11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «گاهی که حرفی دارم با روزگار» ثبت شده است

۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۱۲

ماجرای ِ فقط یک نیمروز ِ ما


1.

خانه موسی خیابانی را زدند، خیابانی هم کشته شد، نمای لانگ بود از یک کوچه در زمستان، درخت‌های لخت، قبل‌ترش صدای اذان ظهر هم می‌آمد، «ماجرای نیمروز» که ظاهر شد با خودم فکر کردم، کجا این صحنه را دیده‌ام؟ چه آشناست!

یادم به اولین باری که ماجرای شناسایی موسی خیابانی و زن اول مسعود رجوی را خواندم، افتاد، انگار که هرچه از داستان به یاد داشتم زنده شده بود، حتی پسر خردسال رجوی.

2.

اُمّت ما داستان‌ها با یک نیمروز دارند، نیمروزهای ماندگار، نیمروزهای زیبا که به یک اذان ختم می‌شود، از صبحی سرد تا ظهری آفتابی، از سرمای یک کوچه تا داغی یک دشت، امان از نیمروزهای ِ ما.

3.

جناب مهدویان، همین بس که کمال ِ عملیاتیت، رحیم‌ات با آنهمه بار بر شانه‌هایش، حامد و صادق و مسعودت، همه قهرمان‌هایت، اول مال ِ تو شدند تا ما به یادشان بیاوریم و دوباره دوست‌شان بداریم. دوست داشتن این قهرمان‌ها کار سختی نیست، بخش سخت ماجرا این است که بخواهی قهرمان بودنشان را اثبات کنی، تو اثبات‌شان کردی، بین مشت‌های کمال به منافق ِ کودک‌کش، بین لرزش صدای حامد و لبخند عاشقانه‌اش، بین کاربلدی عجیب ِ صادق، و رحیم، رحیم و تصمیم‌اش برای انتخاب میدان ِ جنگ سخت‌تر....

4.

دیده‌بان حاتمی‌کیا سال 67 ساخته‌شد. ظهور یک کارگردان! 

سالی که من متولد شدم، بعدها چندین و چندبار دیده‌بان را دیدم و به روزهای اکران ِ فیلم فکر کردم، نزدیک 30 سال گذشته، من در ظهور یک کارگردان نبودم، اما، شاید! سال‌ها بعد که پسرم از درخشش یک ماجرا بپرسد،سرآغاز یک دوران جدید، ماجرای یک نیمروز، لبخند بزنم، مطمئنش کنم که او هم دیده، اگرچه به خاطر نمی‌آورد...... 

زهرا صالحی‌نیا

از وقتی مطمئن شدم که باردارم و به این فکر افتادم که هرچه در اطرافم هست و می‌گذرد تاثیری هرچند ناچیز و گاهی عمیق بر این نقطه چشمک زن ِ 34 میلیمتری می‌گذارد حواسم بیشتر جمع شده، اتاق و خانه و ساختمان و محله و شهر و اتوبوس و تاکسی و آدم‌ها! را بهتر و با دقت‌تر می‌بینم.(می‌خواستم بنویسم منتقدانه‌تر، بعدش مهربانانه‌تر بعدش ملتمسانه‌تر و بعدش....)

روز اول ِ بعد از علم  به حضور، از خانه که بیرون رفتم با پله‌برقی خاموش ایستگاه بی‌آرتی مواجه شدم، یاد تصویر داخل اتوبوس افتادم که در مورد اینکه اولویت نشستن بود، سالمندان، معلولان و افراد کم توان.

 تصویر کم توانش هم خانمی بود با بچه‌ای روی پایش، قبل‌تر هم تصویر را دوست نداشتم، شاید ترجمه بدی از اصطلاحی بوده، شاید منظورش این بوده که این‌ها بیشتر مستحق نشستن هستند....

حس کردم، من و سالمندان و معلولان و افراد کم‌توان با همدیگر زُل زده‌ایم به پله‌برقی‌ خاموش و فکر می‌کنیم حالا چه‌طور برویم بالا؟

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۱

من، مثل ِ ساره!

اینجا قرار است حرفی بزنم.

صرفا جهت آنکه یادم بماند و بدانم که باید بنویسم.


تقدیم به ساره‌ها

تقدیم به تک‌تک کلمات ِ دعای هرشب ِ ساره‌ها

زهرا صالحی‌نیا
۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۵:۲۶

بی‌آنکه من بفهم‌م...

چند روزی است گیر کرده‌ایم در آن مدل تنگناهای اقتصادی که هرچند وقت یکبار سراغ هرخانواده‌ای می‌آید، شروع‌اش هم با یکی دوماه عقب افتادن حقوق و بعد خرج ناگهانی سنگین پیش آمدن و آخر سرهم خالی شدن تمام حساب‌های بانکی است.




کف ِدستانم را زیر شیر آب سرد گرفتم و ترشان کردم، مایع ِ کوکو سیب‌زمینی را از کاسه برداشتم و میان دستم کمی چرخواندم، یاد کوکوهای خوش سروشکل خواهرهمسرم افتادم، بیضیِ کامل با رنگی طلایی و هوس‌ برانگیز، تصمیم گرفته‌بودم  برخلاف همیشه‌ام که مایع کوکو و کتلت را پخش در یک قابلمه کوچک می‌کردم و خودم را از سختی مدام سرک کشیدن  وزیر رو کردن‌شان خلاص می‌کردم، این‌بار دانه‌دانه کف ماهی‌تابه بچینم‌شان و به یاد سریال‌های تلویزیون با کف‌کیری میان صدای جلز و ولز روغن پشت‌وروی‌شان کنم.

پیش از آنکه اولی را در ماهی‌تابه بگذارم، یاد سفارشی افتادم که در یکی از همین گروه‌های خانم‌ها که در همه‌ی شبکه‌ها و ابزارهای ارتباط جمعی در روزهای نخستین حضورشان تاسیس می‌کنند، خوانده‌بودم.

(همین گروه‌هایی که هیچ‌گاه آقایان متاهل به صرافت تاسیس‌اش نمی‌افتند، از همین گروه‌ها که خانم‌های متاهل پرش می‌کنند از پیام‌ها و صوت‌های سفارش و آموزش و غیره در مورد نحوه همسرداری و برخورد با شوهر بداخلاق و بیشتر دل ِ شوهر را به دست آوردن و چه‌گونه شوهرمان را تبدیل به کشته مرده خودمان کنیم و چه‌طور تبدیل به سوپرزنی شویم که با وجود تمام بدبختی‌ها  مهربان باشیم و به درک که 10 سال دیگر از درون می‌پکیم مهم این است که بدون منطق صبر کنیم! الان مشخص است که دلم به چه اندازه از این مدل گروه‌ها پُر است؟!)

القصه سفارش این بود که هر وعده غذایی را به نام یکی از ائمه طبخ نمائید و سفره را پهن کنید، الحق که سفارش خوبی بود و من تفاوت غذای با این نیت و غذای ساده را کاملاً درک کرده‌بودم، با خودم شروع کردم به حساب و کتاب که حالا چه کسی را انتخاب کنم؟ به نیت کدام نام مبارک این کوکوسیب‌زمینی را در ماهی‌تابه بیاندازم که تنگنای اقتصادی هم زودتر حل شود و دوباره برگردیم به دوران خوش‌خوشان‌مان؟!

به این نتیجه رسیدم، چه کسی بهتر از کریم اهل بیت؟ امام حسن علیه‌السلام. بالاخره مایع کوکو به آغوش ماهی‌تابه افتاد. سفره سحری را چیدم، سالاد شیرازی فرداعلاء با لیموی‌تازه و کمی زیره‌ سبز و روغن زیتون بی‌بود تهیه کردم، چند قاچ هندوانه سرخ و شیرین میان سفره گذاشتم، نان سنگک کنجدی و خوش‌عطر را گرم کردم، ماست و گل‌سرخ را هم کنارشان چیدم.

شروع به خوردن کردیم، من هنوز در فکر نیت‌م بودم، لحظه کلید اسراری ماجرا از همین‌جا شروع شد، روحانی در برنامه سحر نشسته بود و از اعتماد کودک به مادرش می‌گفت، اینکه می‌داند مادر در فکر امنیت و غذا و آرامش اوست برای همین ترس و ناراحتی ندارد، به تکه نان در دستم نگاه کردم.



شب ِ سوم بود، بعد از افطار نان‌ها را در کیسه کردم و در فریزر گذاشتم، علی رفته‌بود بستنی بخرد، با نان سنگک برشته و تازه بازگشت، گفت: فکر کردم برم نون بخرم باشه خونه، نون‌واییه گفت صلواتیه.

هردومان خندیدیم، بحث‌مان کشیده شد به نان‌وای محله‌مان که ماه رمضان‌ها پای تنور روزه میگرفت.



نان هنوز در دستم بود، سفره‌مان فرقی با روزهای قبل از تنگنای ِ چند روزه نداشت، یادم آمد که روزه‌مان را با شکلات فندقی صبحانه و نان تست باز کرده‌ایم، یادم آمد می‌خواستم برای سحر پلو با ته‌دیگ بال‌زعفرانی درست کنم، یادم آمد فریزر آن‌قدر پُر است که بسته نان اضافی به زور در آن جا شده، یادم آمد که با مهمان‌مان از کمد و کشوی لبریز از لباس صحبت می‌کردیم و اینکه چه کنیم با این‌همه لباس اضافی، یادم آمد... یادم آمد....


یادم نمی‌آید، فراموش می‌کنم، نمی‌بینم، کدام تنگنا؟! یک شب سرگشنه زمین نگذاشته‌ام، در سرما نلرزیده‌ام، اما زبان‌م مدام به خواستن چرخیده، از ترس نداری مدام دستم رو به آسمان دراز شده، نه بابت شکر، نه بی‌چشم داشت جوابی.



سالاد شیرازی‌ام را می‌خورم، تا آخرین تکه‌ی خیار و گوجه، تا آخرین جرعه آب‌لیموی ِ ته ِ کاسه، دلم حال‌ش خوش است،  انگار ِ که کودک‌م در آغوش‌ش.


کجاها هستی؟ کجا بودی و من ندیدم؟ ک‌ج‌ا ب‌و‌دی و م‌ن ن‌دی‌دم؟؟


زهرا صالحی‌نیا
۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۹

تحمل

*لطفاً این پست را برای کسی بازگو نکنید، مخصوصاً در میان اقوام ِ بنده، دوست ندارم باعث نگرانی و حتی ایجاد سوال‌های عجیب شوم.

**هیچگونه مشکل جدی پیش نیامد، به لطف خدا پیش از حادثه جلوگیری لازم انجام شد.


دیروز اتفاق عجیب و غریب و مزخرفی در ساختمان ما افتاد، در ساختمان امن و خوش‌نام ِ ما که در کوچه معروف است، ساختمانی که همه اهالی‌اش بچه‌دار هستند، البته به جز ما، ساختمانی که بچه‌هایش عصرهای تابستان در حیاط به راحتی بازی می‌کنند، جاکفشی‌های بیرون است و کسی ترس از غیب شدن کفش‌اش ندارد.

اتفاق مزخرف باعث شد من تمام خانم‌های همسایه را ببینم و با هم آشنا شویم و البته با هم بلرزیم و خوب جالب نیست گفتنش که من از همه بیشتر ترسیدم و برای اولین‌بار آب‌قند لازم شدم، چرا که انگار، بدون آنکه من بدانم، یکی از اهداف اصلی اتفاق مزخرف ساختمان بودم، شنیدن صدای فریاد مردی که غیرت‌اش به جوش آمده مو را به تن آدم سیخ می‌کند، حالا این وسط جناب همسایه با هدف حمایت و آگاه کردن من از اینکه هدف بوده‌ام بایستد و با فریاد من را ملتفط کند.....


در همان چند دقیقه نخست، وقتی اتفاقات و شواهدی که موجود بود و آنچه که من دیده‌بودم و حتی حس کرده‌بودم و برای ِ خودم هم تا پیش از اتفاق عجیب بود را کنار هم چیدم، با معقوله‌ای به نام «نشستن عرق سرد بر پیشانی» روبه‌رو شدم، خدا برای کسی نیاورد که مجبور شود با کفش برود داخل خانه و برای خودش آب قند درست کند...


این مقدمه هول‌انگیز و حمایت‌طلبانه را گفتم تا نظر شما را به ادامه متن جلب کنم :دی

بعد از این اتفاق به انواع آزارهایی که زنان در جامعه «تحمل» می‌کنند، فکر کردم، تاکسی، اتوبوس، پیاده‌رو، حرف‌های نابه‌جا، همه‌گی روح یک زن را تحت فشار و ناراحتی قرار می‌دهد و بدترین بخش ماجرا بی‌تفاوتی اطرافیان است، در ماشین خانمی مورد اذیت قرار می‌گیرد، در خود فرو می‌رود، کسی به او توجه نمی‌کند، اگر اعتراض کند، کسی از او پشتیبانی نمی‌کند.

خانمی برای‌ام تعریف می‌کرد، همسایه‌ روبه‌رویی‌شان، مردی منحرف بوده و مدام پشت پنجره می‌ایستاده و بماند، آن خانم هیچگونه حرفی به شوهرش نزده، تمام مدتی که مرد در همسایگی‌شان بوده با ترس وجود آن مرد زندگی کرده، علاوه بر آن از ترس اینکه اگر به شوهرش بگوید، بلایی سر آن مرد و یا حتی خود او(خانم) بیاورد.


به عنوان یک زن که روزی قرار است مادر شود، دوست دارم بدانم، غیرت، حمایت، شعور، مدیریت احساس، هوش هیجانی، چه‌طور می‌شود همه را یکجا در یک انسان گنجاند؟ 


*الان خیلی دوست دارید بدانید چه حادثه‌ای دقیقاً اتفاق افتاده؟ :دی

زهرا صالحی‌نیا

«پیشنهاد می‌کنم پیش از خواندن این مطلب داستان یک دَر را مطالعه کنید، در پست قبلی، داستان را با رمز قرار داده‌ام، رمز نام عروسکی است که پیرهادی بافته، اگر نام را نمی‌دانید بفرمائید تا رمز را تقدیم کنم.»


اول: چی شد که من به این نتیجه رسیدم که باید تجربه شخصی‌ام را در نگارش داستان کوتاه ِ عزیز دلم در اینجا در انظار عمومی به نمایش بگذارم:

در حال حاضر و پس خواندن کتاب‌های متعدد درباره نگارش داستان و همچنین رفتن به کلاس‌هاو کارگاه‌های مختلف متوجه شدم که هرکس بنا به توانایی و روحیه‌ای که دارد در زمینه خلق یک اثر یک راه شخصی و مختص به خود را باید طی کند، البته این کشف آنچنان چیز عجیب و تازه‌ای نیست چراکه همه‌مان می‌دانیم ولی نمی‌پذیریم که باید روش شخصی خودمان را از جایی شروع کنیم و از تجربیات دیگران جهت سریع‌تر رفتن و تمیزتر کردن مسیرمان استفاده کنیم.

 

دوم: چه شد که این شد که به اینجا رسید؟

نخستین داستانی که نوشتم مربوط می‌شود به زمانی که هنوز خواندن و نوشتن نمی‌دانستم و کل اسامی که در لیست محدود کودکانه‌ام وجود داشت و دوست‌شان داشتم «علی»* و «لیلا» بود. من در دفتر نقاشی‌ام چند پلان از داستانم را به صورت استوری‌بردهای رنگی کشیدم و مادرم را مجبور کردم که آنچه می‌گویم را زیر هر تصویر بنویسد، داستان درباره خواهر و برادری بود که در جنگل گم می‌شوند و اسیر جادوگری و در آخر با کمک هم فرار می‌کردند.(با توجه به داستان گویا بنده از کودکی علاقه به اقتباس هم داشتم.)

القصه، من تا نوشتن یاد گرفتم دست به قلم بردم و شروع کردم به نوشتن داستان‌های علمی و تخیلی، حس خوبی هم داشت اما در واقع کسی قضیه را جدی نمی‌گرفت، تا اینکه بزرگ‌تر شدم و کرم کتاب، و البته کرم نوشتن. در طی یک عملیات اکتشافی در آثار و بقایای به جا مانده از خودم در خانه پدری، دسته‌ای برگه از دوران دبیرستانم کشف شد که پرونده شخصیت‌های داستانم بود، لازم به ذکر است که در پرونده تا وزن شخصیت‌ها هم ذکر شده‌بود.(اینچنین تولستوی ِ درونی من داشتم.) اینکه چرا تا به حال به جایی نرسیدم مسئله تماماً از تنبلی و عدم اعتماد به نفسم نشأت می‌گیرد چرا که اگر زودتر دست نوشته‌هایم را علنی می‌کردم، زودتر هم اشتباهاتم را متوجه می‌شدم.


 

زهرا صالحی‌نیا
۲۹ آبان ۹۳ ، ۰۳:۰۰

مثل ِ شمع، مثل ِ من

 

 

 

 

 

 

1.

نخستین باری که معلم به صورت رسمی(سمتی نه سازمانی) شدم، سال اول دانشگاه بود، برای بچه‌های اول راهنمایی در کتابخانه مدرسه راهنمایی که خودم هم در آن تحصیل کردم، در مورد کتاب‌های داستان نوجوانانه و انشاء و داستان نویسی می‌گفتم، دخترکان تازه از دبستان آمده بر سر جلب نظرم با هم رقابت می‌کردند و من سعی می‌کردم تمام داستان‌هایی که در این مدرسه خوانده بودم را به یاد بیاورم و برای بچه‌ها بگویم. دوره کوتاهی بود، نشد که به نتیجه خاصی برسد و تمام شد.

2.

رسماً استاد دانشگاه شدم، حدود 10 کلاس 40 نفره، دانشجویان ترم اول دانشگاه فرهنگیان، معلم‌مانِ آینده‌ای که از لحظه ورود به دانشگاه حقوق دریافت می‌کردند(حدود شش ماه طول کشید تا حقوق یک ترم تدریس من را بدهند.)، کامپیوتر تدریس می‌کردم به چهل نفر هم‌زمان، در سایت کامپیوتر عریض و طویلی که مجبور بودم برای آنکه صدایم به همه دانشجویان برسد میانه کلاس بایستم.

روزهای سخت و عجیبی بود، دسته‌ای از بچه‌ها حتی موس دست نگرفته بودند و دسته‌ای مدرک ICDL داشتند، در هنگام درس دادنم، عده‌ای خواب بودند و عده‌ای بیدار، نمی‌توانستم به بچه‌ها خرده بگیرم، مشکل از سرفصل‌های اموزشی بود. اگر کوتاه توضیح می‌دادم ، چندین جفت چشم گنگ و ترسان به من زُل می‌زدند، زیاد که توضیح می‌دادم، عده‌ای چشمان‌شان خمار می‌شد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شدند.

مسئول گروه کامپیوتر، خانم دکتری بود که کلاس‌های معلم‌مان حال حاضر را در دست داشت، جلسه‌ای به جای او سرکلاس‌اش رفتم، کل جلسه به این گذشت که دانش‌جویان(معلم‌مان سن‌دار) به من بفهمانند، منظور از ساختن کاغذ کادو در پاور پوینت چیست؟!

تمام محفوظات و تجربیاتِ یک عمر کلنجار رفتن با کامپیوتر و IT  و شبکه و غیره‌ام زیر سوال رفت، خودم را در حد ِ نیوفولدر در مقابل خانم دکتر فرض کردم تا فهمیدم، منظورشان Copy و Past پشت هم یک شکل جینگولی در صفحه و بعد پرینت گرفتن است!!!!!!!!!! خانم دکتر محترم کلهم اجمعین هویت پاورپوینت و چرایی وجودی‌اش را زیر سوال که نه، نابود کرده‌بود.

من تنها کسی بودم که در دفتر اساتیدِ دکترادار،  لیسانس داشتم(جهت مقابله با مدرک گرایی به صورت نرم و لطیف) و تا آخر ترم عادت کردم که در لحظه ورودم به دفتر از طرف استادی که برای اولین‌بار مرا می‌دید به بیرون راهنمایی شوم :) . یکبار یکی از اساتید که با هم هم مسیر بودیم، سن‌ام را پرسید و من در جواب گفتم:«خودتان حدس بزنید خانم دکتر.»

خانم دکتر بنده‌ی خدا کمی فکر کرد، عینک دودی‌اش را پائین داد، پشت ِ فرمان چشم از خیابان برداشت و نگاهی به من انداخت و گفت:« خانم صالحی چی بگم؟ مثلاً 58 هستید؟»

مغز ِ من در هزارم ثانیه جلوی آنفاکتوس قلبی‌ام را گرفت و با کمی چاپلوسی حالی‌ام کرد که به علت میزان اطلاعات و موفقیت‌ شغلیت چنین استنباطی از سن‌ات شده و گرنه توی 25 ساله‌ کجا و 35 سالگی کجا. به خانم دکتر سنم را گفتم، بنده خدا تا سر کوچه‌مان من را رساند و عذر خواهی کرد و در کل مسیر در فکر فرو رفت، هرلحظه که از افکارش بیرون می‌آمد سری تکان می‌داد و می‌گفت:«نمی‌دونم! خوب آدم اشتباه می‌کنه.»

در میان استادانی با پایه حقوق‌های آنچنانی(نوش‌جانشان) که کل ترم در مورد افزایش و کاهش حقوق و اینکه مال تو چه‌قدر است مال ِ من چه‌قدر و جان ِ من این کنفرانس را در بلاد خارجه برای من جور کن تا فلان مقاله آموزشی درباره آموزش در مقاطع راهنمایی را ارائه دهم که مقاله به درد هیچ کدام از مقاطع هم نمی‌خورد و قصد هم نداشتم که بخورد، به من فهماند که جایم آنجا نیست، اگرچه دوست داشتم در مغز بسیاری از هم‌جنسانم بکنم که کامپیوتر علاوه بر اینکه ترس ندارد دست‌آموز هم هست و حتی اگر بزنید بترکانیدش* هم قابل تعمیر است.

3.

به لطف یکی از دوستان معلم کلاس نقد فیلم یک دبیرستان شدم، روز دوشنبه در مقابل چشمان حدود 50 دختر نوجوان کلاس اول دبیرستانی ایستادم و از ترومن گفتم، ابتدا نمی‌دانستند دقیقاً قرار است چه بکنیم، فیلم را که گذاشتم هنوز پچ‌پچ‌ها پابرجا بود اما جادوی سینما بالاخره عمل کرد، چشم‌ها گرد شد، لحظه‌ای که سیلویا در قاب ظاهر شد همه‌ دخترکان نوجوان نظرشان به سمت عاشقانه‌ای که ناگهان در مقابل چشمان‌شان در مدرسه شکل گرفته‌بود، جلب شد.

فیلم را که نگاه داشتم، اعتراض کردند، وقت مناسب بود، شروع کردم به شعار دادن، بچه‌ها همه گوش شده‌بودند، موتور مغزشان روشن شده‌بود، عوامل منحرف کردن فکر ترومن را پیدا کرده‌بودند، از کشف‌شان ذوق زده‌بودند، فکر نمی‌کردند دنیا عمیق‌تر از لحظه‌ای باشد که ادواردِ خون‌آشام نگاه عاشقانه‌ای به بلا می‌کند.

برای‌شان مثال از فیلمی آوردم که دوستش داشتند، گفتم:مثلاً کتنیس ِ The Hunger Games

یکدفعه تبدیل شدم به باحال‌ترین بزرگ‌سالی که می‌شناختند، شگفت‌زده شدند. بی‌آنکه اجباری کنم با معجزه تصویر درهای ذهن‌شان باز شد، دل‌شان خواست که نصیحت بشنوند. من هم از اجبار ذهنی گفتم، آنچه نیست و ما باور می‌کنیم، از ترس‌های‌‌مان، روابط غیرمنطقی که می‌پذیریم، زیبایی که باور می‌کنیم.

 ابتدای یکی از کلاس‌ها، دختری همان چند دقیقه اول فیلم صدایش را در کلاس بلند کرد و دستانش را در هوا چرخواند و گفت:«خانم مثلاً الان می‌خواید چی‌کار کنید؟ فیلم ببینیم مذهبی و اینا یا نه فیلم ببینیم هنری و اینا؟»

منظورش مشخص بود، خندیدم، انگار که برای من مهم نیست برای چه فیلم ببینیم گفتم:«فقط فیلم ببینیم.» کتاب‌اش را بست و گفت:« آهان هنری و اینا، باشه.» و زُل زد به پرده.

وقتی ترومن جلوی اتوبوس و ماشین را گرفت، با اوج گرفتن موسیقی فیلم، هیجان در چهره بچه‌ها بالا رفت، به صورت‌های‌شان نگاه کردم، چشمان‌شان معصوم بود، اگر تمام رد ِ گستاخی نوجوانی و عاصی گری مختص نسل‌شان را کنار می‌زدم، بی‌دفاع بودن‌شان بیش‌تر از هرچیزی خودنمایی می‌کرد. بچه‌هایی که کسی به آنها یاد نداده‌بود خوب ببینند، خوب گوش کنند، خوب پاسخ دهند و حتی خوب فکر کنند.

لحظه آخر پس از حرف‌های کریستف که ترومن پشت درب خروجی ایستاده‌بود، فیلم را متوقف کردم، از بچه‌ها پرسیدم ترومن می‌رود یا می‌ماند؟

داد زدند: می‌رود؟ 

گفتم: چرا برود؟ دنیا به این خوبی؟ ستاره است، شهرت دارد، برود می‌شود یک آدم عادی..

تردید کردند، چندنفری گفتند: می‌ماند.

دوباره پرسیدم: یعنی می‌ماند؟

صدایشان بالا رفت: می‌رود خانوم! می‌رود..

ترومن می‌رود، بچه‌ها برای‌اش کف می‌زنند، من نمی‌دانم چندمین‌بار است که ترومن را می‌بینم و لحظه‌ای که مرد ِ در وان مشت بر آب می‌کوبد، همراه خنده‌ی بچه‌هایی که نخستین‌بار است این صحنه را می‌بینند از هیجان رهایی بلندبلند می‌خندم.

 

 

 

 

 تصویر نخستین تخته سیاهم در مدرسه.

اگر چونان ِ من عشق گچ باشید، هرچه به ذهن‌تان برسد را روی تخته می‌نویسید با انواع و اقسام رنگ‌ها

 

 

*یک آدم با تجربه این قول را به شما می‌دهد.

 

 

زهرا صالحی‌نیا

در مملکتی زندگی می‌کنیم که حتی، حتی، اشخاص ِ مرتبط با بدنه نظام و حتی جیره‌خوار نظام نه، بلکه جمعیت‌هایی که موجودیت  خود را از انقلاب و اجازه فعالیت ِ خود را هم از نظام  دارند و حتی نام‌شان نام مهم‌ترین شخص ِ مذهب ِ شیعه است هم در صفحه رسمی خود در فیس بوک علیه اعدام پست می‌رود و هیچ کسی نمی‌پرسد چرا؟!!!

ماجرای یک اعدام دیگر را دست‌آویز قرار داده‌اند که بزرگ و کوچک بتازند. به جمله توجه کنید «به یقین راهی هست که با زیبایی و فرهنگ به جنگ اعدام، بی‌عدالتی و رفتار زشت رفت.»
نص صریح قانون، حکم شرع، دستور قرآن، واقعاً لازم است نشست و تک به تک برای اینان توضیح داد؟! حقیقتاً لازم نیست، حتی لازم نیست اثبات کنیم که در هیچ‌کجای دنیا اینچنین آزادی بی‌قید و شرطی برای مردم قائل نیستند.

*چندی قبل همین جمعیت امام علی در صفحه فیس‌بوکش متن بلند بالایی در مورد مشهد و فقر و فساد در ان نوشت و بماند که ابتدای متن را چه‌طور از بارگاه امام رضا علیه‌السلام شروع کرد. تماس گرفتم و به هر طریقی بود با نویسنده متن صحبت کردم، هشدار که نه، تذکر دوستانه دادم و نویسنده دلایلی آورد  ولی چه فایده؟! متن را نوشته، به نام جمعیت امام علی منتشر کرده و ملت سرخوش لایک کرده‌اند و کامنت گذاشته‌اند.!!!

** عکس‌های جمعیت امام علی علیه‌السلام را که می‌بینم دلم  پر می‌زند برای صفا و صمیمیت اردوهای جهادی و بچه‌های بی‌ادعای جهاد! یاد جلسه‌های گروه‌های جهادی می‌افتم و تذکرات فراوان بچه‌های با سابقه، ساده‌ترین تذکرشان مراقبت در مورد ظاهر بود، و تغییر ندادن حدود حجاب و وارد نکردن معیارهای جدید زیبایی، مانند آرایش و ملحقات آن.

* دوستانی که سنگ فیلم هیس و امثال آن را به سینه می‌زدند بیایند پاسخ‌گوی عواقبِ تصمیمات خودمختارانه فرهنگی ِ کارگردان باشند.


زهرا صالحی‌نیا


شنبه هفته قبل که پیش دکتر تغذیه‌ام رفته‌بودم و در مورد رژیم غذایی‌ام در ماه رمضان با او صحبت می‌کردم، حرفی زد که کمی به من برخورد، گفت «خودتون که دیدی، عملاً آدم توی ماه رمضان چاق میشه.» شاید یک تعصب بی‌دلیل بود، ولی من می‌دانستم که ماه رمضان وقفه‌ای برای رسیدن به وزن ایده‌آلم نیست و باعث نمی‌شود که سلامت کسی به خطر بیافتد، اما این تفکر از آنجا نشأت می‌گرفت که روش تغذیه ما در کل سال اشتباه بود و ماه رمضان به اوج خودش می‌رسید.

برای همین خواستم چند تجربه کوچکم را با کسانی که اینجا را می‌خوانند در میان بگذارم، مخصوصاً با بانوان جوانی مثل ِ خودم که علاوه بر تمام مسئولیت‌هایی که در زندگی جدیدشان دارند، مسئول سلامت جسمی همسر و احتمالاً فرزند/فرزندانشان هم هستند و مهم‌تر از همه سلامت جسمی خودشان.


زهرا صالحی‌نیا
۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۶:۱۶

وقتی همه خوابند

How I Met your Mother  سریال آمریکایی است که بین سالهای 2005-2014 از شبکه CBS پخش می‌شد. سریال داستان چند جوان در نیویورک است. راوی داستان شخصی به نام تد است که برای فرزندانش در سال 2030 داستان آشنائیش  با مادرشان را تعریف می‌کند.
برخی اعتقاد داشتند که آشنایی با مادر دنباله سریال پرطرفدار دوستان است(به نظر من خیلی مانده که به دوستان برسد) با این همه شخصیتهای آشنایی با مادر با وجود داشتن نقاط منفی شخصیتی، ولی دوست‌داشتنی و قابل باورند. بیشتر زمان سریال در باری پائین آپارتمان مشترک تد و مارشال و لی‌لی می‌گذرد. آشنایی  مانند دوستان روایت سرراست زندگی نیست، بلکه خاطره‌گویی از لحظات خاص است، که بیشتر این لحاظ اطراف بار و مهمانی و اتاق خواب می‌گردد.


تد شخصیت اصلی سریال تمام تلاش خود را برای پیدا کردن رابطه‌ای دائمی می‌کند، در فصل اول، تد عاشق دختری به نام رابین می‌شود که این عشق به نتیجه‌ای نمی‌رسد اما دوستی با رابین پایدار می‌ماند، و رابین نفر پنجم این گروه دوستی می‌شود. در مقابل تد، بارنی، نه تنها به دنبال رابطه نیست بلکه از آن گریزان هم هست، بارنی یکی از جذاب‌ترین شخصیتهای سریال است، جوانی خوش‌لباس و ثروتمند که با وجود بوالهوسی‌ها و روابط و افکار عجیب و غریب و منحرفش به زیبایی عاشق می‌شود. در کمال تعجب بارنی و رابین عاشق هم می‌شوند و در فصل آخر با هم ازدواج می‌کنند،  اگرچه ازدواجشان به طلاقی مسالمت‌آمیز می‌انجامد ولی نمی‌توان علاقه بین این دو شخصیت را نادیده گرفت.


لی‌لی و مارشال اولین زوج از بین پنج نفر جمع دوستان هستند، آنها از زمانی که در کالج با هم آشنا شدند با یکدیگراند، به جز بخشی از فصل 2 که رابطه‌شان قطع می‌شود در کل سریال در نقش یک زوج درخشان و موفق ظاهر می‌شوند. لی‌لی و مارشال در طول سریال بچه‌دار  می‌شوند، کل بارداری فرزند اولشان را می‌بینیم و لی دو بچه دیگر تنها از آنها نام برده می‌شود، با هر بچه موجی از شادی و امید و لحظات خوب را در زندگی مارشال و لی‌لی شاهدیم. مارشال مرد مهربان و اید‌ه‌آلی است و لیلی علاوه بر اینکه برای همسرش زنی وفادار و زیبا و دوست‌داشتنی است برای باقی گروه نیز مانند دوستی باتجربه و همه‌چیز دان ظاهر میشود و با اینکه رازدار خوبی نیست ولی پنج نفر دیگر رازهایشان را به او می‌گویند و همیشه منتظر راهنماییها و کمک‌هایش هستند.



تد نیز دو بچه دارد، تولد آنها را در سریال می‌بینیم، با تمام هیجان و خوشحالی که تد و همسرش در آن غرق هستند، حتی بارنی، با آن پیش‌زمینه عجیب و غریبش بچه‌دار می‌شود، دختری از زنی که نمی‌شناسیم‌اش، اما مهم داشتن بچه است، با آمدن کودک کل زندگی بارنی تغییر می‌کند، مرد هوس‌ران خوش‌گذران تبدیل می‌شود به پدری نگران و عاشق.


کل این مطلب را ننوشتم که از سریال تعریف کنم، کاری به این ندارم که از لحاظ ساختار داستانی و سطح سریال سازی در حد مطلوبی بود(اگرچه پایان‌بندی‌اش افتضاح بود.) قصد هم ندارم بگویم که سریال مانند دوستان سعی در ترویج همان رویای آمریکایی و سبک زندگی امریکایی داشت، بلکه می‌خواهم از رویکردها بگویم، چندین سریال و فیلم غیر ایرانی دیده‌ایم که در آن زوجی نرمال حضور دارند که در تب‌وتاب بچه‌دار شدن هستند؟ چندین سریال و فیلم غیر ایرانی دیده‌ایم که تصمیم، بارداری، زایمان، رشد کودک را در آن شاهدیم؟

این یعنی رویکرد، یعنی به جای تصویب قانونی بیائیم از راه بهتری، از راه تخصصی‌تر و سریع‌تری به هدف برسیم، مدیران و کارشناسان فرهنگی که فقط به درد دعوت در سمینار و همایش نمی‌خورد، پاره‌ای وقت‌ها می‌شود در این موضوعات هم ازشان استفاده کرد.



زهرا صالحی‌نیا