تکه های از داستانی فراموش شده
صبا، بین آسمان و زمین معلق بود که امیرعلی دستش را گرفت، نه اینکه دست ِ دستش را گرفته باشد، نه! فقط دستش را گرفته بود که چرخ نخورد، محکمش کرد به زمین، همین شد که صبا دلش را یکجا باخت!
خیلی ساده است، خیلی هم تکراری است، کسی دلش را میبازد، آنهم در مقابل کسی که محکمش کرده به جائی، حالا بعضیها را محکم میکنند به در ِ خلاء و بعضی را به یک ضریح و بعضی دیگر را به مژگانی...
از دیدگاه ِ من ِ ناظر، شاید صبا نباید، دلش را یکجا، همان لحظهی اول، دقیقاً همان لحظهای که امیرعلی دستش را گرفت و کشیدش، و محکم بستش، میباخت، ولی من ِ ناظر، مگر کارهای هستم؟ آنهم در این هوای ِ صبحهای بهار، بین اینهمه گرده و بوی ِ برگهای تازه و یاس!
امیرعلی هم.... از امیرعلی میگذرم، در واقع بدون توضیح هم به سادگی میشود حدس زد، سهم امیرعلی دقیقاً چه بوده!
"آن وقتها که نبودی، نمیدانم چهطور میگذشت! انگار خیلیها این را گفتهاند، ولی مال ِ من فرق دارد! میفهمی امیرعلی! همهچیز یکجا پاک شده، حتی نوشتن و خواندن را هم فراموش کردم، تو که نگاهم کردی، دوباره شروع کردم به خواندن، چشمانت، انگار فرمان خواندن میداد!
به من گفتی، رسمش این است، باید همه را یکجا فراموش کنی، باید بشوی اُمّی! من پیش از آنکه تو بگوئی اینچنین شدهبودم! گفتی این اول راه است، من، شانههایم نحیف بود، گفتی باید محکمتر باشم، محکمم کردی به ضریح ِ چشمانی! گفتی بخوان! من آهسته خواندم، به نام ِ صاحب ِ آن چشمان!"