11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۸

خوشگل

گوشی‌ام را جا گذاشته‌بودم، وقتی رسیدم کوچه دوم یادم آمد که گوشی را روی میز وقتی داشتم دانلودهایم را استارت می‌کردم جا گذاشته‌ام، قیدش را زدم، مطمئن بودم کسی ساعت 5 عصر ماه رمضان حوصله زنگ زدن به من را ندارد، اس‌ام‌اس را هم که همیشه می‌شود جواب داد ، می‌ماند چند اس‌ام‌اسی که بانک سامان لطف می‌کرد و در هر حرکت بانکی برایم می‌فرستاد که ترجیه می‌دادم اگر واریز است ناگهان غافلگیر شوم و اگر برداشت، همان بهتر که نبینم و با خیال راحت خرج کنم.


روی نزدیک‌ترین صندلی به در ورودی نشستم، سالن خلوت بود، فقط پیرزنی زیر ِ دست آرایشگر نشسته بود، آرایشگر با لحنی که انگار با دختربچه‌ای حرف می‌زند به پیرزن جملاتی می‌گفت: آروم بشین، الان خوشگل می‌شی.

و «خوشگل می‌شی» را مدام تکرار می‌کرد، آرایشگر کیسه‌ای را روی موهای تُنُک و رنگ شده پیرزن کشید، آرام از دستش گرفت و بلندش کرد، چندباری به او گفت که برود روی صندلی‌ بنشیند، تا دخترش را هم مانند او «خوشگل» کند، دختر ِ پیرزن زنی 50 ساله بود، قوز کرده و افسرده. نشستن پیرزن در روی صندلی به دقیقه نکشید، بلند شد و در سالن چرخید، با خودش مدام حرف می‌زد، جملات نامفهومی می‌گفت، در حین ادای جملات دستانش را تکان می‌داد.

در مقابل میز منشی ایستاد و جملاتی گفت، از میان جملاتش «خوشگل شدم» مفهوم بود، میان زمزمه‌هایش ناگهان لبخند می‌زد، بعد جدی جملاتی را می‌گفت، دستانش را مدام مشت می‌کرد و دوباره باز می‌کرد، انگار می‌خواست چیزی بردارد و بعد پشیمان می‌شد، بی‌قرار بود، بی‌آنکه به خاطر بیاورد برای چه اینجاست، برای چه اصرار دارد که برود، برای چه نمی‌نشیند، برای چه مدام در سالن می‌چرخد، بی‌قرار رفتن بود. 


دخترش زیر دست آرایشگر  ناگهان شروع به گریه کرد، هق‌هق ِ دنباله‌داری، سالن خلوت و ساکت بود، آرایشگر سعی کرد آرامش کند، برای‌ش دستمال آورد، پیرزن در سالن می‌چرخید و حرف می‌زد و می‌خندید، من گوشی همراهم نبود که زُِل بزنم به صفحه‌اش و مدام قفل‌ش را باز و بسته کنم تا چشم‌ام به چشمان داشک‌آلود دختر ِ پیرزن نیافتاد، هر طرف را نگاه می‌کردم چشمان اشک‌آلودش بود، سالن‌های آرایشگاه‌ها پُر است از آینه، چشمان ِ آدم نمی‌تواند از نگاهی فرار کند مگر اینکه زِل بزند به صفحه موبایل‌ش، البته اگر همراهش باشد، اگر جا نگذاشته باشدش روی میز کامپیوتر در خانه.


پیرزن روبه‌رویم ایستاد و با لبخند و محبت گفت: شما چه‌طوری عروس خانم؟ جوابش را دادم، گفتم خوبم، حالش را پرسیدم، جوابم را نامفهوم داد، چند سوال دیگر هم پرسید، دوباره لبخند زد، لبخندش مانند لبخند آدم‌های هوشیار بود. اما بی‌قراربود، مثل بی‌قراری بچه‌ها، اصلاً انگار وقتی آدم تمام قید و بندهای بی‌خود ِ این دنیا را دور می‌ریزد و یا فراموش می‌کند، تازه بی‌قراری به سراغ‌اش می‌آید، هیچ کجای این دنیا برای‌ش آرامش و قرار ندارد، میل به رفتن درونش غوغا می‌کند، نمی‌داند کجا؟! اما می‌خواهد برود، شاید هم خودشان می‌دانند کجا می‌خواهند بروند، فقط نمی‌توانند بگویند و شاید ما نمی‌توانیم بشنویم و بفهمیم.


زهرا صالحی‌نیا
۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۵:۲۶

بی‌آنکه من بفهم‌م...

چند روزی است گیر کرده‌ایم در آن مدل تنگناهای اقتصادی که هرچند وقت یکبار سراغ هرخانواده‌ای می‌آید، شروع‌اش هم با یکی دوماه عقب افتادن حقوق و بعد خرج ناگهانی سنگین پیش آمدن و آخر سرهم خالی شدن تمام حساب‌های بانکی است.




کف ِدستانم را زیر شیر آب سرد گرفتم و ترشان کردم، مایع ِ کوکو سیب‌زمینی را از کاسه برداشتم و میان دستم کمی چرخواندم، یاد کوکوهای خوش سروشکل خواهرهمسرم افتادم، بیضیِ کامل با رنگی طلایی و هوس‌ برانگیز، تصمیم گرفته‌بودم  برخلاف همیشه‌ام که مایع کوکو و کتلت را پخش در یک قابلمه کوچک می‌کردم و خودم را از سختی مدام سرک کشیدن  وزیر رو کردن‌شان خلاص می‌کردم، این‌بار دانه‌دانه کف ماهی‌تابه بچینم‌شان و به یاد سریال‌های تلویزیون با کف‌کیری میان صدای جلز و ولز روغن پشت‌وروی‌شان کنم.

پیش از آنکه اولی را در ماهی‌تابه بگذارم، یاد سفارشی افتادم که در یکی از همین گروه‌های خانم‌ها که در همه‌ی شبکه‌ها و ابزارهای ارتباط جمعی در روزهای نخستین حضورشان تاسیس می‌کنند، خوانده‌بودم.

(همین گروه‌هایی که هیچ‌گاه آقایان متاهل به صرافت تاسیس‌اش نمی‌افتند، از همین گروه‌ها که خانم‌های متاهل پرش می‌کنند از پیام‌ها و صوت‌های سفارش و آموزش و غیره در مورد نحوه همسرداری و برخورد با شوهر بداخلاق و بیشتر دل ِ شوهر را به دست آوردن و چه‌گونه شوهرمان را تبدیل به کشته مرده خودمان کنیم و چه‌طور تبدیل به سوپرزنی شویم که با وجود تمام بدبختی‌ها  مهربان باشیم و به درک که 10 سال دیگر از درون می‌پکیم مهم این است که بدون منطق صبر کنیم! الان مشخص است که دلم به چه اندازه از این مدل گروه‌ها پُر است؟!)

القصه سفارش این بود که هر وعده غذایی را به نام یکی از ائمه طبخ نمائید و سفره را پهن کنید، الحق که سفارش خوبی بود و من تفاوت غذای با این نیت و غذای ساده را کاملاً درک کرده‌بودم، با خودم شروع کردم به حساب و کتاب که حالا چه کسی را انتخاب کنم؟ به نیت کدام نام مبارک این کوکوسیب‌زمینی را در ماهی‌تابه بیاندازم که تنگنای اقتصادی هم زودتر حل شود و دوباره برگردیم به دوران خوش‌خوشان‌مان؟!

به این نتیجه رسیدم، چه کسی بهتر از کریم اهل بیت؟ امام حسن علیه‌السلام. بالاخره مایع کوکو به آغوش ماهی‌تابه افتاد. سفره سحری را چیدم، سالاد شیرازی فرداعلاء با لیموی‌تازه و کمی زیره‌ سبز و روغن زیتون بی‌بود تهیه کردم، چند قاچ هندوانه سرخ و شیرین میان سفره گذاشتم، نان سنگک کنجدی و خوش‌عطر را گرم کردم، ماست و گل‌سرخ را هم کنارشان چیدم.

شروع به خوردن کردیم، من هنوز در فکر نیت‌م بودم، لحظه کلید اسراری ماجرا از همین‌جا شروع شد، روحانی در برنامه سحر نشسته بود و از اعتماد کودک به مادرش می‌گفت، اینکه می‌داند مادر در فکر امنیت و غذا و آرامش اوست برای همین ترس و ناراحتی ندارد، به تکه نان در دستم نگاه کردم.



شب ِ سوم بود، بعد از افطار نان‌ها را در کیسه کردم و در فریزر گذاشتم، علی رفته‌بود بستنی بخرد، با نان سنگک برشته و تازه بازگشت، گفت: فکر کردم برم نون بخرم باشه خونه، نون‌واییه گفت صلواتیه.

هردومان خندیدیم، بحث‌مان کشیده شد به نان‌وای محله‌مان که ماه رمضان‌ها پای تنور روزه میگرفت.



نان هنوز در دستم بود، سفره‌مان فرقی با روزهای قبل از تنگنای ِ چند روزه نداشت، یادم آمد که روزه‌مان را با شکلات فندقی صبحانه و نان تست باز کرده‌ایم، یادم آمد می‌خواستم برای سحر پلو با ته‌دیگ بال‌زعفرانی درست کنم، یادم آمد فریزر آن‌قدر پُر است که بسته نان اضافی به زور در آن جا شده، یادم آمد که با مهمان‌مان از کمد و کشوی لبریز از لباس صحبت می‌کردیم و اینکه چه کنیم با این‌همه لباس اضافی، یادم آمد... یادم آمد....


یادم نمی‌آید، فراموش می‌کنم، نمی‌بینم، کدام تنگنا؟! یک شب سرگشنه زمین نگذاشته‌ام، در سرما نلرزیده‌ام، اما زبان‌م مدام به خواستن چرخیده، از ترس نداری مدام دستم رو به آسمان دراز شده، نه بابت شکر، نه بی‌چشم داشت جوابی.



سالاد شیرازی‌ام را می‌خورم، تا آخرین تکه‌ی خیار و گوجه، تا آخرین جرعه آب‌لیموی ِ ته ِ کاسه، دلم حال‌ش خوش است،  انگار ِ که کودک‌م در آغوش‌ش.


کجاها هستی؟ کجا بودی و من ندیدم؟ ک‌ج‌ا ب‌و‌دی و م‌ن ن‌دی‌دم؟؟


زهرا صالحی‌نیا