11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۱۴ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۸

انکار

لباس‌ها را از روی بند جمع نمی‌کنم، کیسه خواب‌ها گوشه اتاق است، جلوی در ِ بالکن، خرده ریزها را آب زده‌ام و ریخته‌ام روی حوله‌ای، کنار دیوار. روی کابینت خوراکی‌های مانده را پخش کرده‌ام، کفش‌های‌مان با گل‌های خشک شده جلوی در آپارتمان هستند، امروز و فردا می‌کنم برای تمیز کردن‌شان، علی می‌خواهد در حمام بشویدشان، می‌گویم می‌اندازم در ماشین، می‌خواهد بیاندازد در ماشین، بهانه پُر بودن‌اش را می‌آورم، همه لباس‌ها را شسته‌ام جز چادر مشکی‌ام، انداختم‌اش گوشه سبد لباس‌ها، می‌ترسم در سبد را باز کنم، شب‌ها صدایی، ناله‌ای، انگار عطری خاکی از پشت ِ در ِ اتاق بالکن، همان‌جا که سبد ِ لباس‌هاست می‌آید، روی دیدن چادرم و گل‌ها و لکه‌های روی‌اش را ندارم.

ظرف‌ها را نیمه کاره رها کرده‌ام، روز و شبم را به دیدن سریال می‌گذرانم، دفتر نوشته‌هایم را باز نمی‌کنم، پست‌های بچه‌ها را نمی‌خوانم، عکس‌های‌شان را سریع رَد می‌کنم.

 با آب گرم که وضو می‌گیرم، حمام که می‌کنم، لباس راحت که می‌پوشم، شب‌ها که بی‌چادر سر روی بالش می‌گذارم، نمازم را که کامل می‌خوانم، صبح‌ها که بدون نسیم خنک بیدار می‌شوم، ظهرها که کسی نیست کنارش بنشینم و بپرسم: عراقی؟

وقتی بی‌عجله، بی‌آنکه چشم به زمین بدوزم و نگاهم را منتظر دیدن بارگاهی نگاه دارم، راه می‌روم و به گل‌ها آب می‌دهم، ساعت را نگاه می‌کنم، دراز می‌کشم، فرار می‌کنم، فکر نمی‌کنم، به یاد نمی‌آورم، می‌فهمم که دلتنگی جایی کمین کرده، منتظر است تا لباسی را تا کُنم و در کشو بگذارم، آب  وضویم کمی سرد شود، صبح‌ها پنجره‌ای باز شود و خنکی به صورتم بخورد، کسی بازویش به پهلوی‌ام بخورد، صدایی، از دور، ناگهان بگوید:بِفَرما، چشم ببندم و چادرم را در ماشین بیاندازم و مایع بریزم و بنشینم جلوی درب و چرخیدن‌اش را نگاه کنم، منتظر است که سیاهی بچرخد و من باور کنم که تمام شده، که باور کنم من آنجا بوده‌ام و برگشته‌ام و بعد همه‌چیز تمام شده.

از کنار خاطرات می‌گذرم، سریع، خنده‌هایش را می‌گویم، از راه‌ها، مردم، حرف‌ها. فکر نمی‌کنم‌شان، بازشان نمی‌کنم که عطرشان بپیچد، زنده‌شوند، بالا بروند، باورم شود که خاطره‌های من هستند.

مثل عزیز از دست داده‌ام، نمی‌خواهم وسائل‌اش را از خانه‌ام جمع کنم، شماره‌اش را از گوشی‌ام پاک کنم، صدای‌اش را از پیغام‌گیر خانه حذف کنم، کفش‌هایش را از جلوی در بردارم، بشقاب اضافه برای‌اش سر سفره نیاورم، شب‌ها چای برای‌اش نریزم، مثل عزیز از دست داده‌ام، رفته‌ام و برنگشته‌ام، مانده‌ام....

مسافر مانده‌ام.... 

زهرا صالحی‌نیا
۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۸

سمت ِ من

*آدم که مرض نوشتن داشته‌باشد، گاهی هم لازم است، چرت و پرت بنویسند، اگرچه ممکن است به چرت و پرت‌هایش افتخار نکند ولی نمی‌تواند از دوست‌داشتنشان دست بکشد. به همین سادگی.

+پیشنهاد سرآشپز: موسیقی را به همراه خواندن متن گوش کنید.


ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی

در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست 

یا کاش کسی باشد و آرام بگوید؛ 

دستان من اینجاست. ببین! دردسری نیست... 

مهدی فرجی

زهرا صالحی‌نیا
۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۶

اقتداء

کیف مخمل سورمه‌ایم را که تازه خریده‌ام روی دوشم می‌اندازم، کتاب ِ پنجره‎های تشنه و مدادنوکی و کیف پول و کلیدم را داخل‌ش می‌گذارم و با احتیاط درش را می‌بندم، فکر می‌کنم، باید برای کیف زیپ بدوزم، گوشی‌ام به شارژ است و تمایلی به بردنش ندارم، می‌خواهم راحت بنشینم در مجلس، بدون ترس از زنگ خوردن و ویبره رفتن و در دسترس بودن.

خانمی که جلوی در هیئت ایستاده کنار گوشم می‌گوید:«جلوتر جا هست، لطفا بروید جلو.»

هیئت در پارکینگ آپارتمان‌های کنار هم برپا می‌شود، من در پارکینگ سومی هستم که خانم‌ها در آن نشسته‌اند، کف را فرش انداخته اند و در ال سی دی بزرگی سخنران را نشان می‌دهند.

از روی پارچه آبی‌ای که مسیر باز میان جمعیت است می‌گذرم و به ردیف دوم می‌رسم، میان نگاه‌های خانم‌های اطرافم می‌نشینم، چادرم را مرتب می‌کنم و کیف ِ سرمه‌ای خوش‎رنگم را روی پایم می‌گذارم، آهسته بند چرمی‌اش را می‌گیرم و درش را باز می‌کنم، کتاب و مدادم را در می‌آورم و یک گوشم به سخنرانی و دو چشمم به کتاب شروع به خواندن می‌کنم.

سه دختر دست  چپم نشسته‌اند، یکی‌شان دختر حزب اللهیِ دماغ عمل کرده‌است، صورت دوتای دیگر را نمی‌بینم، فقط خنده و شوخی و بلندبلند حرف زدنشان را می‌شنوم، مسئول بچه‌های هیئت که می‌آید به بچه‌ها شکلات بدهد به این سه نفر هم شکلات می‌دهد و می‌گوید«اگر اینطوری آروم می‌شینید، بایید اینم سهم شما» باز هم می‌خندند، کنار کتابم مینویسم:«حاج آقای معصومی از ماکیاولی می‌گوید و این سه دختر روی اعصابم هستند.»

حاج آقا در مورد نظریات مختلف زیستن به زبان ساده می‌گوید، از نیچه می‌گوید، چشمانم چهارتا می‌شود و گوشهایم تیز، به زبان ساده حرف می‌زند، از اصالت لذت می‌گوید و اینکه نتیجه‌اش می‌شود دلم می‌خواهد با هم‌جنسم ازدواج کنم.

کتاب همراهم آورده بودم چون می‌دانستم مدل حرف زدن حاج آقا معصومی را دوست ندارم اما به روز بودنش و به زبان ساده گفتن حرفهایی که هر روز این مردم از ماهواره می‌شنوند را دوست دارم، دو صفحه می‌خوانم و سعی می‌کنم به دخترها توجه نکنم، به بوی خانمی که جلویم نشسته فکر نکنم، بی‌خیال وُول خوردن‌های مداوم پسرک کناری‌ام باشم.

چراغها را خاموش می‌کنند، مداح جدید است، جوانکی ریشو، روی منبر که می‌نشیند بی‌معطلی شروع به سخنرانی می‌کند، جمع ناگهان ساکت می‌شود، تمام هَم‌هَمه و زمزمه و خنده‌ها قطع می‌شود، مرد ِ جوان حرفهایی می‌زند که جمع را دچار سکوتی عجیب می‌کند.

جمله اولش در مورد خاطره‌ایست از حضورش در مسجد جامع با شخصی، یک اسم ناشناس،  با خودم می‌گویم کدام مسجد جامع؟! به اندازه محله در ایران، مسجد جامع داریم، خنده ام می‌گیرد و همزمان کُفرم از این بازی با کلماتش در می‌آید، جملات بعدیش انگار توضیح این است که چرا شروع حرفش با ابهام بوده.

مرد ِ جوان، جوانک ریشو، مداح چند نقطه، شروع می‌کند از عروسی حضرت قاسم و سندهای اتفاق افتادن آن می‌گوید، اینکه عروسی بوده و در فلان کتاب آمده(کتابهای مجهول) و فلان شخص نظر کرده واقعه را تائید کرده(شخص مجهول)، ضربه اینجاست که از حضرت رقیه می‌گوید و شهید مطهری، حتی شهیدش را هم نمی‌گوید، میگوید استاد مطهری، و نظر ایشان در مورد حضور و یا عدم حضور دختری به نام رقیه.

استاد مطهری! را تقلیل می‌دهد به یک تاریخ‌دانِ صرف، مثالش برق‌کاریست که به ساختن ساختمان پرداخته، سند از قول آقای صدیقی می‌آورد، می‌گوید حضرت آقا گفته‌اند لهوف بخوانید، در لهوف امده عروسی و حجله و ...

من؟! تنم گُر گرفته، جمله اولش که به توپ بستن شهید مطهری بود برفروخته‌ام کرده، تکه پراندم، خواستم جمع را از بُهت در بیاورم، نمیشد، آب از سرچشمه گل آلود بود، تمام ساختمان انگار روی قلبم هوار شده‌بود، از خشم می‌لرزیدم، طاقت نیاوردم، بلند شدم، در تاریکی مجلس، میان پاها و کفشهایِ در کیسه و کیفها گذشتم، رسیدم به خانمی که دم ِ در ایستاده بود، بلند حرفم را زدم، هنوز می‌لرزیدم، جوانک داشت قسم میخورد از قول آدمها و کتابها و مقتل‌ها که عروسی بوده، حجله خالی بوده، استاد مطهری هم حرفی زده برای خودش! ولی مهم مقتل است...

دلم به حال هیئت محلی ساده و منظم و دقیقم می‌سوخت، ده سالش را من به خاطر دارم و دیدم که شب حضرت قاسم، شهید مطهری خواندند، استفتاء از مراجع آوردند مقتل‌های تائید شده را روایت کردند و جان کندند که قطار از ریل خارج شده را به مسیر بازگردانند.

کسی حرفی نمی‌زد، بُهت و سکوت، مسئول پارکینگ سوم خانم‌ها عصبانی و ناراحت بود، شاکی بود که چرا آقایان کاری نمی‌کنند، مسئول پارکینگ اول لبخند مضطرب داشت، یاد لحظاتی افتادم که مردم هل می‌دادند، فشار می‌دادند، پشت در می‌ایستادند و التماس می‌کردند که وارد شوند، گاهی به تندی با آنها حرف می‌زدند و تمام میزبانان هیئت با صبر، صدای آرام، لبخند شرمنده‌گی، زبان خوش پاسخ می‌دادند، میزبانان باحیا و مهربانی بودند، حرمت صاحب خانه را داشتند.

نمی‌توانستم صدای جوانک را تحمل کنم، کنار در ِ پارکینگ مردانه ایستادم، جایی که هیچگاه نمی‌رفتم، جوانی را صدا کردم، گفتم آقای فلانی را بگوئید بیاید دم در، جوان گفت:«امرتان را به بنده بگوئید.» جمله اول را نگفته بودم، جوابم را داد، خودشان به تکاپوی حرفهای بی سروته مداح افتاده بودند، نمی‌داستند چه کنند، بی‌هماهنگی مداح جدید بالا رفته بود و هر خُزعبلی که به ذهن نه، زبانش می‌رسید می‌گفت.

چند قدم عقب رفتم، آقایان مو سفید هیئت دم ِ در آمدند، دست به روی دست می‌زدند، دست به محاسن سفیدشان می‌کشیدند، سر تکان می‌دادند، جوانها آرام و قرار ایستادن نداشتند، مدام در رفت و آمد بودند. من کنار در  پارکینگ اول رو به دیوار ایستاده بودم، دستانم را مشت کرده‌بودم و گونه‌هایم داغ شده‌بوده، می‌لرزیدم، جملاتم را مرور می‌کردم و با هر جمله جوانک که از بلندگو پخش می‌شد، جوابی جدید به خاطرم می‌آمد، ذهنم به سرعت جملات را کنار هم می‌گذاشت، در ذهنم می‌چرخید:«اُف! اُف!»


زهرا صالحی‌نیا
۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۶

ارادت عددی

امروز صبح در اتوبوس به سن خودم و علی فکر می‌کردم و اینکه چه‌قدر خوب است علی ۲۸ سال دارد و چه‌قدر بد است من ۲۷، حس می‌کردم بیست‌وهفت انگار بار بیشتری از بیست‌وهشت دارد، حتی به این فکر کردم که اگر بیست‌وهشت ساله بشوم جوان‌ترم و باید از تمام روزهای آن یکسال استفاده کنم، چون فقط قرار است یک‌بار در عمرم بیست‌وهشت سال داشته‌باشم.

بعد نتیجه گرفتم که کلا اعداد زوج را دوست دارم و وقتی سن‌م به عدد زوج می‌افتدد خوشحال‌ترم، اما خوب بخش زیادی از این نتیجه‌گیری‌ها «کشک» بود، همین یکساعت پیش که اتفاقی داشتم پست‌های قبلی وبلاگم را مرور می‌کردم، فهمیدم این مقدار ارادتم به بیست‌وهشت از کجا می‌آید.

+

زهرا صالحی‌نیا
۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۸

خوشگل

گوشی‌ام را جا گذاشته‌بودم، وقتی رسیدم کوچه دوم یادم آمد که گوشی را روی میز وقتی داشتم دانلودهایم را استارت می‌کردم جا گذاشته‌ام، قیدش را زدم، مطمئن بودم کسی ساعت 5 عصر ماه رمضان حوصله زنگ زدن به من را ندارد، اس‌ام‌اس را هم که همیشه می‌شود جواب داد ، می‌ماند چند اس‌ام‌اسی که بانک سامان لطف می‌کرد و در هر حرکت بانکی برایم می‌فرستاد که ترجیه می‌دادم اگر واریز است ناگهان غافلگیر شوم و اگر برداشت، همان بهتر که نبینم و با خیال راحت خرج کنم.


روی نزدیک‌ترین صندلی به در ورودی نشستم، سالن خلوت بود، فقط پیرزنی زیر ِ دست آرایشگر نشسته بود، آرایشگر با لحنی که انگار با دختربچه‌ای حرف می‌زند به پیرزن جملاتی می‌گفت: آروم بشین، الان خوشگل می‌شی.

و «خوشگل می‌شی» را مدام تکرار می‌کرد، آرایشگر کیسه‌ای را روی موهای تُنُک و رنگ شده پیرزن کشید، آرام از دستش گرفت و بلندش کرد، چندباری به او گفت که برود روی صندلی‌ بنشیند، تا دخترش را هم مانند او «خوشگل» کند، دختر ِ پیرزن زنی 50 ساله بود، قوز کرده و افسرده. نشستن پیرزن در روی صندلی به دقیقه نکشید، بلند شد و در سالن چرخید، با خودش مدام حرف می‌زد، جملات نامفهومی می‌گفت، در حین ادای جملات دستانش را تکان می‌داد.

در مقابل میز منشی ایستاد و جملاتی گفت، از میان جملاتش «خوشگل شدم» مفهوم بود، میان زمزمه‌هایش ناگهان لبخند می‌زد، بعد جدی جملاتی را می‌گفت، دستانش را مدام مشت می‌کرد و دوباره باز می‌کرد، انگار می‌خواست چیزی بردارد و بعد پشیمان می‌شد، بی‌قرار بود، بی‌آنکه به خاطر بیاورد برای چه اینجاست، برای چه اصرار دارد که برود، برای چه نمی‌نشیند، برای چه مدام در سالن می‌چرخد، بی‌قرار رفتن بود. 


دخترش زیر دست آرایشگر  ناگهان شروع به گریه کرد، هق‌هق ِ دنباله‌داری، سالن خلوت و ساکت بود، آرایشگر سعی کرد آرامش کند، برای‌ش دستمال آورد، پیرزن در سالن می‌چرخید و حرف می‌زد و می‌خندید، من گوشی همراهم نبود که زُِل بزنم به صفحه‌اش و مدام قفل‌ش را باز و بسته کنم تا چشم‌ام به چشمان داشک‌آلود دختر ِ پیرزن نیافتاد، هر طرف را نگاه می‌کردم چشمان اشک‌آلودش بود، سالن‌های آرایشگاه‌ها پُر است از آینه، چشمان ِ آدم نمی‌تواند از نگاهی فرار کند مگر اینکه زِل بزند به صفحه موبایل‌ش، البته اگر همراهش باشد، اگر جا نگذاشته باشدش روی میز کامپیوتر در خانه.


پیرزن روبه‌رویم ایستاد و با لبخند و محبت گفت: شما چه‌طوری عروس خانم؟ جوابش را دادم، گفتم خوبم، حالش را پرسیدم، جوابم را نامفهوم داد، چند سوال دیگر هم پرسید، دوباره لبخند زد، لبخندش مانند لبخند آدم‌های هوشیار بود. اما بی‌قراربود، مثل بی‌قراری بچه‌ها، اصلاً انگار وقتی آدم تمام قید و بندهای بی‌خود ِ این دنیا را دور می‌ریزد و یا فراموش می‌کند، تازه بی‌قراری به سراغ‌اش می‌آید، هیچ کجای این دنیا برای‌ش آرامش و قرار ندارد، میل به رفتن درونش غوغا می‌کند، نمی‌داند کجا؟! اما می‌خواهد برود، شاید هم خودشان می‌دانند کجا می‌خواهند بروند، فقط نمی‌توانند بگویند و شاید ما نمی‌توانیم بشنویم و بفهمیم.


زهرا صالحی‌نیا
۰۹ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۳

و باز هم بلاگفا

بلاگفا با تمام فاشیستی و دیکتاتوریش ناگهان از عرصه وب حذف شد، باشد که ایمان بیاورد که باید به مخاطب و نیازهایش اهمیت بدهد، اگر بلاگفا جان سالم به‌در ببرد و بازگرد هیچ‌گاه، دقیقا هیچ‌گاه به اوج‌ش نمی‌رسد، من کمال همدردی را با داغ‌دیده‌گان دارم.


*این یک پست نبود بلکه ابراز انزجار از بلاگفا و همدردی با کاربرانش بود.

زهرا صالحی‌نیا
۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۵۰

غول مرحله آخر - رمز: غول

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا
۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۳۱

بهانه

می‌گوید: باید باز هم تلاش کنید...

نگاه از او برمی‌دارم، زُل می‌زنم به تابلوی عکس نوزاد ِ لخت و صورتی که چشما‌ن‌اش را روی هم فشرده‌است. چرا در مطب دکترهای زنان عکس نوزاد به دیوار می‌زنند؟ پای‌ام را تکان می‌دهم، نگاه‌اش می‌کنم، این‌بار کج و از گوشه چشم، نگاه‌ام لَج درآر است.

«معلوم است که تلاش می‌کنم! فکر کردی می‌روم وبلاگ گمنام می‌زنم و خواننده جمع می‌کنم از همه می‌خواهم برای‌ام دعا کنند؟ کمد لوازم بهداشتی‌ام را پُر از بی‌بی‌چک می‌کنم؟ به دنبال هر راه‌حلی می‌روم؟»

ادامه می‌دهد: نباید ناامید بشی....

فهمیده که می‌خواهم لَج‌اش را در بیاورم؟ فهمیده و اینطور حرف می‌زند؟

«ناامید نمی‌شوم! می‌فهمی؟ نمی‌روم پشت فرمان ماشین بنشینم و سرم را بگذارم روی‌ش و گریه کنم!»


می‌روم، سرم را می‌گذارم روی فرمان، خیابان تاریک است، چراغ‌های برق سایه‌های بلندی از چنارها ساخته‌اند، نسیم شب اردیبهشت، برگ‌های چنارها را تکان می‌دهد، من همان قهرمان ِ زن ِ فیلم‌فارسی هستم که هق‌هق می‌کند. فکر می‌کنم که بروم پشت چراغ قرمز هم گریه کنم؟ بعد تمام ماشین‌های پشت سری بوق بزنند، من حرکت نکنم، ماشین‌ها از کنار رد شوند و من باز هم گریه کنم.

تیتراژ پایان که بیاید، در آغوش من نوزادی است، لباس بلند و صورتی بیمارستان را به تن دارم، رنگ و روی‌ام پریده، ایستاده‌ام و نرم‌نرم کودک‌ام را تکان می‌دهم، تیتراژ پایان که بیاید، شما فراموش می‌کنید که زن زیر درخت‌های چنار، در شب ِ تاریک اردیبهشتی در پشت فرمان گریه کرده، تمام بوق‌ها را فراموش می‌کنید، من هم فراموش می‌کنم.


زهرا صالحی‌نیا
۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۲۹

عصر اردیبهشتی

پس‌انداز بلند مدت صحنه و حال صحنه:

زهرا صالحی‌نیا
۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۴۷

عکاسان محترم

مخصوصاً آن‌هایی که دوربین‌های گرون دارند :دی


به لینک مقابل سر بزنند +

*از شخصی که چیزکی ببرد و سهم اینجانب را ندهد، نمی‌گذرم هیــــــچ از روی‌اش هم دوبار رَد می‌شوم، رفت و برگشت!


زهرا صالحی‌نیا