11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۸۸ ثبت شده است

۲۹ تیر ۸۸ ، ۰۰:۲۷

Sکای ٍ بدون ٍ Sتار....

کی باور می کنه،دیشب،من یه آسمون پر ستاره دیدم؟!

اونم توی ِ آسمون ِ شب ِ تهران ِ بزرگ!

خیلی سال از اون شبهای تابستونی گذشته که هنوز ساختمونهای چند طبقه اطراف ِ خونه قدیمیمون بالا نرفته بود و ما راحت شبها می رفتیم بالا پشت بوم و توی پشه بند می خوابیدیم و ستاره ها رو که اون موقعها جزء ِ جدا نشدنی آسمون بودن و نگاه می کردیم!

ستاره ها خیلی وقته که از آسمون شبهای ما خط خورده،خط که نه! می شه گفت یه جورایی نادیده گرفته شده،یه پرده انداختیم روشون و بی خیالشون شدیم!

به قول همین خواهر کوچیکه:من خیلی وقته شبا به آسمون نگاه نکردم!

 

و من هِی دلم می خواد این جمله رو یه جای ِ این پست جا بدم....

"من خیلی وقته گاهی به آسمان نگاه نکردم!"

 

 

بی ربط:یاد ِ مرشد بخیر!

برای ِ آنها که ربطش را خودشان می دانند!

 

"عیدتون هم مبارک."

 

زهرا صالحی‌نیا

نشسته بودم روی تخت ،تکیه ام به دیوار ِ زیر پنجره بود،او نشسته بود روی صندلی،در مقابل من.

نگاهم به پاهایش بود،اتاق تاریک ِ تاریک بود و پاهای او می درخشید!

"چه پرستیدنی بود پاهایش!"

دلم "غنچ" می رفت برای ترکهایش،دلم می خواست لبهایم را روی ترکهایش بگذارم و آرام ببوسم،دلم می خواست،سرم را روی آنها بگذارم و آرام آرام اشک بریزم،بی صدای ِ بی صدا!!!

مست حضورش بودم،دیوارها را یکی یکی می شکستم!

از تخت پایین آمدم،روبه روی پاهایش روی زمین نشستم،او می گفت و من هنوز خیره بودم!

دلم می لرزید،می ترسیدم،تیشه را آرام بالا بردم! آرام...آرام.......

بسم الله........یا علی!

 

 

 

لبهای من به پاهایش نرسیده در آغوشش بودم،سرم روی شانه اش بود،در گوشم آرام زمزمه می کرد،من مات صدایش بودم،مات ِ عطر تنش،داغ می شدم از شرم!!!

آنچه می گفت من نبودم،ولی او بیش از اندازه مادر بود که من ِ واقعیه "من" را ببیند!

.

.

.

به من می خندید،لبخندی که همیشه به گریه کردنهایم می زد،لبخندی که همیشه به حماقتهایم می زد،من دیوارها را شکستم!

و او تنها خندید به اعتراف ساده ی من و به روی خودش هم نیاورد!

دستانش جان می داد برای بوسیدن و بوییدن!

من از دردهای ِ حقیرم گفتم و او دوباره به شعارهای ِ مثلاً روشنفکرانه ی من خندید!!!

"برو صورتت و بشور!"

گفته بودم؟!

عاشقانه ی من و بابا در همین کلمات خلاصه نه! گسترده می شود،بال می گیرد،پرواز می کند! مثنوی می شود.

 

دلتنگی:دلم برای پاهایش،دستانش،لبخندش،نجوایش،دلم برایش تنگ شده! همین الان! که اگر خوب گوش کنم،صدای نفسهایشان را می شنوم!

 

"نترس! تو "هم" بشکن!"

 

زهرا صالحی‌نیا

سه روزه که از اعتکاف برگشتم و هنوزم نتوستم حرفی بزنم،قفل شدم،سنگ شدم،یه خلاء خیلی خیلی عمیق بین خودم و دلم ایجاد شده،هرچی می نویسم،حرف ِ من نیست،بی مقصدی خوب نیست،یه زمانی خوب بود،ولی وقتی مقصدت هم رو برگردونه ..... دریغ!

نمی دونم،بنویسم:بسته شد؟! تخته شد؟! تا اطلاع ثانوی؟! خداحافظ؟! بر می گردم؟! Hibernate ؟!

به امید دیدار؟! نمی دونم!!!

البته فرق چندانی هم نمی کنه،بازی با کلماته که اینجا خوب به ما یاد می ده باهاشون بازی کنیم.

 

تیر برای من ماه خوب و بدیه!

خاطرات عجیب و ماندگاری ازش دارم!سررسیدم و نگاه می کردم،چهارسال گذشته!

"چهارسالگیتون مبارک!"

خدانگهدار.

 

"تقدیم به شما : +  +"

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۰ تیر ۸۸ ، ۱۹:۵۰

بازگشت!

و امتداد نگاه گمنام به "وتین ٍ من" می رسد!

 

زهرا صالحی‌نیا

سه شنبه 26 خرداد1388 ساعت: 21:8     توسط:زهرا۱

 

گرچه شاید این خبر، دشمنان ِ ما را زیاد و دوستان ِ ما را هیجان زده بنماید، اما بیخیال ِ این عواقب ِ نابه هنگام شده و شما را به یک خبر ِ دست ِ اول و موثق میهمان میکنیم:

نگاه ِ گمنام، شنبه، مورخ ِ 1388/4/20 مصادف با 2009/7/11 میلادی و 1430/7/18 قمری، راس ِ ساعت ِ 20:00 با عنوان ِ «مه‏تاب» (البته ممکن است تغییر کند) دوباره، آغوش ِ بلاگفا را مشوش خواهد کرد!

باشد که دوباره مورد ِ عنایت ِ ویژه ی شما قرار بگیریم!


پیروی من عشق ...
پایان ِ پیام
[نقطه]

 

۱.زهرای ِ نگاه گمنام.

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ تیر ۸۸ ، ۰۷:۲۴

مثل سیب،مثل گندم!

مثل براده های آهن،وقتی آهن ربا رو روبه روشون می ذاری،ردیف می شن،بــه صف!

چپ دو سه چهار....چپ دو سه چهار.......بـــــــه صف رو..!

بعد حرکت می کنن،آروم  آروم...بعد تند  تند....برخورد!

 

من دستام و گرفتم رو به روی صورتم،وزنم و به پشت انداختم،خواستم به صف نشم،دستام و روی ِ یه حجمی که نبود فشار دادم،خواستم خودم و عقب بشکم،ولی انگاری میدان جاذبه اش خیلی قوی بود،خواستم پشتم و بکنم،شاید "توسط میدان جاذبه اش رانده شوم"،نشد،گیر کرده بودم،

توی ِ میدان ِ جاذبه ی قطب ِ مخالفش!

 

 

قیف و گذاشت بود لبه ی شیشه و آروم آروم سرکه ها رو از دَ بَّّه توی ِ قیف می ریخت،بعد سرکه ها تند تند سُر خوردن تو قیف،دست ِ اون نبود،سرکه ها پیچ می خوردن و از سوراخ پایین می رفتن...

 

من خواستم پیچ نخورم،همه بادبانا شکسته بودن،تقصیر من نبود،گیر کرده بودم بین طوفان،دستم و گرفتم به یه طناب،ولی نشد،مثل پَر تو هوا تکونم می داد و بعد هم که پرتم کرد تو آب!

یه چیزی بود ته گرداب،می پیچید،منم داشتم می پیچیدم،خواستم نرم،خواستم فرو نرم،ولی انگاری یه چیزی اون ته بود،انگار زیر گرداب پُر ِ جاذبه بود،اینقد که داشت همه آبــارو می کشید تو!

 

 

یکی هوار می زد در ِ گوشم،یکی نه! انگار همه هوار می زدن!

هوار می زدن: نرو   نرو!

شعرام و ورق ورق کرده بودن و می خوندن،هوار می زدن :  نرو  نرو....

ولی هیچکدون نیومدن از پشت چادرم و بگیرن که نچسبم به آهن ربا،هیچ کدوم،انگار

می ترسیدن،انگار که الکتریسیته ساکن خطر مرگ داشت!

 

 

همه می گفتن اگه بـــِرسی همه چی تمومه! بعد من قول دادم نرسم،بعد اونا رفتن راحت خوابیدن،دلشون خوش بود صبح که پاشن باز من براشون شعر گفتم،خیالشون راحت بود بابت شعرایی که قرار بود فردا صبح بــِدَن دست ِ جی اِف و بی اِفــاشون!

 

 

بهش گفتم: قول دادم!!

داد زدم گفتم،التماس کردم،گفتم اینقد من و نکش،دستم به جایی بند نیست،ولی دستام و پس زد،

می خواست با صورت برم تو صورتش...

 

 

دست گذاشته بودم رو روسریم بعد اون یـــِدَفعه تجلی کرد،دیگه تقصیر جاذبه هم نبود،انگار وسوسه بود،مثل سیب مثل گندم!

لبام خشک شده بود از بس نفس نفس زده بودم،لباش جنبید،ولی هیچی نگفت،فقط گفت: زَهرا!

شایدم اَصَن نگفت فقط گیر کرد توی ز با "  َ  اش" یا هـــ و مـکثـــِش! شایدم گفت:سماء نرگس گفت:فاطمه،رویا

 گفت:زهرا       

شایدم گفت:مهتاب...مریم...

نه اینکه جاذبه نبود،بود،ولی وسوسه هم بود،نمی خواستم به صف شم،واسه همین صف و بـــِهَم زدم،با صورت رفتم....

 

 

می گفتن،نه اینکه بگن هوار می زدن:رسیدن،نقطه پایان است،وقتی برسی درگیر بودنها و عادتها

 می شوی،همینطور بمان!

 

 

تشنه بودم،تشنه ی تشنه! گلوم خشک بود،تب داشتم،چــِشام داغ بود،آینه نبود،آینه نبود!!!

 

 

بعد دوباره مثل وسوسه بود،نفسم بند اومد،دعا کردم،همه  اشکام از چشام جدا شد،به جای اینکه قل بخوره رو صورتم،به صف شد،رفت،آروم  آروم....بعد تند  تند....

 

 

گفتن:تموم می شی،حروم می شی!

 تقصیر من نبود،مثل وسوسه بود،گیر کرده بودم وسط میدان جاذبه اش،وسط  گردابش!

دستمم به جایی بند نبود،همه هم ترسیده بودن،انگاری که الکتریسیته ی ِ ساکن خطر مرگ داره!!!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ تیر ۸۸ ، ۱۸:۱۶

می روم که نمانم!

نمانم در همینجا و در همین سیاهی،می روم که بارم را در جایی دیگر زمین بگذارم!

نمی شود اعتراف کنم و بعد با چند سکه کفاره بدهم،حتی با چندین هزار هزار سکه هم پاک نمی شود،سنگین است،این بار سنگین تر از این حرفهاست!

می ترسم نشنود،می ترسم اینبار نپذیرد و من بمانم و این بار سنگین!

گاهی فکر می کنم شاید طلبیدنی در کار نیست،شاید دلش می خواهد دلم را بسوزاند،عزیزانش را به رخم بکشد و .....

رسم عاشقی آن نبود که من کردم و شکستم و شکستم و به خدا که دل نبریدم!!!

ریختم همه ی آبرویم را ولی مهری که بود را پاک نکردم،ماند،حالا منم و شرمندگی و ترس از رفتن و شوق به رفتن!

این آخرین بارهای ِ من زیاد شده،اینقدر زیاد که حتی خودم هم باورشان ندارم،ولی تو بیا و این بار هم قبول کن که آخرین بار بود و بگذار که برگردم،راهم بده و در را ببند،بگذار فقط نگاهت کنم،بگذار گوشه ای بنشینم و زانوانم را در آغوش بگیرم و سرم را تکیه دهم به درگاهی ِ خانه ات و به جای سکه های نداشته ام اشک بدهم و .... "اینها را جای کفاره قبول می کنی؟!"

 

پ.ن:بی دل می روم،با باری به سنگینی همه ی عمرم،امید بسته ام به رحمانیش،به غفوریش،امیدبسته ام به تنها یک نگاه ِ دوباره اش!

.

.

.

بردن نامش هم لیاقت می خواهد ،ولی میلادش هزاران هزار بار مبارک،این معلم سختگیر امتحانهای دشوار،این مرد که هنوز هم 13 رجب متولد می شود و هیچگاه نمی رود و جاریست،نه در زبانها که در دلها و جانها و فکرها.

*خدا خانه دارد..

**خدا خانه دارد..

 

 

.

.

.

سیزده من هم رسید!

دلبستنم به سیزده محض خاطر تجلیش در این روز بود،مثل عاشق ِ ساده و سر به هوایی که هر روسری ِ آبی او را به یاد معشوقش می اندازد.

مثل سنگی که روزی معشوقی به آن تکیه کرده و از آن پس،همه ی سنگها برای تو عزیز می شود محض خاطر یادآوری یک لحظه نفس تازه کردن معشوق و گردی که از حضورش بر سنگ نشسته،محض خاطر آنکه شاید این سنگ همان سنگ باشد،محض خاطر عاشقی.

.

.

.

التماس دعا ،التماس "د ع ا"

یا علی!

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ تیر ۸۸ ، ۰۰:۳۲

پیش درآمد آرزوها!

برای من نوشتن از رویاهایم یعنی نوشتن بیست و یک سال ضربدر دو!

عمر همه ی انسانها تقسیم بر دو می شود چرا که شبها به حساب نمی آید ولی برای من شبها مهم ترین لحظه ها هستند،لحظه های پرواز خیالم به دوردستها و گاهی نزدیک ِ نزدیک،همین کنارها!

رویا پردازی مخصوص انسانهاست و برای زنان و دختران امری عادی و ضروری است و برای من رویا یعنی حقیقتی که به زودی می آید!

برای نوشتن رویاهایم زمان می خواهم،نه به اندازه ی یک عمر،بلکه به اندازه ی فکر کردن به عمر دخترک بیست و یک ساله!

"محض خاطر دعوت چادرنشین جان عزیز"

 

پ.ن:حرفهای آدمی مثل هادی غفاری ابلهانه تر و احمقانه تر از اشکهای کرباسچی بود،برای من!!!

 

زهرا صالحی‌نیا

یکی از عزیزترین و گرانبهاترین سرمایه های من می دونید چیه؟!

یه آرشیو از سروش جوان!!!

در واقع من الان چند سالیه که جوان شدم،ولی زمانی که سروش جوان می خوندم تازه واسه خودم نوجوان شده بودم!نمی دونم هنوز کسی هست که سروش جوان یادش باشه،یا نه؟! اگه بود بیاد یکم با هم از خاطرات سروش جوان بگیم.

امروز دنبال یه مقاله در مورد پائلو کوئیلو می گشتم،که یاد سروش جوان افتادم،یادم اومد مقاله ی خیلی جالبی در مورد پائلو توی سروش خونده بودم و همون زمان هم کلی از مقاله کیفور شده بودم.(مقاله مال ِ سال 82 بود،کیف کردید؟!عجب ذهن پویایی دارم؟!)

شروع کردم به ورق زدن مجله ها تا رسیدم به یه سری نامه،که روزهای تولد یا مرگ نویسنده های معروف در مجله چاپ می شد،و نویسنده نامه ها نیما زاغیان بود.

یادمه یه نامه ای بود به سنت اگزوپری که خیلی بعد خوندنش ذوق زده شدم ،شایدم یکی از دلایل علاقه ی من به نامه نوشتن از همینجا شروع شده،البته بماند که علاقه ی من به نامه ریشه در خیلی مسائل دارد!

در همین جستجو رسیدم به یک مسئله خیلی جالب تر!

هیچ وقت فکر نمی کردم کافکا افکارش در زمینه ی نامه اینقدر به من نزدیک باشه!!!

 

افسوس که نامه ها به مقصد نمی رسند،زیرا نامه ها را در میان راه اشباح می نوشند.۱

 

در هر حال ما هم واسه خودمون یه جمله ی قصار از بین نوشته های یک نویسنده ی کله گنده پیدا کردیم و الان مثلاً روشن فکر شدیم!(چون من شنیدم کافکا خیلی کله گندست و مسخش خیلی ها رو ترکونده!)

البته بنده هرگونه کپی برداری و الهام گیری از این جناب را تکذیب می کنم،چون خدای ِ من شاهد است که بنده با کمک قوه ی تخیل و فکر روشن بین و خلاق خودم به این نام رسیدم!!!

حالا کافکا هم سرسوزنی از این نِعَمات داشته و بهره ای هم برده!

نمی شه که چون ایشون کافکا هستند و بنده زهرا بخواهیم،من و این نام پر مایه ی "نامه های بی مقصد" و زیر سوال ببریم! می شود؟! نمی شود دیگر!!

.

.

.

تبریکات:عید همگی مبارک،میلاد امام جواد(ع) خیلی خیلی خیلی مبارک!اگرچه من یکی اینقدر بی معرفتم که هیچی از ایشون نمی دونم،ولی فکر کنم اینقدر مهربون هستن که ببخشن!التماس دعا!

همینجوری دور ِ هَمی:یا off های من به هیچ کس نمی رسه یا هیچ کس جواب ِ off های من و نمی ده!

اگه اولیه که هیچی ولی اگه دومیه بابا خیلی دیگه.....آخرشید!

 

 

۱.از همین آقا کله گنده بود! کافکا جان!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ تیر ۸۸ ، ۲۰:۳۰

تو بوی ٍ خوش ِ نا می دهی!

تو بوی کهنگی می دهی،بوی عشقهای فرسوده،تو بوی قلبهای نیمکت مدرسه ی راهنمایی دخترانه را می دهی،بوی دو حرف انگلیسی و یک قلب و یک تیر،یک حرف خوشگل انگلیسی که از بالای سرش تیر رد می شد،تیر از تو رد می شد و دقیقاً می خورد وسط اسم من،حتی وقتی تو می زدی و می شکستی!

تو بوی نگاههای یواشکی می دهی،بوی زیر چشمی نگاه کردنهای بچه گانه،بوی شب بیداری های طولانی،بوی آن موقع ها را می دهی.

تو بوی روزهای تنبل تابستان را می دهی،ظهرهای گرم و بلند،جوهای عریض،اینقدر عریض که باید بپریم. تو بوی "نون تافتون" می دهی و خیابانهای شلوغ و ماشینهای سریع،اینقدر سریع که مجبوری دست من را بگیری،تو بوی گرمای اولین دستهای مردانه را می دهی!

تو بوی لرزشهای شبانه را می دهی،بوی انکارهای جوانی،تو بوی بلوغ ِ با تو را می دهی،بوی لبخندهای شرم آگین،بوی دوری های پر از نزدیکی،بوی نفس نفس زدنهای ِ دویدنهای ِ بی صدا،تو بوی فاصله می دهی.

تو بوی لبخند به روسری و جوراب ضخیم را می دهی،تو بوی فرار از جمع و خندیدینهای پنهانی را می دهی،تو بوی رازهای همیشه سر به مُهر را می دهی.

تو بوی قد کشیدن،بزرگ شدن،دور شدن،غریبه شدن،تو بوی تنهایی می دهی!

تو بوی رفتن،فرق کردن،انکار کردن،تو بوی فراموش کردن می دهی!

تو بوی بازگشتن،غریبه بودن،انکار کردن،تو بوی او را می دهی!

تو بوی چشمهای ناآشنا،لبخندهای زورکی،نگاههای بیگانه را می دهی!

تو بوی انکار می دهی!

تو بوی خاطره های آشنا می دهی،تو بوی قهقه های سرمستی می دهی،تو بوی نقلهای ریز و درشت و هزاری و دوهزاری های سبز می دهی،تو بوی عطر زنانه و سایه و پنکک و تافت می دهی.

تو بوی دسته گل عروسی می دهی،بوی سیگار و عطر.

"تو بوی کهنگی می دهی،بوی عشقهای فرسوده،بوی رفتن،بوی خاطرات،تو بوی قطره خونهای ِ قلبهای نیمکت مدرسه ی راهنمایی دخترانه را می دهی!"

 

زهرا صالحی‌نیا