِ جوان، جوانک ریشو، مداح چند نقطه، شروع می‌کند از عروسی حضرت قاسم و سندهای اتفاق افتادن آن می‌گوید، اینکه عروسی بوده و در فلان کتاب آمده(کتابهای مجهول) و فلان شخص نظر کرده واقعه را تائید کرده(شخص مجهول)، ضربه اینجاست که از حضرت رقیه می‌گوید و شهید مطهری، حتی شهیدش را هم نمی‌گوید، میگوید استاد مطهری، و نظر ایشان در مورد حضور و یا عدم حضور دختری به نام رقیه.

استاد مطهری! را تقلیل می‌دهد به یک تاریخ‌دانِ صرف، مثالش برق‌کاریست که به ساختن ساختمان پرداخته، سند از قول آقای صدیقی می‌آورد، می‌گوید حضرت آقا گفته‌اند لهوف بخوانید، در لهوف امده عروسی و حجله و ...

من؟! تنم گُر گرفته، جمله اولش که به توپ بستن شهید مطهری بود برفروخته‌ام کرده، تکه پراندم، خواستم جمع را از بُهت در بیاورم، نمیشد، آب از سرچشمه گل آلود بود، تمام ساختمان انگار روی قلبم هوار شده‌بود، از خشم می‌لرزیدم، طاقت نیاوردم، بلند شدم، در تاریکی مجلس، میان پاها و کفشهایِ در کیسه و کیفها گذشتم، رسیدم به خانمی که دم ِ در ایستاده بود، بلند حرفم را زدم، هنوز می‌لرزیدم، جوانک داشت قسم میخورد از قول آدمها و کتابها و مقتل‌ها که عروسی بوده، حجله خالی بوده، استاد مطهری هم حرفی زده برای خودش! ولی مهم مقتل است...

دلم به حال هیئت محلی ساده و منظم و دقیقم می‌سوخت، ده سالش را من به خاطر دارم و دیدم که شب حضرت قاسم، شهید مطهری خواندند، استفتاء از مراجع آوردند مقتل‌های تائید شده را روایت کردند و جان کندند که قطار از ریل خارج شده را به مسیر بازگردانند.

کسی حرفی نمی‌زد، بُهت و سکوت، مسئول پارکینگ سوم خانم‌ها عصبانی و ناراحت بود، شاکی بود که چرا آقایان کاری نمی‌کنند، مسئول پارکینگ اول لبخند مضطرب داشت، یاد لحظاتی افتادم که مردم هل می‌دادند، فشار می‌دادند، پشت در می‌ایستادند و التماس می‌کردند که وارد شوند، گاهی به تندی با آنها حرف می‌زدند و تمام میزبانان هیئت با صبر، صدای آرام، لبخند شرمنده‌گی، زبان خوش پاسخ می‌دادند، میزبانان باحیا و مهربانی بودند، حرمت صاحب خانه را داشتند.

نمی‌توانستم صدای جوانک را تحمل کنم، کنار در ِ پارکینگ مردانه ایستادم، جایی که هیچگاه نمی‌رفتم، جوانی را صدا کردم، گفتم آقای فلانی را بگوئید بیاید دم در، جوان گفت:«امرتان را به بنده بگوئید.» جمله اول را نگفته بودم، جوابم را داد، خودشان به تکاپوی حرفهای بی سروته مداح افتاده بودند، نمی‌داستند چه کنند، بی‌هماهنگی مداح جدید بالا رفته بود و هر خُزعبلی که به ذهن نه، زبانش می‌رسید می‌گفت.

چند قدم عقب رفتم، آقایان مو سفید هیئت دم ِ در آمدند، دست به روی دست می‌زدند، دست به محاسن سفیدشان می‌کشیدند، سر تکان می‌دادند، جوانها آرام و قرار ایستادن نداشتند، مدام در رفت و آمد بودند. من کنار در  پارکینگ اول رو به دیوار ایستاده بودم، دستانم را مشت کرده‌بودم و گونه‌هایم داغ شده‌بوده، می‌لرزیدم، جملاتم را مرور می‌کردم و با هر جمله جوانک که از بلندگو پخش می‌شد، جوابی جدید به خاطرم می‌آمد، ذهنم به سرعت جملات را کنار هم می‌گذاشت، در ذهنم می‌چرخید:«اُف! اُف!»


زهرا صالحی‌نیا
۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۴

دم صبح ِ من

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا
۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۵:۲۶

بی‌آنکه من بفهم‌م...

چند روزی است گیر کرده‌ایم در آن مدل تنگناهای اقتصادی که هرچند وقت یکبار سراغ هرخانواده‌ای می‌آید، شروع‌اش هم با یکی دوماه عقب افتادن حقوق و بعد خرج ناگهانی سنگین پیش آمدن و آخر سرهم خالی شدن تمام حساب‌های بانکی است.




کف ِدستانم را زیر شیر آب سرد گرفتم و ترشان کردم، مایع ِ کوکو سیب‌زمینی را از کاسه برداشتم و میان دستم کمی چرخواندم، یاد کوکوهای خوش سروشکل خواهرهمسرم افتادم، بیضیِ کامل با رنگی طلایی و هوس‌ برانگیز، تصمیم گرفته‌بودم  برخلاف همیشه‌ام که مایع کوکو و کتلت را پخش در یک قابلمه کوچک می‌کردم و خودم را از سختی مدام سرک کشیدن  وزیر رو کردن‌شان خلاص می‌کردم، این‌بار دانه‌دانه کف ماهی‌تابه بچینم‌شان و به یاد سریال‌های تلویزیون با کف‌کیری میان صدای جلز و ولز روغن پشت‌وروی‌شان کنم.

پیش از آنکه اولی را در ماهی‌تابه بگذارم، یاد سفارشی افتادم که در یکی از همین گروه‌های خانم‌ها که در همه‌ی شبکه‌ها و ابزارهای ارتباط جمعی در روزهای نخستین حضورشان تاسیس می‌کنند، خوانده‌بودم.

(همین گروه‌هایی که هیچ‌گاه آقایان متاهل به صرافت تاسیس‌اش نمی‌افتند، از همین گروه‌ها که خانم‌های متاهل پرش می‌کنند از پیام‌ها و صوت‌های سفارش و آموزش و غیره در مورد نحوه همسرداری و برخورد با شوهر بداخلاق و بیشتر دل ِ شوهر را به دست آوردن و چه‌گونه شوهرمان را تبدیل به کشته مرده خودمان کنیم و چه‌طور تبدیل به سوپرزنی شویم که با وجود تمام بدبختی‌ها  مهربان باشیم و به درک که 10 سال دیگر از درون می‌پکیم مهم این است که بدون منطق صبر کنیم! الان مشخص است که دلم به چه اندازه از این مدل گروه‌ها پُر است؟!)

القصه سفارش این بود که هر وعده غذایی را به نام یکی از ائمه طبخ نمائید و سفره را پهن کنید، الحق که سفارش خوبی بود و من تفاوت غذای با این نیت و غذای ساده را کاملاً درک کرده‌بودم، با خودم شروع کردم به حساب و کتاب که حالا چه کسی را انتخاب کنم؟ به نیت کدام نام مبارک این کوکوسیب‌زمینی را در ماهی‌تابه بیاندازم که تنگنای اقتصادی هم زودتر حل شود و دوباره برگردیم به دوران خوش‌خوشان‌مان؟!

به این نتیجه رسیدم، چه کسی بهتر از کریم اهل بیت؟ امام حسن علیه‌السلام. بالاخره مایع کوکو به آغوش ماهی‌تابه افتاد. سفره سحری را چیدم، سالاد شیرازی فرداعلاء با لیموی‌تازه و کمی زیره‌ سبز و روغن زیتون بی‌بود تهیه کردم، چند قاچ هندوانه سرخ و شیرین میان سفره گذاشتم، نان سنگک کنجدی و خوش‌عطر را گرم کردم، ماست و گل‌سرخ را هم کنارشان چیدم.

شروع به خوردن کردیم، من هنوز در فکر نیت‌م بودم، لحظه کلید اسراری ماجرا از همین‌جا شروع شد، روحانی در برنامه سحر نشسته بود و از اعتماد کودک به مادرش می‌گفت، اینکه می‌داند مادر در فکر امنیت و غذا و آرامش اوست برای همین ترس و ناراحتی ندارد، به تکه نان در دستم نگاه کردم.



شب ِ سوم بود، بعد از افطار نان‌ها را در کیسه کردم و در فریزر گذاشتم، علی رفته‌بود بستنی بخرد، با نان سنگک برشته و تازه بازگشت، گفت: فکر کردم برم نون بخرم باشه خونه، نون‌واییه گفت صلواتیه.

هردومان خندیدیم، بحث‌مان کشیده شد به نان‌وای محله‌مان که ماه رمضان‌ها پای تنور روزه میگرفت.



نان هنوز در دستم بود، سفره‌مان فرقی با روزهای قبل از تنگنای ِ چند روزه نداشت، یادم آمد که روزه‌مان را با شکلات فندقی صبحانه و نان تست باز کرده‌ایم، یادم آمد می‌خواستم برای سحر پلو با ته‌دیگ بال‌زعفرانی درست کنم، یادم آمد فریزر آن‌قدر پُر است که بسته نان اضافی به زور در آن جا شده، یادم آمد که با مهمان‌مان از کمد و کشوی لبریز از لباس صحبت می‌کردیم و اینکه چه کنیم با این‌همه لباس اضافی، یادم آمد... یادم آمد....


یادم نمی‌آید، فراموش می‌کنم، نمی‌بینم، کدام تنگنا؟! یک شب سرگشنه زمین نگذاشته‌ام، در سرما نلرزیده‌ام، اما زبان‌م مدام به خواستن چرخیده، از ترس نداری مدام دستم رو به آسمان دراز شده، نه بابت شکر، نه بی‌چشم داشت جوابی.



سالاد شیرازی‌ام را می‌خورم، تا آخرین تکه‌ی خیار و گوجه، تا آخرین جرعه آب‌لیموی ِ ته ِ کاسه، دلم حال‌ش خوش است،  انگار ِ که کودک‌م در آغوش‌ش.


کجاها هستی؟ کجا بودی و من ندیدم؟ ک‌ج‌ا ب‌و‌دی و م‌ن ن‌دی‌دم؟؟


زهرا صالحی‌نیا
۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۱

بهار به روایت 11 صبح- اول

اول:

عید که بیاید، من 27 ساله می‌شوم، برای ِ من عدد عجیب و زیادی است، اگرچه وقتی 13 ساله هم شدم، همین فکر را می‌کردم، عدد زیاد و عجیب، الان که نگاه می‌کنم، 13 سالگی عدد زیادی نیست، چشمانم خیلی چیزها را ندیده‌بود، گوش‌هایم نشنیده‌بود و قلبم هم...

روزهای زیادی گذشته، اتفاقات مختلف، من، بیشتر از 26 سالی که در حال تمام شدن است تجربه کرده‌ام، هنوز هم شک دارم که از راهی که آمده‌ام پشیمانم یا نه؟!

اما هنوز هم می‌ترسم تغییر یک عطسه در گذشته، باعث شود من اینجا نباشم و من از جایی که هستم نه کاملاً نارضی، بلکه خشنودم! 


گاهی بعضی زخم‌ها و خستگی‌ها به دل و روح آدم می‌ماند، اگر در ِ صندوقچه‌ را باز کنی، سنگینی‌شان را بر دل و روح‌ات حس می‌کنی، من از این مدل سنگینی‌ها زیاد دارم، سنگینی‌هایی که گذراندم،  جایی در گذشته جای‌شان گذاشتم، یک روز بلند شدم و از همه‌شان گذر کردم، تحمل حضورشان را نداشتم، حجم‌شان تمام روزها و شب‌های من را پُر کرده‌بوه.

یک عمر، یک عمر ِ 13 ساله، یک عمر ِ 26 ساله، اگرچه عدد زیادی نیست، اما برای عُمر غم، زیاد است، برای عمر یک غم حتی یک روز هم زیاد است، من مجبور بودم که قهرمان زندگی ِ خودم باشم، نمی‌شد بنشینم به انتظار آمدم سواری، شاهزاده‌ای، ناجی ِ از پشت کوه‌های بلندی...

من ِ تنها نبود، یک عُمر ِ دراز، من دستی که به سوی‌ام دراز شده‌بود را نادیده گرفته‌بودم، کسی هست، که همیشه هست، نمی‌آید و نمی‌رود، فقط هست، اشک که می‌ریختم، دلتنگی که بر سینه‌ام سنگینی می‌کرد، درد که هجوم می‌آورد من در گوشه تنهایی خودم فرو می‌رفتم، تا روزی که سرم بر روی شانه‌اش افتاد، آهسته لبخند زد، دست بر  روی دلم کشید، بود.

روزها، شب‌ها، از نگاه ِ من دنیا کمر بسته بود به خون کردن ِ دلم، ولی پلک زدم، چشم بستم، تمام شد، دنبا مهربان بود، خدا بود.



زهرا صالحی‌نیا
۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۷:۲۶

برای آنکه در خاطرم بماند

داستانم را تمام کردم، با خروار خروار حس ِ خوب و حال خوب، از شرقی‌ترین جای این سرزمین.

پیامک صبح‌گاهی دوستی در حرم روحم را تازه کرد، ناگهان عطر نمناک صبح‌های حرم در خانه‌ام پیچید، نور چراغ‌ها که در خیسی سنگ‌فرش‌ها می‌افتدد چشمانم را روشن کرد، نسیم لطیف و معطری که در بارگاه می‌پیچد صورتم را نوازش داد و صدای صلوات و دعا در گوشم پیچید.

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (علیه السلام)




زهرا صالحی‌نیا