11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۰

آخرین اتفاق‌های 93

اگر امشب از مترو میدان شهدا عبور کردید، و شنیدید که کسی ماجرای افتادن زن جوان و زن پیری را بر روی پله‌های مترو برای بغل دستی‌اش تعریف می‌کند، بدانید و آگاه باشید که قهرمان داستان بنده هستم!


با اشتیاق به سمت در خروجی مترو می‌رفتم، قرار بود علی با رخش ِ تازه تحویل گرفته بیاید دم ِ در ِ مترو، پیش از آنکه به پله‌ها برسم، خانم مسنی به سمتم آمد و لبخند شرمگینی زد و گفت «می‌ترسم برم بالا» من با اطمینان گفتم«بیاید، من دست‌تون رو می‌گیرم» او مقاومت کرد و من اصرار، دست‌اش را گرفتم، پای‌اش را روی پله گذاشت، دیدم که پای‌اش را روی دوپله گذاشته تا آمدم عکس‌العمل نشان بدهم، او به پشت، روی من افتاد، من چشم‌هایم را بستم و چنگ انداختم و گرفتم‌اش، فریاد می‌زد، من اول در مقابل فریاد زدن مقاومت کردم، ولی بعد او شروع کرد به دست‌وپا زدن و از میان دست‌هایم لیز خورد، هرچه دست در هوا می‌چرخاندم به چیزی بند نمی‌شد، خاطرم هست تصویر آدم‌هایی که بالای پله‌ها بودند را دیدم، همه ایستاده‌بودند، اتفاق در صدم ثانیه رُخ داده‌بود، من در میانه پله‌ها افتاده‌بودم هیچ کنترلی بر بدنم نداشتم، پیرزن ِ بی‌نوا قل می‌خورد و پائین می‌رفت، شروع کردم به فریاد زدن: «پله ها رو خاموش کنید! یکی پله ها رو خاموش کنه»، چندبار، چندین بار، فریاد زدم، مردی از بالای پله‌ها داد زد و جمله من را تکرار کرد، همه‌ی تصویرهای ثابت شروع به حرکت کردند، پله‌ها خاموش شد، پیرزن پائین پله‌ها افتاده بود، من میانه، سرم رو به پائین بود، دستی به سمتم دراز شد، خاطرم هست نگاه کردم که ببینم چاره‌ای دارم؟ کسی هست؟

نبود، بی‌چاره‌ی بی‌چاره بودم، دست‌اش را گرفتم، کسی بازویم را گرفت و بلندم کرد، چادرم را روی سرم کشیدم، می‌لرزیدم، پیرزن رنگ به رو نداشت، بی‌حال افتاده‌بود، به سختی به سمتش رفتم، اینکه می‌گویم به سختی صرفاً جهت زیبایی جمله نیست، واقعاً به سختی می‌توانستم بایستم و راه بروم، برای‌اش آب قند آوردند، همه‌جای بدن‌اش را چک کرد، پای‌اش زخمی شده‌بود، من وجدانم درد می‌کرد، تا بالای پله‌ها با هم رفتیم، شرمنده بودم، می‌لرزیدم، او حالم را می‌پرسید، من می‌گفتم خوبم، او نگران پوکی استخوان‌اش بود و شکستگی احتمالیش.

به او اطمینان دادم که اگر دست یا پای‌اش شکسته بود ورم می‌کرد و نمی‌توانست تکان‌اش بدهد، روی‌ام را بوسید، شماره‌ام را به او دادم که وقتی رسید با من تماس بگیرد، وقتی رفت، تازه لرزشم بیشتر شد، نشستم روی نیمکت‌های مقابل مترو، بازویم تیر می‌کشید، وجدانم مدام به من یادآوری می‌کرد که «شب عیدی پیرزن بیچاره را به چه روزی در آوردی!»

ایستادم تا علی رسید، خندان نشستم در ماشین، زنانه دردم را پنهان کردم، لبخند زدم، به خانه که رسیدیم، ماجرا را گفتم، باقی داستان همدردی و اظهار نگرانی و ملامت‌های دوستانه است و صدقه گذاشتن.


*من خوبم، شکرخدا.


زهرا صالحی‌نیا
۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۹

تحمل

*لطفاً این پست را برای کسی بازگو نکنید، مخصوصاً در میان اقوام ِ بنده، دوست ندارم باعث نگرانی و حتی ایجاد سوال‌های عجیب شوم.

**هیچگونه مشکل جدی پیش نیامد، به لطف خدا پیش از حادثه جلوگیری لازم انجام شد.


دیروز اتفاق عجیب و غریب و مزخرفی در ساختمان ما افتاد، در ساختمان امن و خوش‌نام ِ ما که در کوچه معروف است، ساختمانی که همه اهالی‌اش بچه‌دار هستند، البته به جز ما، ساختمانی که بچه‌هایش عصرهای تابستان در حیاط به راحتی بازی می‌کنند، جاکفشی‌های بیرون است و کسی ترس از غیب شدن کفش‌اش ندارد.

اتفاق مزخرف باعث شد من تمام خانم‌های همسایه را ببینم و با هم آشنا شویم و البته با هم بلرزیم و خوب جالب نیست گفتنش که من از همه بیشتر ترسیدم و برای اولین‌بار آب‌قند لازم شدم، چرا که انگار، بدون آنکه من بدانم، یکی از اهداف اصلی اتفاق مزخرف ساختمان بودم، شنیدن صدای فریاد مردی که غیرت‌اش به جوش آمده مو را به تن آدم سیخ می‌کند، حالا این وسط جناب همسایه با هدف حمایت و آگاه کردن من از اینکه هدف بوده‌ام بایستد و با فریاد من را ملتفط کند.....


در همان چند دقیقه نخست، وقتی اتفاقات و شواهدی که موجود بود و آنچه که من دیده‌بودم و حتی حس کرده‌بودم و برای ِ خودم هم تا پیش از اتفاق عجیب بود را کنار هم چیدم، با معقوله‌ای به نام «نشستن عرق سرد بر پیشانی» روبه‌رو شدم، خدا برای کسی نیاورد که مجبور شود با کفش برود داخل خانه و برای خودش آب قند درست کند...


این مقدمه هول‌انگیز و حمایت‌طلبانه را گفتم تا نظر شما را به ادامه متن جلب کنم :دی

بعد از این اتفاق به انواع آزارهایی که زنان در جامعه «تحمل» می‌کنند، فکر کردم، تاکسی، اتوبوس، پیاده‌رو، حرف‌های نابه‌جا، همه‌گی روح یک زن را تحت فشار و ناراحتی قرار می‌دهد و بدترین بخش ماجرا بی‌تفاوتی اطرافیان است، در ماشین خانمی مورد اذیت قرار می‌گیرد، در خود فرو می‌رود، کسی به او توجه نمی‌کند، اگر اعتراض کند، کسی از او پشتیبانی نمی‌کند.

خانمی برای‌ام تعریف می‌کرد، همسایه‌ روبه‌رویی‌شان، مردی منحرف بوده و مدام پشت پنجره می‌ایستاده و بماند، آن خانم هیچگونه حرفی به شوهرش نزده، تمام مدتی که مرد در همسایگی‌شان بوده با ترس وجود آن مرد زندگی کرده، علاوه بر آن از ترس اینکه اگر به شوهرش بگوید، بلایی سر آن مرد و یا حتی خود او(خانم) بیاورد.


به عنوان یک زن که روزی قرار است مادر شود، دوست دارم بدانم، غیرت، حمایت، شعور، مدیریت احساس، هوش هیجانی، چه‌طور می‌شود همه را یکجا در یک انسان گنجاند؟ 


*الان خیلی دوست دارید بدانید چه حادثه‌ای دقیقاً اتفاق افتاده؟ :دی

زهرا صالحی‌نیا
۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۹

کسی در مدینه روضه نمی‌خواند

هر وقت حدیث کساء می‌خوانم، به روز کساء فکر می‌کنم، روزی که پیامبر بر دخترش وارد شد، روزی که مادر «ایستاده» و به همه خوش‌آمد می‌گوید، پدر وارد می‌شود، مادر به او سلام می‌کند.

روز کساء، روز روشنی‌است، همه هستند، کنار هم، جبرئیل هم می‌آید، روز کساء قطعاً روز خوبی است.

اگر مدینه رفتید، نایستید به حساب کردن و مرور داستان، زُل نزنید به سبگ‌های سفید و براق کف ِ حیاط، با خودتان حساب نکنید یعنی اینجا دوید؟ یعنی اینجا زمین خورد؟ یعنی اینجا گفت: «علی»..یعنی اینجا...

کاری به یعنی‌ها نداشته‌باشید، فاطمیه اگر مدینه بودید، اگر یعنی بازی درآوردید، باید مردومردانه پای فاطمیه‌های بعد هم بایستید،از بی‌تابی کلافه نشوید ، مدام بغض در گلو خفه نکنید. دلتنگی! اَمان از دلتنگی...

صدای روضه می‌آید.....

زهرا صالحی‌نیا
۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۱

بهار به روایت 11 صبح- اول

اول:

عید که بیاید، من 27 ساله می‌شوم، برای ِ من عدد عجیب و زیادی است، اگرچه وقتی 13 ساله هم شدم، همین فکر را می‌کردم، عدد زیاد و عجیب، الان که نگاه می‌کنم، 13 سالگی عدد زیادی نیست، چشمانم خیلی چیزها را ندیده‌بود، گوش‌هایم نشنیده‌بود و قلبم هم...

روزهای زیادی گذشته، اتفاقات مختلف، من، بیشتر از 26 سالی که در حال تمام شدن است تجربه کرده‌ام، هنوز هم شک دارم که از راهی که آمده‌ام پشیمانم یا نه؟!

اما هنوز هم می‌ترسم تغییر یک عطسه در گذشته، باعث شود من اینجا نباشم و من از جایی که هستم نه کاملاً نارضی، بلکه خشنودم! 


گاهی بعضی زخم‌ها و خستگی‌ها به دل و روح آدم می‌ماند، اگر در ِ صندوقچه‌ را باز کنی، سنگینی‌شان را بر دل و روح‌ات حس می‌کنی، من از این مدل سنگینی‌ها زیاد دارم، سنگینی‌هایی که گذراندم،  جایی در گذشته جای‌شان گذاشتم، یک روز بلند شدم و از همه‌شان گذر کردم، تحمل حضورشان را نداشتم، حجم‌شان تمام روزها و شب‌های من را پُر کرده‌بوه.

یک عمر، یک عمر ِ 13 ساله، یک عمر ِ 26 ساله، اگرچه عدد زیادی نیست، اما برای عُمر غم، زیاد است، برای عمر یک غم حتی یک روز هم زیاد است، من مجبور بودم که قهرمان زندگی ِ خودم باشم، نمی‌شد بنشینم به انتظار آمدم سواری، شاهزاده‌ای، ناجی ِ از پشت کوه‌های بلندی...

من ِ تنها نبود، یک عُمر ِ دراز، من دستی که به سوی‌ام دراز شده‌بود را نادیده گرفته‌بودم، کسی هست، که همیشه هست، نمی‌آید و نمی‌رود، فقط هست، اشک که می‌ریختم، دلتنگی که بر سینه‌ام سنگینی می‌کرد، درد که هجوم می‌آورد من در گوشه تنهایی خودم فرو می‌رفتم، تا روزی که سرم بر روی شانه‌اش افتاد، آهسته لبخند زد، دست بر  روی دلم کشید، بود.

روزها، شب‌ها، از نگاه ِ من دنیا کمر بسته بود به خون کردن ِ دلم، ولی پلک زدم، چشم بستم، تمام شد، دنبا مهربان بود، خدا بود.



زهرا صالحی‌نیا
۱۸ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۰

بی‌عنوان

تمام دعاها روزی پاسخ داده می‌شود.

صبر...امان از صبر

زهرا صالحی‌نیا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا
۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۹

من خوبم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا