11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۲ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۴۹

اولین کافی شاپ بانوان

دیدید "عکسهای اولین کافی شاپ بانوان" رو توی "مملکت داریم؟" گذاشتن؟!

من مشکلی با این کافی شاپ ندارم، شاید بعضی راحت باشند که محیط فقط مخصوص خانم ها و یا فقط مخصوص آقایان باشد، ولی به نظر من باید دید هدف از این تفکیک چیه؟!
جائی مثل بهشت مادران، هدف از تفکیکش کاملاً مشخصه، من بشخصه به عنوان یک خانم، تا قبل از راه اندازی این پارک‌ها و جز در جاهای خاص مثل یک باغ خصوصی و یا شمال و لب دریا، تجربه، قدم زدن در هوای آزاد و حتی حس کردن گرمای آفتاب و هوای خنک بدون واسطه حجاب را نداشتم، در حالی که شاید مادر و یا مادربزرگ من به علت داشتن حیاط محفوظی این حس را به وفور تجربه کرده باشند، ولی برای هم‌نسلان من، این حس غریبه است.
خانواده من و همسرم مذهبی هستند، من کاملاً درک می‌کنم که برخی خانم‌های مذهبی با حضور در مکانی که آقایان هم هستند، معذب می‌شوند و ترجیحشان بر نبودن در آن مکان‌هاست، برای همین حتی مهمانی‌هایی که بخش خانمها و آقایان آن جداست را ترجیح می‌دهند، ولی این هدف از این ترجیح 1.کمتر معاشرت کردن با نامحرم است و 2. پوشش آزادتر در مهمانی.
و این عقاید به نظرم محترم است، زمانی بود که باید مدام تکرار می‌کردم، که اگر کسی به حجاب، حریم‌ها و قوانینی که سعی میکنم به عنوان یک مسلمان آنها را رعایت کنم، اعتقادی ندارد، محترم است و تا زمانی که من به او، یا او به من توهینی نکند، مشکلی ندارم.

 در واقع زمانی بود که برسر پایه و اصول بحث می‌شد، مثل بحث‌هایی که برسر اصل ولایت فقیه می‌شد، و یا حضور دین در تمام عرصه‌ها،  و  خیلی‌های دیگر که من از آن اطلاعات چندانی ندارم و شاید دوستانی باشند که حرف‌های و خاطرات جالبی از این بحث‌ها داشته باشند و شاید هم هنوز دارند.

 ولی در حال حاضر، مدام باید تکرار کنم که اگر کسی چادر سرش می‌کند، اگر ترجیح می‌دهد "دوست پسر" نداشته باشد، اگر ترجیح می‌دهد با نامحرمی دست ندهد، اگر ترجیح می‌دهد، فلان لباس و بهمان رنگ را نپوشد، هم نظرش محترم است!
و تمام اینها خلاصه می‌شود در ظاهر، در واقع درصد کمی از بین این دو گروه، بی اعتقاد صرف هستند،  و حتی نماز خوان ِ روزه بگیره ، معتقد هم هست که اعتقادی به حجاب و یا حد و حدود محرم و نامحرمی نداشته باشد، ولی متاسفانه به علت اشتباهات فاحشی که در ترویج مثلاً فرهنگ حجاب توسط مسئولین اتفاق افتاد، جرقه جنگ خاموشی بین این دو گروه زده شد، که در حال حاضر در مرحله ابتدای جنگ به سر می‌برد و مطمئناً وضعیت آینده بسیار نگران کننده است.

کامنتهای زیر آن پست در "مملکت داریم" زیبا نبود، تمامش ناشی از عصبانیت و فشاری بود که روی گروهی از جامع است که تحت فشارند، به خاطر اینکه هم عقیده با برخی حکومت داران نیستند، اگرچه من با برخی عدم رعایت قوانین در مورد حجاب مخالفم، و بزرگانی هستند که نظرات بسیار کارشناسانه و موشکافانه‌تری در این زمینه داده‌اند، بحث من بیشتر سر همان جنگی است که شروع شده، و ناخوداگاه هرکدام در جبهه‌ای قرار گرفته‌ایم.

در ابتدای متن، در مورد هدف آن کافه سوال کردم، چون خودم جوابی برای آن ندارم، و حتی اصرار آقایان مذهبی برای شِر کردن عکس‌های حضور خانم‌ها در این مکان را هم درک نمی‌کنم، مطمئناً خانم‌هایی با پوشش چادر، در کافی شاپ مختلط هم دچار مشکلی نمی‎شوند، مگر آزار برخی افراد از لحاظ تمسخر بابت پوشش، که این مشکلات با جدا سازی حل نمی‌شود، عدم حضور، و یا حضور "غلط" خانم‌هایی با پوشش چادر در مکان‌هایی این چنین و در بسیاری مکان‌های دیگر، باعث شده هم خودشان را از این نوع فعالیت‌ها حذف کنند، و هم حضور اندک افرادی با این پوشش را در این سری مکانها عجیب جلوه دهند، "لولوئی" در این مکان ها نیست، همان‌قدر که من ِ چادری آدم هستم، دیگری هم هست، و همان‌قدر که منی که شلوار صورتی می‌پوشم آدم هستم و حس ِ زیبائی شناختی دارم، همانی که چادر مشکی پوشیده هم دارد، تمام این مشکلات از قضاوت است، وقتی ندانسته متهم می‌کنیم، قضاوت می‌کنیم، حکم می‌دهیم، و حکم را اجرا هم می‌کنیم.

 واقعاً چه نیازی هست به دیکته کردن عقاید ِ خود به دیگران؟

لازم است همه یا مثل ما باشند یا بر علیه ما؟!


   پست‌های مرتبط : 

یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ

  

زهرا صالحی‌نیا
۲۱ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۱۶

خانه

این مدت که خانه خودم هستم، و تقریباً به یک سال نزدیک می‌شود، مدام منتظر بودم، که روزی از خواب بیدار شوم و ندانم کجا هستم، یا فکر کنم هنوز خانه مامان و بابا هستم، ولی حتی برای یک لحظه هم این اتفاق نیافتاد، همیشه هوشیار بودم، حتی روزهای اول، بد نیست، ولی واقعاً انتظار این اتفاق را می‌کشیدم و به نظرم طبیعی هم بود.

دیروز، همینطور که روی زمین دراز کشیده‌بودم و یکی از 120 حالت درس خواندن روی زمینم را به خود گرفته‌بودم، چشمانم سنگین شد، حدود یک ساعتی خوابیدم، در همان حالت خواب و بیدار، صداهائی از سمت راستم شنیدم، از پنجره اتاقم که درست بالای حیاط خلوت بود، و حیاط خلوت که دقیقاً کنار آشپزخانه قرار داشت، صدای کاسه و بشقاب و قابلمه می‌آمد، که به هم برخورد می‌کردند، صدای آب، که مامان با فشار زیاد باز می‌کرد و ظرفی را زیر آن می‌شست، حتی صدای تق‌تق خوردن قاشق به کنارقابلمه بعد از هم زدن غذای در حال پخت هم می‌آمد، احساس می‌کردم از سمت راستم، خنکی و گرمائی مطبوع، با هم، بدون تفکیک، می‌وزد، احساس می‌کردم جنبش و حضور ِ گرمی، در سمت راستم وجود دارد. سمت چپم، صدای تلویزیون بود، که مثل همیشه، خودش را با سینما اشتباه گرفته‌بود و حتی تک‌تک نقاط کور خانه را هم پوشش می‌داد، حتی سمت ِ چپم، منتظر بود که صدای محدثه یا مهدیه را از آن سمت حال ِ بالا بشنود که فریاد بزند و بگوید: اینجا مگه سینماست؟! یکی صدای اون تلویزیون و کم کنه!!

و "اون" تلویزیون، واقعاً تلویزیون خوشبختی بود، چون می‌توانست هرچه‌قدر که دوست دارد بتازد و حتی، صفحه‌ی خود را سینما بپندارد!

احساس می‌کردم در سمت راست و سمت چپم، خانه کش می‌آید، پنجره‌ها اضافه می‌شود، صدای هواکش‌ها، بوی کولر، بوی غذای روی گاز، عطر انسان‌هایی که عمری را کنارشان بودم، به خانه اضافه می‌شود،  بعد تمام خانه‌ که بزرگ شده و سقف‌هایی که بلند شده، پر از نور می‌شود، و پر از هیاهو.

دیگر خانه، 50 متر نیست، دو طبقه شده، با پلکانی با فرش‌های قرمز، با ستون‌هایی سفید، بزرگ شده، دیگر از هر طرف بروم به دیوار نمی‌خورم، می‌توانم کسی را در خانه دنبال کنم، می‌توانم از روی پله ها دو تا یکی بپرم و صدا تلویزیون را روی 20 یا 30 بگذارم، دیگر دیوارها اینقدر به هم نزدیک نیست که حتی روی 10 هم صدا بپیچد و کوبیده شود روی گوشم، ولی اینها مهم نیست، در همان چند لحظه، همان چند لحظه که خانه از راست و چپم کش می‌آمد و از پنجره سمت راستم صدای کاسه و بشقاب می‌آمد و سمت چپم صدای تلویزیون و پچ پچ محدثه و مهدیه از اتاق آن‌ور حال، من دوباره زهرای ِ آن خانه بودم، نه زهرای آن خانه و این خانه، فقط زهرای ِ آن خانه، که قرار بود، چند دقیقه بعد که بیدار شدم، از جا بپرم و پله‌ها را دو تا یکی پائین بروم و به مامان در مورد صدای کاسه بشقابش تذکر بدهم و بگویم: چه‌قدر این ظرفهارو مامان می‌کوبی به هم؟!

چند دقیقه بعد، من زهرای ِ این خانه بودم، در حسرت شنیدن صدای کاسه بشقاب مامان با گوش‌های زهرای ِ آن خانه. 

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ خرداد ۹۱ ، ۰۳:۵۷

برای علی

توان گفتن آن راز جاودانی نیست!

تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست!

 

پر از هراس و امیدم که هیچ حادثه‌ای

شبیه آمدن عشق اتفاقی نیست

 

ز دست عشق به جز خیر بر‌نمی‌آید

وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست!

 

درخت‌ها به من آموختند، فاصله‌ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست

 

به روی آینه پرغبار من بنویس:

بدون عشق* جهان جای زندگانی نیست


                                                                                   فاضل نظری


                                                     

این شعر را خاطرت هست؟! با چه وسواسی انتخابش کردم، و تو با آغوش باز پذیرفتی، حتی ذوق هم کردی، آن روز، حتی وقتی پشت تلفن، شعر را برایت می‌خواندم، برایم مسلم بود که لبخند ِ عریضی روی لبهایت است، خوشحال بودیم!

آدم‌های زیادی  در دنیا هستند که خاطرات خوشی دارند، و همواره حسرت آن روزهای خوششان را می‌خورند، من قلباً، با تمام وجودم معتقدم، من و تو، روزهای خوشی داشتیم که هیچ‌کس، به صراحت می‌گویم، هیچ‌کس جز من و تو، چنین خوشی‌هایی را تجربه نکرده! و بالاتر آنکه، من و تو حسرت نمی‌خوریم، برای آنچه که گذشته، اگرچه گاهی تندبادی می‌آید و ..... می‌رود!!!

 

عزیزکم تولدت مبارک

 

*تو!

زهرا صالحی‌نیا
۱۳ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۳۸

زیر تیغ آفتاب

ساعت 1 ظهر، صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم، راننده با هر سه نفری که پشت نشسته بودند سر کرایه تاکسی دعوا کرد، در تمام موارد هم حق با مسافر بود، حداقل 300 تومان بالاتر از کرایه حقیقی آن مسیر می‌گرفت، که چون زیاد در آن مسیر تردد می‌کنم، کرایه تکه به تکه آن مسیر را می‌دانم، نوبت من که شد، وقتی پیاده‌شدم، منتظر باقی پول شدم، به راننده گفتم که کرایه 1000 تومان نمی‌شود، دوباره شروع به داد زدن کرد، وسط حرفش پریدم، خیلی آرام‌تر از آنچه که از خودم انتظار داشتم با او حرف زدم!

 

-ببین آقا، الان هوا گرمه، شما هم خسته‌اید، این پول نوش جونت، من که نمی‌خوام تویه این هوا با شما بحث کنم، فقط این کرایه نیست! 

دوباره شروع کرد به فریاد زدن، و من دوباره تکرار کردم: اشکالی نداره، نوش جونت! هوا گرمه، خسته‌اید! فقط این نیست کرایه، ولی بازم اشکالی نداره!

راننده مات به پول نگاه می‌کرد، من هم که رفتم، باز هم ایستاده بود، وقتی برگشتم و نگاهش کردم، هنوز داشت به پول در دستش نگاه می‌کرد! 

راضی بودم از خودم! راضیم از خودم! :)

 

زهرا صالحی‌نیا

نوشتن تاریخ کم کم برای من عذاب آور شده، نوشتنش انگار به من بیشتر تفهیم می‌کند خیلی گذشته!

سرم گرم است، کارهای خوبی می‌کنم، جاهایی هستم که شاید، باید سالها پیش در آنجا می‌بودم، ولی انگار زمانه باید سرش نمی‌شود!

اتفاقی، خیلی اتفاقی فهمیدم حوزه هنری دوره های سینما و انیمیشن برگزار می‌کند با هزار تلاش وقت مصاحبه گرفتم، مصاحبه رفتم، البته بیشتر تفتیش عقاید بود، و بعد شدم دانش‌آموخته‌ی انیمشین، در شرایطی که فکر می‌کردم جناب مفتش قرار است من را رد کند و قید کلاس را زده بودم و می‌خواستم تخت ِ گاز بتازم به تمام عقاید ِ عجیبش!

تاریخ تحلیلی سینما! من در کلاسی نشسته بودم که هرچه‌قدر زیاده‌گویی در مورد جزئیات یک فیلم می‌کردند و هرچه‌قدر در مورد تاریخ، سبک، تحولات تاریخی و .. فیلم حرف می‌زدند و می‌زدم، کسی چپ‌چپ نگاه نمی‌کرد و کسی هم حوصله‌اش سر نمی‌رفت!

البته بماند که در کلاس تعداد زیادی از دانش‌آموختگان، باز هم فقط برای انگار جزوه برداشتن آمدند و هیچ حرکتی که نشان از این باشد که قرار است در آینده‌ای نزدیک نقدی بنویسند یا صاحب ایده‌ای باشند، ندارند!

من حالم خوب است! طراحی 1 انیمیشن هم دارم، خط می‌کشم، مکعب را تبدیل به صندلی می‌کنم، با حسرت به کارهای سه‌بعدی استادم نگاه می‌کنم، از او سوالهایی می‌پرسم که دوست دارد جواب بدهد، استادم با افتخار به من نگاه می‌کند، هیچکس در کلاس به هیچکس حسودی نمی‌کند.

آزمون ورودی کلاس داستان‌نویسی دکتر سرشار را می‌دهیم، حدود 80 نفریم، همه استرس داریم، گویا اولین آخرین بار است که استاد سرشار چنین کلاسی در این دوره می‌گذارند، لیست اسامی را روی بُرد می‌زنند، همه هجوم می‌آورند، من به دنبال اسمم می‌گردم، نیست، 38 نفر فقط قبول شده‍اند، این را از آنجا می‌فهمم که از انتهای لیست به ابتدایش می‌آیم، نیست، سرها مانع دیدم می‌شود، ناامید نمی‌شوم، باز هم سرک می‌کشم، نیست! دوباره و دوباره! 1.زهرا صا....

اسمم ابتدای لیست نوشته‌شده، شماره 1، با فامیل کاملم، می‌خندم، کامل و بی‌نقص، می‌گذارم خوشحالیم از میان لب‌هایم شره کند و کل سالن را بپوشاند، بچه‌ها همه با من می‌خندند حتی آنها که اسم‌شان نیست، اسمم را به آنها نشان می‌دهم، برایم دست می‌زنند! من خوشحالم! دلم ذوق ذوق می‌کند!

9 جلسه از کلاس رفته، از جلسه دهم سرکلاس می‌نشینم، قرار است 9 جلسه اول را دوباره برای ما بگذارند، جلسه دوازدهم است، بین صد نفر استاد سوال ِ من را می‌خواند، بی‌اسم است، اگر هم با اسم بود مطمئناً من را میان آن صد نفر به خاطر نمی‌آورد، مگر انکه آدرس می‌دادم همانی که وسط کلاس خمیازه‌ی عظیمی کشید و شما دیدید و سعی کردید نخندید! سوال را می‌خواند، به وجد می‌آید، هزارآفرینی حواله‌ی صاحب سوال می‌کند، به همه گوشزد می‌کند که باید از این سوال‌ها بپرسند، مفصل جواب می‌دهد، سوال بعدی من را می‌خواند، ابروهایش در هم گره می‌خورد، می‌گوید، از این سوال‌های سخت نپرسید، جوابی مختصر می‌دهد، سوال پشت برگه‌ام را هم جواب نمی‌دهد، کلاس تمام می‌شود، به استاد می‌گویم که سوال پشت برگه را جواب نداده‌اید، به رویم لبخند می‌زند، شما صاحب سوال بودید؟ من سعی می‌کنم خوشحالیم را از برقی که در چشمان استاد می‌بینم پشت لحن جستجوگرم مخفی کنم، با استاد بحث می‌کنم، نام کارگردانی را می‌آورم، گل از گل استاد می‌شکفد، با افتخار به من لبخند می‌زند و صمیمی‌تر برایم توضیح می‌دهد، بحثمان به نتیجه خوبی می‌رسد، هر دو خوشحالیم، استاد من را در خاطرش نگه داشته!

 

*وقتی آقای شهیدی‌فر پارک ملت، کارگردان و نویسنده سریال وضعیت سفید را دعوت کرده‌بود، من وعلی با اشتیاق به حرف‌هایشان گوش می‌دادیم، کارگردان در مورد سبک‌های داستان‌گویی حرف می‌زد و اینکه زمان طولانی کشیده تا همه را بشناسد، من غرق حرف‌هایش بودم، به علی گفتم: می‌بینی! آدم‌هایی که هنر کار می‌کنند، انگار حتی سختی‌های کارشان هم لذت بخشه، آدم خسته نمی‌شه!

علی گفت: هر گیکی نسبت به زمینه کارش همین فکر رو می‌کنه!

 

پ.ن: من خیلی خوبم، اگرچه این "خیلی" گویای میزان دقیق خوبیه من نیست، شکرخدا خوبم، و همه‌چیز از باور قلبی او سرچشمه می‌گیرد، مردی که اولین بار من را باور کرد، و اصرار کرد که به سمت آرزوهایم بروم، ممنون بابت تمام اصراهای تو!

زهرا صالحی‌نیا