11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۲ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

۱۱ مهر ۸۹ ، ۰۰:۵۱

واس خاطره اسمش!

 

لازم نیست کسی بعد از گفتن حرفام بهم چشم غره بره که مهتاب* نیستم! که نه چشمام عسلی و نه شیرینم و نه ...(همه چی رو باید بگم؟!) نُچ!

یه جورایی اصلنه خیالی نیست! اگر هم بود، حالا دیگه نیست! الان که سر کَج می‎کنم و چـِش می‎ندازم تو چشماش و آروم می‎گم: علی!

که عمراً بفهمید چه‎طوری می‎گم! که چه کیفی می‎ده عین علیش، وقتی سر کج می‎کنم!

  َ اش! که انگاری قد یه از اینجا تا مشهد قراره کـِش بیاد ولی نمیاد و یه جایی که خودمم هردفعه صداش می‎کنم نمی‎دونم کجاست تموم میشه و میرسه به لامش.

اونوقتاست که هی دلم و فشار میده و فشار میده ! عینهو اناری میشه که چـِلوندیش و آب سیاهش ریخته رو دستات! قاطی می‎شه با قَنج رفتن و هزار تا حسه دلیه دیگه که باید اندازه یه جنگ و صلح بنویسم تا بفهمید چه طوریه!

آخ! آخ! یعنی اصلاً کاری به کار چشماش و لبخند گوشه لبش ندارم‎ها! فقط دارم سعی می‎کنم شیرفهمتون کنم چه حظی می‎برم از صدا کردن اسمش!

که عمراً هیچکدومتون از صدا کردن اسم هیچ‎کسی قده من حظ نمی‎برید! که دارم علناً بهتون فخر می‎فروشم که حسودی کنید، به من، واس خاطره اسمش!

علی

 

 

*من او/ رضا امیرخانی


زهرا صالحی‌نیا
۰۷ مهر ۸۹ ، ۰۰:۴۰

Create New Group

من آدمهایی را می‎شناسم که خیلی بدبخت هستند، شاید هم بی‎چاره باشند، البته فرق می‎کند حتما! بی‎چاره و بدبخت.

شایدتر هم سرگردان هستند، آدم‎هایی که احتمالش هست زیاد باشند، ولی من فقط یکسری از آن آدمها را میشناسم، همان یک سری که اطرافم هستند و خیال می‎کنند من نمی‎فهمم چه‎قدر بدبخت و بی‎چاره و سرگردان هستند، البته این امکان هست که من از همه‎ی آنها بدتر باشم، چرا که می‎دانم اینهمه آدم بدبخت و بی‎چاره و سرگردانند، و می‎بینم.

من دقیقاً جزء دسته خاصی از آدمها نیستم، چون نمی‎دانم آدمهایی مثل من هستند؟!! اگر هستند دسته‎ای هم می‎توانند تشکیل بدهند یا نه!

 

فکرکنید، پشت چراغ قرمز میدان فردوسی گیر کرده‎اید، از زور گرما و طولانی بودن چراغ، به فکر پُر کردن آن 120 ثانیه‎ی روبه‎رویتان می‎افتید و انگشت سبابه دست راستتان را در سوراخ راست دماغتان فرو‎می‎کنید و آهسته و خیلی نرم می‎چرخانید.

راننده اتومبیل کناری زُل زده به گارسون قلابی دم ِ در ِ رستوران سنتی‎ی که سمت راستش قرار دارد و روی فرمان ضرب گرفته، بی‎اختیار رویش را برمی‎گرداند و با شما "چشم تو چشم" می‎شود، ثانیه شمار روی 2 ثانیه است، بعد شما حرکت می‎کنید، ولی در عرض 120 ثانیه هم غافلگیر شده‎اید، هم خجالت‎زده و هم کسی به راز شما در مورد سپری کردن زمان‎های کوتاه خالیتان پی برده!

در ذهن خودتان به راننده کناری هیچ توهینی نمی‎کنید، در اکثر موارد آنقدر ذهنتان مشغول بازسازی حوادث و حرکات هست که شاید تنها چشمان شخص ِ غافلگیرکننده را به یاد بیاورید. ولی راننده کناری، در تمام موارد بالا با شما سهیم شده، بدون آنکه بخواهد و حتی بداند،  تنها حس سقوط به ماجرایی به او دست می‎دهد که هیچ نقشی در آن نداشته، حتی لذت چرخاندن انگشت، تنها حس ِ تهوع از سهیم شدن در رازی را دارد که نمی‎خواهدش!

راننده کناری شما من هستم!

گاهی به نظرم می‎آید، دسته‎ای از انسان‎ها ( اگر بشود آنها را دسته‎بندی کرد!!) همیشه حوادثی را می‎بینند که نباید ببینند، و حفظ می‎کنند، بدون آنکه بازگویشان بکنند، و بین آنها و بسیاری از انسانهای دیگر رازهایی هست، رازهایی ناخواسته، بیشتر اوقات تهوع‎‎آور، و دردناک!

 

 

 

گاهی اوقات در خانه، تاکسی، اتوبوس، مترو، کلاس، اینترنت، ...... آدمهایی هستند که زُل می‌زنند به خلاء ( و انگار فقط من ‎می‎بینم که آنها به خلاء زُل زده‌اند!) در ظاهر گویا به کتاب بغل دستی، ساعت، موبایل، دکمه‎ی مانتو، قسمت پاره‎ی شلوار لی و حتی توجه‎ عجیب به وبلاگی دور افتاده، بدون آنکه دیگران بدانند، او ( آنها) مطالعه‎اش می‎کنند، ولی من می‎بینم که همه خلاء هست، جایی که باید باشد و نیست!

دکمه‎ای که باید روی لباس دخترک می‎بود و نبود، اگر قرار باشد حسادت معنا شود، تمام خلاء چشمان ِ آنها زیر ِ سوال می‎رود و این یعنی زیر ِ سوال بردن ِ خیلی از آنها ( همه‎ی آنها)! مانند زمانی که، چادر دخترکی در باد می‎رقصد، یا لبخندی سُر می‎خورد روی لبهایی و یا بدون هیچ دلیلی رابطه‎ای تمام می‎شود و ..... آنها نشسته‎اند روی صندلی راحت کامپیوترشان و زُل زده‎اند به خط‎هایی که روی صفحه‎ی مانیتورشان نشسته و من می‎بینم که زُل زده‎اند به خلاء!

و شاید حتی، save اش کنند، گوشه‎ی پرتی و دوباره بخوانندش و یا حتی هیچ‎وقت نخوانند و هزار بار دوره‎اش کنند و زُل بزنند به خلاء!

من این آدم‎ها را دیده‎ام!


زهرا صالحی‌نیا