11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۵ مطلب در آبان ۱۳۸۸ ثبت شده است

سلام

 

همین الان که شروع به نوشتن کردم؛ساعت 7:39 دقیقه ی شبه،منم که کلاً خرافاتیم در زمینه ی عقربه ها این قضیه رو به فال نیک گرفتم،دقیقاً نمی دونم از کجا شروع کنم،و این حسم و که یکدفعه به سراغم اومد چه طوری بنویسم،بهترین راه نوشتن نامه است،و بهترین راه برای شروع ِ یه نامه،شروع کردنشه. (از خودم بود)،و اینکه این نامه خیلی خیلی پراکنده است،فقط دلم می خواست با شما،همه ی شما حرف بزنم.دلم،یعنی همونجا که قلبم هم هست،خوشحاله،و دلم می خواست شما هم،یعنی هرکس که این نامه رو می خونه هم خوشحال باشه.

 

من قد ِ خودم،قد ِ یه زهرای ِ بیست و یک ساله،مشکلات و دردسر و غم وغصه دارم،بیشتر و کمترش بماند،فقط مثل همه،مثل همه ی آدمهای این دوره زمونه و همه ی زمونه ها منم غم و غصه و مشکل دارم،مشکلاتی که ممکنه در مقابل مشکلات دیگران خیلی کوچیک یا خیلی بزرگ باشه.

من،یه دختر ِ بیست و یک ساله ام،که بدون توجه به همه چیز،نگاهم همسنه یه دختر شش ساله است،سیاست های معمول ِ یه دخترو نداشتم و هیچ وقت هم نمی خواستم که داشته باشم،اگرچه الان به این نتیجه رسیدم گاهی لازمه!بلد نبودم و نیستم که مثل باقی از دختربودنم استفاده کنم،نه که فکر کنید استفاده از دختر بودن همیشه در زمینه های بد ِ قضیه هست،نه!

من مجبور بودم که همیشه محکم باشم و همیشه مراقب نگاهم و رفتارم باشم،من همیشه خودم و مجبور میکردم مثل ِ یه مرد باشم.

برای همین وقتی دوستای ِ نزدیکم اینجارو خوندن باور نمی کردن این زهرا همون زهراست،و حتی وقتی من در جمع هایی جز بین خودشون می دیدند باز هم باور نمی کردند من همونم!

و قسمتی از اینها،نه همه اش برمی گشت به ترس از ابراز احساسم،دقیقاً ترس،ولی الان من ترسی از ابراز احساسم ندارم،راستش هر بدی داشته باشم،ولی یه خصوصیت دارم و اون اینه که اگر بدونم رفتاریم غلطه تا اونجایی که می تونم سعیم و می کنم تا عوضش کنم.

همین بود که سعی کردم عوض بشم! باورش سخته،ولی من توی عمرم ،از مادر و پدرم عذر خواهی نکرده بودم،و این اولین قدم بود برای ِ من،و موفق هم شدم!

هنوز جلد ِ سخت و سفتم هست،ولی امیدوارم و می دونم که بهتر شدم،من حتی فراتر از این هم رفتم و حسی و گفتم و دیواری و شکستم که هیچکدوم از اطرافیانم باور نمی کردند!

الان هم همینجا،توی همین نامه،به همه ی شما باید بگم که دوستتون دارم،داره کم کم دوسال میشه،حالا یکم بیشتر و یکم کمتر،ولی نزدیک دوساله که ما با همیم،و شاید بیشتر توی غمهای من شریک بودید،ولی الان دلم می خواد توی شادی من،شادی بی اندازه ی من شریک باشید،شادی که اینبار دلیلی جز حضور خودتون نداره،حضور فقط شمایی که هر کلمه ای که برای ِ من در سخت ترین شرایط می نوشتید یه جور دلگرمی و یا باز کردن چشمم به حقیقت بود!

این مدت ممکنه از من دلگیر شده باشید،یا دل آزرده،دلم می خواد بدونید،من،زهرا،به هیچ عنوان آدمی نیستم که از روی قصد  کسی و ناراحت کنم،حساب ِ من و از همه جدا کنید،گفته بودم که تافته ی جدا بافته ام،نه؟!

من توی دوستی و محبت هیچی جز خود ِ دوستی سرم نمیشه! شاهدانش حی و حاضر هستن،بپرسید!

(خوب تعریف از خود دیگه بسه!)                                                                                                   

اگرچه روابط مجازی برای مجازآباده و روابط واقعی برای ِ دنیای واقعی،ولی دلم می خواد همه تون و ببینم و به همه تون حضوری سلام کنم،الان پرم از حرفهای کلیشه ای مجری های شبکه دو: یک سبد گل تقدیم شما عزیزان و یک بغل محبت برای شما و....

ولی من یه نامه پر از محبتی که همین الان،داغ داغ،از دل ِ یه زهرای ی نامه های بیمقصد جاریه براتون دارم،یه نامه که میگه،همه تون و چه دیده،چه ندیده،دوست دارم،خیلی خیلی دوست دارم.

 

پیوست نامه:

بدون هیچ پیش داوری و فکری فقط بخونید:کسی هست که ممکنه هیچوقت اینجارو نخونه ویا شاید هیچوقت من و با این نگاه ٍ دختربچه ی شش ساله جدی نگیره و حق هم داره،من خیلی کودکانه و رویاپردازانه فکر میکردم،ولی نامه هایی هست اینجا،توی همین خونه،که مقصدشون فقط دستهای ٍ اونه،چه بخواد چه نخواد،چه بخونه،چه نخونه،چه بدونه،چه ندونه،کسی هست که خودش و خود ِ خودش و یه جایی میون روزمرگی ها پنهون کرده،کسی که پاکی چشماش هنوز هم تروتازه است،فقط آینه نداره که ببینه و برای همین به من خرده می گیره بابت جدی گرفتن نگاهش! کسی هست که من ؛ دلم ، بابت ِ دلش،نگرانه،براش دعا کنید،براش حتماً دعا کنید،این یک خواهشه از دوستی یا خواهری به اسم زهرا.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۴ آبان ۸۸ ، ۰۱:۲۹

Title-less

اینقدر با افتخار از چیزهایی که از من دزدیدی حرف نزن! من حالم از همه شون بهم میخوره

 

به خیلی ها! خیلی ها

زهرا صالحی‌نیا

حرف بهانه که وسط می اید،من نرم ِ نرم میشوم،

تو بهانه می آوری و من دوباره آرام می شوم

بهانه هایت کودکانه اند و من

                        فقط محض ِ خاطر ِ انهمه کودکی هیچ نمی گویم

حتی پای ِ یاد را هم وسط نمی کشم

                                    "بی انصاف حتی به یادم هم نبودی"

دل که خوش کنی به بهانه

                        دوباره آرام آرام گول می خوری

 

 

بگذار گول سرم بمالی....بگذار گول سرم بمالی

 

 

قطره قطره..اینهمه ناگهانی باریدنم برای چه بود؟!

بهانه،بهانه،همه حرفهایت بهانه است

           

                        برای ِ من یک بهانه هم کافی است،حتی یک سلام ِ بی بهانه

من اسیر ِ توام...پس تعلل نکن...

تو بزن تا من به هر سازت برقصم...تو بزن

بهانه های ناگهان...حضورهای بی دلیل...

دلم پر از صدای توست.....

بهانه است،بهانه است...

..................................................ادامه دارد

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ آبان ۸۸ ، ۱۱:۴۳

آنچه گذشت!

من از طلوع ِ یک آرزو می آیم،به من دخیل ببندید،من متبرکم!

۸۸/۸/۵

مستی عین من،دلش نمی آد بافتهاش و باز کنه،دلش می خواد همون تافته ی جدا بمونه،همون تافته ای که ممکنه بین یه جمع اینقدر احساس تنهایی بکنه که دل خوش کنه به جای نبودنش!همون تافته ی مستی که اینقدر گیج و منگه که گم میشه و باید خود ِ خود ِ لیلی پیداش کنه!

اخ از دست ِ من ِ مجنون!اواره ی بیابونم کرد،سقوط کردم،به سیاهی و باز هم،لیلی بود! لیلی که فقط انگار من و دلم و کنار گذاشته بود برای خودش،گذاشته بود تا خودش اتیشش بزنه!

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم!

 چه قدر هشدار داد! درک ِ اینهمه نشدن،آسون بود و من ِ لجوج دست بر نمیداشتم از این لجاجتم! و شاید باورش سخت باشه و هست!هنوز هم هست! که لیلی من و می خواست و منی که از اول هم قرعه ی مجنون تر شدن به نامم خورده بود فرار می کردم!ولی ریسمان لیلی...

اصلاً داستان ِ من!نه اینکه داستان باشه،نه! حقیقته!

لیلی که نام ِ او نیست،مجنون هم نام ِ من نیست!

اسم او دلیل است و اسم من زهرا!

حکایت ما که حکایت لیلی و مجنون نیست! اصلاً من که حافظ نیستم،مولوی نیستم،اصلاً حکایت ما،هیچ جا نیست،مثلش نیست،مگه چند تا مجنون تر داریم،چند تا تافته ی جدا بافته داریم؟! که اگر داشتیم دیگه تافته ی جدابافته نمی شد!

اصلاً داستان ما داستان گریه نکردن است،حکایت ما،فقط لبخند است و شاید چند قطره اشک،حکایت ما دل دل کردن زیر شرشره بارونه! ایستادن وقت خوندن دعای فرجه! حکایت ما بال بال زدن برای آغوشه!

 

۸۸/۸/۶

من کافه ها را دوست ندارم! حتی بوی خوش قهوه و سیگارش را!

اینجا بوی آشنا نمی دهد،اونهم برای منی که از سروکولم حماقت و سادگی می باره!

چرا به من یاد ندادی توی کافه ها به اندازه ی وقتی که روبه روت هستم  بخندم،چرا به من یاد نمی دی عین همه زندگی کنم؟!

به من متذکر نشو که اهل اینجا هم نیستم،وقتی نگاهت ابری می شود!

ابری می شوی و می باری،من خیس ِ خیس می شوم و عطسه می کنم! تو نفسم می شوی و آرام پائین می روی!

دادن نزن! من گوشهایم می شنود،بهتر از همه!

 

۸۸/۸/۸

حرف برای نوشتن زیاد بود،ولی خوب خود ِ من هم حوصله ی خوندن پست به این بلندی وندارم!ولی شما بخونید حتمنی! و باید از همینجا از شاتل تشکر کنم که یک گیگ به ما عیدی داد! و ده سال پیش که 7/7/77 بود کماندار نوجوان می داد و من آرزو داشتم که جای ِ کماندار باشم،و الانم که 8/8/88 هنوزم یکی از بزرگترین آرزوهام همینه هنوزم!

و به صورت رسمی و غیر رسمی اعلام می کنم،روز ِ بسیار خوبیه،فقط کاش می شد،این عیدها که می آد،یه نفر دیگه هم کنارمون باشه،نیاز ِ به حضورش داره روز به روز بیشتر احساس می شه! کاش آخرین جمعه ی بی او باشه!

صحن امام رضا و کربلا خوبه،خیلی هم خوبه ولی با او همه چیز یه مزه ی دیگه می ده!

یا امام زمان!

 

 

روزی که نمایشگاه رفتم قطبی و بهشتی هم اومدن :دی

 

زهرا صالحی‌نیا

((بیا با هم از اینجا فرار کنیم،رفتن هم نه! بیا فرار کنیم!بگذار پشت ما بگویند ترسو،بگذار بگویند فرار فقط کاره ترسوهاست! ولی من و تو خوب می دانیم ترس هم در حضور ما سکوت می کند!

بیا دل بکنیم از حرفها،بیا گوشهایمان را به روی هر صدایی جز صدای خودمان ببنیدم،بیا تنها به صدای باران گوش کنیم!

عزیز ِ من! بیا بگذریم!از ابتدا هم ما اهل این سرزمین نبودیم،بیا کوچ کنیم از اینجا و این مردم،بیا به سرزمین خودمان برویم!))

 

 

از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان که دل ِ ما که به هیچ صراطی مستقیم نیست و گوشش نه به قانون ِ شرع بدهکار است و نه عرف،گاهی هوایی تر می شود!

مثل همین چند روز ِ پیش که از بس هوایی شد،بین تمام وسایل نقلیه شخصی و غیر شخصی دل خوش کرد به جفت پاهای ِ من و تا آنجا که پاها اجازه می دادند،سواری گرفت و دل سپرد به پیاده رو آسمان ِ پاییز!

پیاده روی ِ خوبی بود،وسیع و بی دغدغه!عابرهایش هم زیاد اهل نگاه کردن نبودند،فقط مشکل من بودم و چادرم و شالی که خلاف ِ عادت همیشگیم سر کرده بودم!شال سرناسازگاری گذاشته بود!ولی بازهم نتوانست عیش ما را برهم بزند!

نگاهم بین سنگفرشها و آسمان آواره بود،درختهای بلند و هوایی که عجیب تمیز بود،فقط گاهی که نگاه ِ او کمی نزدیک تر می شد،رد ِ قدمهایم را روی سنگفرشهای پیاده رو می دیدم و کاش همیشه نگاهش اینطور روی شانه ی چشمانم سنگینی کند!

دلم هوایی آسمان بود،آسمانی که زمان زیادی است فراموشش کرده ام،آسمانی که میان دغدغه های حقیرم گمش کردم و دلم بابت اینهمه سقف سیاه می ترسد! کمی آبی می خواهد!

انتظار هم طعم هرگز نیامدن می دهد!انگاری مهم نیست و شاید هم آنقدر هست که دلم آرام گرفته و دردش را به من هم نمی گوید!

 

 

 [تازگی ها از او می ترسم،بابت خودم،نه او،بابت آنچه که شدم و بلایی که به سر ِ این "من" آوردم!

گاهی فکر می کنم،تمام اینها تقاص است!تقاص زخمهایی که به این "من" زدم!

ولی حیف نیست او را در ظرف ِ خودم بریزم!حیف نیست؟!!]

 

 

"

بخوان به نام او،به نام امیر،بخوان برای حاجت ِ دلی مثل ِ دل ِ من!

 

الهی

 کَفی بی عــِــزّ اً انۛ اکُونَ لــَکُ عُبـۛـداً ، وَ کــَفی بی فَخۛۛـراً انۛ تـَکُنَ لی رَبّــاً،انۛـتَ کـَـما اُحــِــبُّ فَاجۛۛـعَــلۛۛـنی کـَما تُحـِـبُّ.

 

خداوندا!

چه عزتی از این برتر که من عبد تو باشم و چه فخری از این بالاتر که تو پروردگار من باشی! تو آنچنانی که من دوست دارم،پس مرا آنگونه قرار بده که تو دوست داری!

مناجات حضرت امیر علیه السلام/صحیفه ی علویه

 

"

 

 

پیوست نامه:آن روز بعد از آنهمه راه رفتن، به جای تمام آن کتابهایی که دل می برد،سه عدد نان خامه ای بزرگ خریدم و سی دی این گوسفندهای نازنین را،و پاکت به دست _اگر همه ی خریدها را در این پاکتهای قهوه ای می گذاشتند من تمام مایحتاج ِ خانه مان را به تنهایی و داوطلبانه تهیه می کردم،از بس که این پاکتها را دوست می دارم_ برگشتم خانه!

کنار "هم" که هستیم خوش می گذرد،مخصوصاً بعد از طوفانهای ِ سهمگینی که آمد و خداروشکرانه رفت!

و همچنان پیوست نامه:انطور که از شواهد بر می آید کسی مهمان نمی خواهید! مهمان ما هم ناز ِ دوچندان فرموده و آمدنشان را عقب انداخته اند! تا ببینیم کی به تمام برسد این ناز!

 

 

 

 

ا-   -----------> لطفاً یه خبری از خودتون به من بدهید! حتماً!

نظرات پاسخ داده شد

زهرا صالحی‌نیا