11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۹:۲۷

عنوان ندارد.

گوشم به در است، دلم حواسش به در است، نگاهم دزدکی می‌چرخد سمت ِ در، دست‌هایم پی کاری است.

در کوبیده نمی‌شود! در نگاهم می‌کند، شرمگین، هیچ نمی‌گوید، من نگاه می‌دزدم، چشم می‌دوزم به دست‌هایم، نمی‌بینم چه می‌کنند، چشمانم تار شده.

دستانم پی کاری است، گوشم به در است، دلم حواسش به در است، نگاهم هیچ‌کجا را نمی‌بیند، همه‌جا تار است.

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ تیر ۹۲ ، ۰۱:۴۹

اعترافات یک خود پوچ پندار

امروز به هرچیزی که فکر کردم به یاد خوابی افتادم، دیشب، خواب‌های زیادی دیدم، خواب دیدم که رفته‌ام روغن سبوس برنج بخرم، گران بود، با خودم حساب می‌کنم که برای سلامتی مفید است، بگذار بخرم، پولش را حساب می‌کنم، خوابم آنچنان هم دور از واقعیت نبود، گران است! همه‌چیز گران است.

بعد گویا در مدرسه بودم، دبیرستان، در کلاس می‌چرخیدم و احوال بچه‌ها را جویا می‌شدم، بازنگشته بودم به قبل، زمان حال بود، همه دور ِ هم، در کلاس 304 جمع شده‌بودیم، آقائی انتهای کلاس نشسته بود و لبخند می‌زد، انگار به من، اشاره کرد که نگویم او آنجا نشسته و ما را نگاه می‌کند، دلم از یادآوری خواب هوائی می‌شود، در این روزهای سخت، در این شب ِ سخت‌تر، چه خواب زیبائی بود، چه نگاه زیبائی بود.

 

 

نقد آوینی را می‌خوانم، بر کرخه تا راین، دلم پر می‌زند برای اینکه حاتمی‌کیا باشم و آن زمان چنین مقاله‌ای را بخوانم و دلم غنچ برود، کاش کسی بودم برای خودم!

 

نشریه داستان را می‌خوانم، پرونده‌ای درباره نادر ابراهیمی عزیز، چه دیر آشنا شدم با این بزرگ، چه دیر!!!! هرزمان دلم می‌گیرد از فضای خانه‌ای که آنطور نیست که همیشه دلم می‌خواست خانه‌ام باشد، به یاد اتاق او می‌افتم، تصویر اتاقش برای من حکم بهشتی را دارد، میز تحریر، پنجره‌ای کنارش و کتاب، گاهی خیال پردازی هم می‌کنم و پشت پنجره را باغچه‌ای فرض می‌کنم پر از یاس و شمعدانی و ریحان...

با خودم می‌گویم، یک روز جعبه‌ای شیرینی، گلی، هدیه‌ای دستم بگیرم و با تمام روی ِ نداشته‌ام به در ِ خانه‌اش بروم، به همسرش بگویم، سلام بانو! آماده‌ام دیداری کنم!

شاید اگر زنده‌بود، با تمام ِ روی نداشته‌ام به در ِ خانه‌اش می‌رفتم و ... به اینجا که می‌رسم نمی‌دانم آن‌ئقت چه می‌گفتم؟! چه می‌خواستم؟!!!

شاید تنها یک گپ ساده، شاید یک بعدازظهر با چای و کیک، فقط همین، ولی من چه دارم که بگویم تا همنشینم از مصاحبت با من لذت ببرد؟!

این مشکلی است که دارم، وقتی به همه آنهایی که دوست می‌دارم فکر می‌کنم، همه آنهایی که خواسته‌ای ازشان ندارم، جز یک گپ ساده دوستانه.

آدم‌ها بسیاری هستند، از آنها که نوشته‌هایشان را می‌خوانم تا انها که می‌بینمشان و دورادور آشنایم هستند، دلم می‌خواهد گپ و گفتی داشته‌باشم، ولی می‌ترسم، کم ر

زهرا صالحی‌نیا
۲۱ تیر ۹۲ ، ۰۲:۴۴

چراغ های رابطه ، تاریک اند

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا
۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۲:۲۳

ناظر ِ ساکت

یکشنبه با بانوئی بسیار محترم قرار ملاقات داشتم، از دوستان وبلاگی بود، برای نخستین بار همدیگر را می‌دیدیم، این نوع دیدارها همیشه با هیجانی شیرین توام است.

دوستی‌های دنیای مجازی_نه همه نوعش :)_ از این لحاظ متفاوت است که ابتدا تفکرات دوستت را می‌شناسی و بعد او را می‌بینی! همین هیجان دیدن شخصی که یا مانند او فکر می‌کنی و یا نوع فکر کردنش را می‌پسندی، در باطن بسیار دلچسب و لذت بخش است.

در طول مسیر تا به محل قرار برسم، به یاد چند سال پیش افتادم، نخستین قرار وبلاگیم، با دختری هم‌نام خودم، دوستی ِ جالبی بود، البته نمی‌دانم واقعاً دوست بودیم یا نه؟! حتی دقیقاً نمی‌دانم چه شد که تمام شد؟!

ولی همان روزها که دوست بودیم و بعدترش هم که گویا نبودیم، مدام با خودم درگیر بودم که "نباید بیشتر جلو می‌رفتم؟! نباید دست از منفعل بودنم بر می‌داشتم؟! نباید کمتر به حریم شخصی افراد احترام می‌گذاشتم؟! نباید از او می‌پرسیدم تا او هم شاید برایم درد دل کند؟!"

نپرسیدم، هیچ‌وقت، هرچه گفت، خودش گفت، حتی بعدترش هم که سر ماجرائی، نمی‌دانم چرا حرف‌هایی برایم نوشت که از تعجب شاخ‌هایم بیرون زد، باز هم نپرسیدم!

با خودم قرار گذاشته‌بودم که روزی برایش بنویسم.

خوب! آدم‌ها برای من مهم هستند، من در ظاهر با هیچکدامشان درگیر نمی‌شوم، ولی به تعداد آدم‌هایی که یکبار با آنها گپ زده‌ام خاطره دارم، به آدم‌ها و حرف‌ها و کارهایشان فکر میکنم، بهشان حق می‌دهم، همدردی می‌کنم، می‌خندم، ناظر ِ ساکت ِ اطرافشان می‌شوم.

آدم‌ها برای من پشه نیستند، در خاطرم می‌مانند، نگه‌شان می‌دارم، روزی در داستانی زنده‌شان می‌کنم، صادقانه بگویم، من بیش از حد ِ آنچه که از من انتظار می‌رود احساساتیم.

نمی‌خواستم متنم را در مورد او اینطور شروع کنم، می‌خواستم از اعتکافی بنویسم که با هم رفتیم، وقتی که چراغ‌ها را خاموش کرده‌بودند، جلوی من نشسته‌بود، اسم حسین(ع) که آمد، صدای هق‌هق‌ش بالا رفت، یاد این افتادم که می‌گویند نام حسین(ع) غم و آتشی در دل محبانش به پا می‌کند که بی‌نظیر است، به سادگی حسودیم شد!

گذشت، وقتی آن نوشته‌های عجیب ِ شاخ‌زا را خواندم، به او، در دلم گفتم: تمام ِ اینها که گفتی منم؟! من را متهم می‌کنی به بنده صالح خدا بودن؟! من را متهم می‌کنی به چیزی که من به خاطر آن به تو حسودیم می‌شود؟!...

 

نمی‌دانم الان کجاست؟! دقیقاً چه می‌کند؟! شاید برای ِ هم تمام شده‌ایم! پرونده‌ی رابطه‌مان بسته شده، یا همدیگر را با کتابی یا دفتری گوشه میز تحریرمان یا دیوار کنار در ِ اتاقمان کشته‌ایم، نمی‌دانم!

تنها مطمئنم که من، بیش از آن چه که باید باشد، آدم‌ها در خاطرم می‌مانند، با جزئیات! با تمام جزئیات!


زهرا صالحی‌نیا
۱۳ تیر ۹۲ ، ۰۰:۰۵

F0RwARd

لازم است بپرسم "کی قرار است جلو برویم؟! کی قرار است تغییر کنیم؟ کی قرار است تصمیماتمان را عملی کنیم؟!"

شاید هم بیش از حد حساس شده‌ام! شاید باز هم حس ِ بهترین طلبی ِ من باعث شده همه‌چیز را در حد اعلی بخواهم، ولی نمی‌شود!

دوست ندارم به کاش‌ها فکر کنم، منطقی نیست فکر کردن به کارهایی که نشده و نخواهد شد، تنها دلم می‌خواهد کمی شرایط تفاوت داشت، کمی رفتارها فرق می‌کرد.

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ تیر ۹۲ ، ۱۹:۴۵

خط پایان

امروز در جمعی بودم که قرار است با هم به بررسی دوره‌های اسکار بپردازیم، فیلم‌ها را ببینیم و بعد یک تحلیل جامع ارائه بدهیم.

وقتی صحبت از کار شد، به این فکر می‌کردم که من روش خودم را دارم، الان می‌دانم که بعد از دیدن هر فیلم، تمام نقدهای فارسی موجود در وب را که در مورد آن فیلم است می‌خوانم بعد انگلیسی و بعد عوامل و جزئیات و ... . من برای خودم صاحب سبکم!


این روزها سعی می‌کنم کمتر خودم را مقایسه کنم، کمتر به خودم سرکوفت بزنم که ببین! ببین این نشدی!

این روزها سعی می‌کنم با خودم مهربان‌تر باشم و این احساس خوبی است! ناراحتی‌هایم را می‌گویم، اگر چیزی بخواهم درخواست می‌کنم، کمتر برای کارهایم را توضیح می‌دهم.


هر کسی علاقه‌مندی‌هایی دارد، کارهایی را دوست دارد انجام بدهد، از حرف‌هایی ناراحت می‌شود، می‌خواهم کمتر این حس‌ها را مخفی کنم.

من در جائی که هستم خوشبختم، بدون انکه خودم را با کسی مقایسه کنم، درست است که بسیاری از آرزوهایم را فراموش کرده‌ام ولی می‌توانم به یادشان بیاورم.

*ربط این نوشته‌ها به هم این است که تمام عمرم در حال مسابقه دادن با همه آدم‌ها بودم، ولی بس است! می‌خواهم فقط خودم باشم و فقط کارهایم را با میل ِ خودم بدون ترس آخر شدن انجام بدهم!

زهرا صالحی‌نیا