"بهار" به روایت نامه های بی مقصد*
امروز روز خوبی بود، و هنوز هست، روشن است، خیابانها را آفتاب گرفته، حتی درون اتاق IT ساختمان فلات قاره هم افتادهبود.
پسرکی در اتوبوس با دایره، سوسن خانم میخواند و همه میخندیدند، همهی اتوبوس میخندیدند و آدمها از بیرون به ما نگاه میکردند، یک اتوبوس، پراز آدم، پر از آدمهای مختلف میخندد! هیچکس به پسرک پولی نداد، پسرک بعد از سعی بسیار برای گرفتن پول و ناامید شدن، گفت: گویا خانمها و آقایان پول اتوبوس شما رو هم من باید حساب کنم!
و باز ما همه خندیدیم.
من میخندیدم، خوشحالم، هوا روشن است، بهار میآید، صبحهای روشن، سبز و حتی گرم. من روزها را دوست دارم، برخلاف گذشته که شبها را ترجیح میدادم، برای آنکه پنهان شوم، برای انکه تمام غمم را در شب بریزم، شاید کمی سبکتر شوم!
ریههایم هوای ِ تازه میخواهد، قلبم، سریعتر از همیشه میتپد و زخمش التیام یافته، دیگر هیچ اثری از هیچ درد و زخمی نیست، من خوب ِ خوبم! بیشتر از همه عمرم، رفته! تمام آن غم، با همه سنگینی و بزرگی و دردش رفته، مثل زنی هستم که فارغ شده و در خلسه بعد از اخرین هجوم درد به سر میبرد، و گویی منتظر دیدن نوزادم هستم!
*یادش بخیر، باورتان میشود سال 87 بود؟! چه دوستیهایی بود، چه روزهایی!!!!! خدایا! یادش بخیر! همه نظرات آن پستها را جائی نگهداشتهام! یادش بخیر
"بهار" به روایت نامه های بی مقصد
"بهار" به روایت نامه های بی مقصد1
"بهار" به روایت نامه های بی مقصد2
"بهار" به روایت نامه های بی مقصد3
"بهار" به روایت نامه های بی مقصد4
"بهار" به روایت نامه های بی مقصد5
"بهار" به روایت نامه های بی مقصد6
"بهار" به روایت نامه های بی مقصد7