11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۲

جاهای خالی ِ من

از پوشک خریدن می‌ترسم، مدام پشت گوش می‌اندازم،، انگار که اگر پوشک بخرم همه چیز تمام می‌شود، باورم می‌شود که کودکی در راه دارم و لحظه‌ها و ساعت‌ها و روزهای زندگیم دیگر هیچ وقت، هیچ وقت و تا آخر عمرم و شاید تا بی‌انتها مانند قبل نمی‌شود، از پوشک خریدن می‌ترسم انگار حضورش را بیشتر نشان می‌دهد. لباس و اسباب‌بازی و تخت نیست که بامزه و قشنگ باشد، پوشک است، وسیله واقعی و لازم، زیبایی ندارد، بامزه نیست، باید مراقب باشی که چه مارکی می‌خری، چه سایزی، چه تعداد و همه اینها یعنی حمله هجوم مسئولیتی که ساده‌ترینش نسوختن پای‌ش است.

کتابها روی هم تلنبار شده، مفاهیمی که مادران می‌گویند  ومن نمی‌دانم دنیایی که به اندازه‌ای وسیع است که نمی‌دانم از کجایش شروع کنم و طفل معصومم که آرام آرام به آمدن نزدیک می‌شود و من با سرعتی چندبرابر می‌فهمم چه اندازه تهی هستم!

می‌خواهم در گروه‌های تلگرامی مادرانه بپرسم«راه حلی برای استرس‌های روزهای آخر ندارید؟ به جز خاکشیر و کاسنی خوردن و ساک جمع کردن و گلابی خوردن بعد از زایمان، راهی ندارید که مادر خوب و مطمئنی شوم؟ بدون اینکه خودم را مقایسه کنم و لای دستکاه پرس بگذارم و دکمه را بزنم، تمام زندگی‌م را مرور کنم ....»

نمی‌پرسم، از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم، فراموشکارم! انسان‌م و فراموشکار! سپرده بودمش دست کسی که بیشتر از من دوستش دارد و برایم عجیب است که کسی باشد بیشتر از من دوستش داشته باشد! 

حسادت مادرانه/زنانه‌ام شعله می‌کشد مقابل این عشق که با جدیت و تحکم به من یادآوری می‌کند که از من بیشتر می‌خواهدش، می‌خواهم مقاومت کنم، بغض کنم و اشک‌هایم آرام بریزد  وسر تکان دهم و انکار کنم، نمی‌توانم! زورش بیشتر است، عشق‌ش هم حتماً!

از خودم فرار می‌کنم، طفلکم را هم از خودم فراری می‌دهم، می‌سپارمش به او....

زهرا صالحی‌نیا

هرچه‌قدر هم خانم باردار خوشتیپی باشی و سعی کنی مرتب و منظم و خوش‌بو و خوش‌رنگ، همراه لبخند و چشمان پرفروغ باشی، وقتی می‌رسی به آخرهای ماه هشت و تصمیم می‌گیری ده دقیقه پیاده راه بروی، با سعی بر غلبه بر سرعت معمولت و یادآوری اینکه «من باید اروم‌تر راه برم که به هن‌هن نیافتم!» باز هم به خاطر پستی و بلندی پیاده‌رو و ویراژ رفتن از کنار سیگاری‌ها و ادم‌های پیچ شده در زمین و گربه‌ها و خودت که یکدفعه سرعت می‌گیری و و و باز هم رنگت می‌پرد، دور چشمانت سرخ می‌شود، لبخندت حالت زن‌های باردار چادر گلی فیلم‌فارسی‌ها را می‌گیرد و از میان لب‌هایت نفس سوت دار می‌کشی.

بعد به خودت که نگاه می‌کنی خنده‌ات می‌گیرد که چه‌قدر «منیژه» شدی و خودت خبر نداری.....



http://maman.blog.ir/

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۳

مشهد ِ کوچک

کاظمین برای من مشهد ِ کوچک است، حرم امام رضایِ دنج و آرام، هردوباری که رفتم با خسته‌گی بود، اولین‌بار که کاظمین رسیدیم بی‌جا بودیم، بلاتکلیف، ایستاده‌بودم جلو حرم، مثل همان خیابان امام رضا که رد نگاه می‌رسد به گنبد طلا، آنجا هم رد نگاهم می‌رسید به دو گنبد طلا.

رو به گنبدهاگفتم: ما عادت به امام رضا داریم، نازپروده‌ایم، تحمل سختی نداریم....

خیلی عجیب نیست که هتل اپارتمان پیدا کردیم، نام‌ش هم امام رضا بود، حسابی هم خوابیدیم. صف‌های مارپیچ غذای نذری  بابرکت حرم کاظمین را هم تجربه کردیم. صبحی که با علی برای خرید صبحانه رفتیم هرکس می‌فهمید ایرانی هستیم سلامی به ما می‌سپرد که به امام رضا برسانیم.

باردوم زیارت‌مان اندازه یک نماز صبح بود، کیف دیدن صبح حرم را بردیم.

الان شدیدا دلم تنگ مشهد و کاظمین است، دلم ضعف می‌رود برای خوشحالی امروز امام رضا.

 اولین‌باری که کاظمین رفتم و زندگی‌نامه امام جواد را در حرم خواندم حال دلم خوش نبود، به رضا نرسیده‌بودم، راضی نبودم به رضای‌ش، دلم پی تپیدن و تکان‌های کودکی بود....

اگرچه روز شهادت جوادش دعای من را استجابت کرد، اما در حرم کاظمین دری به روی من باز کرد، به روی قلبم، رضا و آرامش، بخش سخت ماجرا را برایم آسان کرد، کمکم کرد بفهمم می‌شود از حلال‌ترین لذت دنیایی هم امتحان گرفت، می‌شود عمیق‌ترین مهرعالم را هم نادیده گرفت و تن داد به رضا!


زهرا صالحی‌نیا