خیلی وقته ننوشتم، و حرف زیاد دارم برای گفتن، مخصوصاً که بزرگترین اتفاق زندگیم، همین یک ماه پیش رخ داد، ازدواج کردم، الان دیگه به طور کامل یک خانم متاهل هستم، با یک حلقه تویه انگشت ِ دوم از سمت ِ چپ ِ دست ِ چپم، و کلی فکر که فقط تویه مغز ِ یه دختره متاهل اونهم از نوعه من چرخ میزنه!
مثلاً بعضی وقتها که از کنار بعضی آدمها رد میشم، یا یه آشنایی رو میبینم و خبره ازدواجم رو بهش میدم، با خودم میگم:زود باش! ذوق کن! "من" ازدواج کردم! نمیفهمی؟! ازدواج! یعنی خیلی، یعنی زهرا، یعنی من، بیا با هم تعجب کنیم، بیا با هم شکّه بشیم و بگیم Wo0o0 !!!!!!
ولی بهغیر از چندتاشون، که به اندازه کافی شکّه شدن و کلی جیغ و داد راه انداختن، باقی به تبریک بسنده کردند، حتی کسانی که خیلی بیشتر ازشون انتظار میرفت!
نه اینکه ذوق نکنن، تعجب نکنن، شکّه نشن! نه! تو چشاشون میدیدم، ولی وقتی اون آدم برای اتفاقات زندگیه خودش ذوق نمیکنه از ترس اینکه باقی فکرکنن "ندید بدیده"، چه توقعی میشه داشت که برایه من ذوق کنه!
اصلاً باقی فکرکنند "ندید بدیدیی"! مگه چی میشه حالا؟! خوب اولین بارمه که ازدواج کردم! ذوق نکنم؟!
نثر و موضوعِ اول نوشتهام هیچ ارتباطی به این خطهایه پایانی نداره! ولی من با جدیت تمام به نوشتن ادامه میدم تا برسم به جایی که دوست دارم!
چندماه پیش، فکر میکنماواخر فرودین یا اردیبهشت بود که یکی از دوستانم که ازدواج کردهبود رو بعد از یک سال دیدم، من و نفیسه رو ناهار دعوت کرد منزلشون و ما هم مشتاقانه قبول کردیم! دقیقاً خاطرم هست که پنجشنبه بود، و قرار بود جمعه، برای اولین بار بریم خونه علینا!
از یه طرف نگران بودم، از یه طرف خوشحال، که بالاخره همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت. اون روز با نفیسه و مژگان حسابی حرف زدیم و خندیدیدم، مژگان آلبوم"های" عکسش و فیلم عروسیش رو نشان داد.
همسر ِ مژگان که اتفاقاً یه زمانی پسرعمهاش هم بود، از وقتی که مژگان راهنمایی بوده، دوستش داشته، ولی مژگان هیچوقت رویه خوش بهش نشان نمیداده تا اینکه دیگه بالاخره سعی و تلاشهایه عاشق ِ بینوا به نتیجه میرسه و عروس خانوم بعله رو میگه!
همسرش مرد خیلی خوب و مهربونیه، همهی وسائل آسایش رو برای مژگان فراهم کردهبود، عروسی با تمام جزئیات و مفصل برگزار شدهبود، یک کلام، همه چی عالی بود!
یادم نیست دقیقاً چی شد، چی داشتم تعریف میکردم،چه لحنی داشتم، چه ذوقی تویه چشمام بود، که مژگان با یه لحن ِ مشتاقانهی عجیبی ازم پرسید: زهرا چه حسی داره وقتی آدم داره با کسی که عاشقشه ازدواج میکنه؟!!
لبخند زدم
لبخند زدم
لبخند زدم
لبخند زدم
پ.ن: از خودم توقع دارم که حسم رو بگم، بنویسم، از خودم خیلی توقع دارم! خیلی توقع دارم!
پ.ن ِ دوم: ذوق جزء کلمات و حالات مورد علاقهی منه! بدون هیچ خجالتی، بدون هیچ مانعی!
پ.ن سوم: یک مرداد جشن عقدمون بود، میخواستم عکس کارت دعوتمون رو قبل از جشن بذارم ولی وقت نشد، حالا الان میذارم تا بدونید ما همهچیمون به همهچیمون میاد! بعله! :دی
راستی خودمون سوتیه کارت رو میدونیم نمیخواد تذکر بدید، همون راحت بخندید کافیه! والا!! :دی کلی کاره گرافیکیه فشرده با پینت انجام دادم تا نشونی رو پنهان کردم که یه وقتی یکی پانشه بره یقه صاحب تالار رو بگیره و شام بخواد ازش! :دی
مزاح فرمودیم!!!!