11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

۱۷ مرداد ۸۹ ، ۱۴:۳۳

:)

اعتماد همیشه یک جاده‎ی دو طرفه بوده، ولی اعتماد کردن به اون بالاسری هم حکم جاده‎ی دو طرفه رو داره؟!!

شاید برای بعضی‎ها، آره!

ولی رسم لوطی گری میگه  "نـُـچ!"

اعتماد به اون بالاسری "باید" یه طرفه باشه! می‎فهمی چی میگم؟! یعنی هی اون بزنه، بشکنه، ببره! تو هم عین خیالت نباشه که اون هی می‎زنه و میشکنه و می‎بره!

اینقد جاده‎ات یک طرفه باشه که صدات هم درنیاد!

فقط بعضی وقتاش در بیای بگی "الحمدالله"

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ مرداد ۸۹ ، ۰۱:۴۵

توان گفتن آن راز جاودانی نیست!

خیلی وقته ننوشتم، و حرف زیاد دارم برای گفتن، مخصوصاً که بزرگترین اتفاق زندگیم، همین یک ماه پیش رخ داد، ازدواج کردم، الان دیگه به طور کامل یک خانم متاهل هستم، با یک حلقه تویه انگشت ِ دوم از سمت ِ چپ ِ دست ِ چپم، و کلی فکر که فقط تویه مغز ِ یه دختره متاهل اونهم از نوعه من چرخ می‎زنه!

مثلاً بعضی وقت‎ها که از کنار بعضی آدم‎ها رد می‎شم، یا یه آشنایی رو می‎بینم و خبره ازدواجم رو بهش میدم، با خودم می‎گم:زود باش! ذوق کن! "من" ازدواج کردم! نمی‎فهمی؟! ازدواج! یعنی خیلی، یعنی زهرا، یعنی من، بیا با هم تعجب کنیم، بیا با هم شکّه بشیم و بگیم Wo0o0 !!!!!!

ولی به‎غیر از چندتاشون، که به اندازه کافی شکّه شدن و کلی جیغ و داد راه انداختن، باقی به تبریک بسنده کردند، حتی کسانی که خیلی بیشتر ازشون انتظار می‎رفت!

نه اینکه ذوق نکنن، تعجب نکنن، شکّه نشن! نه! تو چشاشون می‎دیدم، ولی وقتی اون آدم برای اتفاقات زندگیه خودش ذوق نمی‎کنه از ترس اینکه باقی فکرکنن "ندید بدیده"، چه توقعی می‎شه داشت که برایه من ذوق کنه!

اصلاً باقی فکرکنند "ندید بدیدیی"! مگه چی می‎شه حالا؟! خوب اولین بارمه که ازدواج کردم! ذوق نکنم؟!

 

نثر و موضوعِ اول نوشته‎ام هیچ ارتباطی به این خط‎هایه پایانی نداره! ولی من با جدیت تمام به نوشتن ادامه می‎دم تا برسم به جایی که دوست دارم!

چندماه پیش، فکر می‎کنماواخر فرودین یا اردیبهشت   بود که یکی از دوستانم که ازدواج کرده‎بود رو بعد از یک سال دیدم، من و نفیسه رو ناهار دعوت کرد منزلشون و ما هم مشتاقانه قبول کردیم! دقیقاً خاطرم هست که پنجشنبه بود، و قرار بود جمعه، برای اولین بار بریم خونه علی‎نا!

از یه طرف نگران بودم، از یه طرف خوشحال، که بالاخره همه چیز داشت به خوبی پیش می‎رفت. اون روز با نفیسه و مژگان حسابی حرف زدیم و خندیدیدم، مژگان آلبوم"های" عکسش و فیلم عروسیش رو نشان داد.

 همسر ِ مژگان که اتفاقاً یه زمانی پسرعمه‎اش هم بود، از وقتی که مژگان راهنمایی بوده، دوستش داشته، ولی مژگان هیچ‎وقت رویه خوش بهش نشان نمی‎داده تا اینکه دیگه بالاخره سعی و تلاش‎هایه عاشق ِ بی‎نوا به نتیجه می‎رسه و عروس خانوم بعله رو میگه!

همسرش مرد خیلی خوب و مهربونیه، همه‎ی وسائل آسایش رو برای مژگان فراهم کرده‎بود، عروسی با تمام جزئیات و مفصل برگزار شده‎بود، یک کلام، همه چی عالی بود!

یادم نیست دقیقاً چی شد، چی داشتم تعریف می‎کردم،چه لحنی داشتم، چه ذوقی تویه چشمام بود، که مژگان با یه لحن ِ مشتاقانه‎ی عجیبی ازم پرسید: زهرا چه حسی داره وقتی آدم داره با کسی که عاشقشه ازدواج میکنه؟!!

لبخند زدم

لبخند زدم

لبخند زدم

لبخند زدم

 

 

پ.ن: از خودم توقع دارم که حسم رو بگم، بنویسم، از خودم خیلی توقع دارم! خیلی توقع دارم!

پ.ن ِ دوم: ذوق جزء کلمات و حالات مورد علاقه‎ی منه! بدون هیچ خجالتی، بدون هیچ مانعی!

پ.ن سوم: یک مرداد جشن عقدمون بود، می‎خواستم عکس کارت دعوتمون رو قبل از جشن بذارم ولی وقت نشد، حالا الان می‎ذارم تا بدونید ما همه‎چیمون به همه‎چیمون میاد! بعله! :دی

راستی خودمون سوتیه کارت رو می‎دونیم نمی‎خواد تذکر بدید، همون راحت بخندید کافیه! والا!! :دی کلی کاره گرافیکیه فشرده با پینت انجام دادم تا نشونی رو پنهان کردم که یه وقتی یکی پانشه بره یقه صاحب تالار رو بگیره و شام بخواد ازش! :دی

مزاح فرمودیم!!!!

 

زهرا صالحی‌نیا