11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

۱۲ آبان ۸۹ ، ۱۳:۵۶

می‎خواهم خوب درک کنید!

دیشب دیر کرده‏بودم، مثل همیشه! البته نه از روی عمد! من هیچ‎وقت عمداً دیر نمی‎کنم، دیر می‎شود، و ضربان قلبم، بیشتر و بیشتر میشود، و وقتی مترو بین دو ایستگاه، که من قرار است در ایستگاه بعدی او را ببینم گیر می‎کند، قلبم تندتر هم می‏زند!

در این مواقع می‎چسبم به در ِ مترو، تا وقتی باز می‎شود، من با فشار جمعیت یا سنگینی وزن خودم به بیرون پرتاب شوم، و تا زمانی که برسم به جائی که او ایستاده، حس می‎کنم، خواب می‎بینم، پاهایم، تندتر نمی‎رود، نفسم بند می‎آید و پهلوهایم درد می‎گیرد، زمین لیز ِ لیز می‎شود، آدمها انگار همه با هم تصمیم گرفته‎اند، یا مخالف من بیایند، یا جلو ِ من قدم بزنند!

می‎رسم، ایستاده/نشسته، بیشتر اوقات، سرش رو به پائین است، انگار نه انگار که کسی دیر کرده و او منتظر است، مثل من نیست، که وقتی کسی دیر می‎کند، مدام قدم بزند و به ساعت و موبایلش نگاه کند، یا با پایش روی زمین ریتم ِ "چرا نمیای ؟" بگیرد!

دیشب هم، که باران می‎آمد، بیرون متروی هفت‎تیر، گوشه‎ای تکیه داده‎بود به دیوار، دست ِ راستش ستون چانه‎‎اش بود، و بر دست چپش عمود، سرش هم کمی خم بود، به ذهنم رسید، بایستم و نگاهش کنم، احساس کردم، حیف ِ آنهمه فکری است که رشته‎اش با سلام ِ من پاره شود، حداقل، حیف چشم‎های رو به پائین و دست ِ زیر ِ چانه‎اش هست که خراب شود و حالتش تغییر کند، ولی قرار داشتیم، مجبور بودم، می‎خواهم درک کنید، که مجبور شدم صدایش کنم و بگویم سلام!

او هم فقط بگوید: چه عجب و بخندد! و حتی نگوید: زهرا! چه‎‎قدر دیر! و حتی‎تر: زهرا!!! ی ِ با عتابی نگوید!

به نظرم بعد از سلام، بین دهه‎های 50 تا 70 بودیم، 80 هم آمدیم، دقیقاً نمی‎دانم، دست ِ هم را گرفتیم و روی پیاده‎روی خیس ِ قائم مقام شروع کردیم به دویدن، صدای ریز خنده‎مان هم می‎آمد، تا در ِ ورودی کافه!

کنار ِ هم که نشسته بودیم، وقتی می‎خندید، حرف می‎زد، تو ضیح می‎داد، نگاهم می‎کرد، با خودم فکر کردم، من همیشه همینقدر این مرد را دوست‎داشتم؟!

همین‎قدر عظیم؟! همین‎قدر ناصبور برای گفتنش؟! همین‎قدر تشنه؟! همین‎قدر؟!! همین‎قدر، که قدر ندارد! اندازه ندارد! انگار یک حجم است، مثل یک توپ شیشه‎ای _که مرز ندارد_که مدام می‎خواهد از میان ِ دلم، بالا بیاید ، بعد برسد به پشت لبهایم و خودش را به بیرون پرتاب کند!

همیشه همینقدر بوده؟! پس چه‎طور کنارش می‎ایستادم؟ می‎نشستم؟!چه‎طور بی‎آنکه بلرزم! بی‎آنکه از فرط سنگینی توپ ِ شیشه‎ای بیافتم، به چشمانش نگاه می‎کردم؟!

هجوم سختی بود، میان آنهمه عقلانیت، چه جای ِ لرزش، چه جای ِ خواستن! نگاهش نمی‎کردم، من آدم صبوری نبودم، ونیستم، سخت ایستاده‎بودم، که پای ِ لبم نلغزد! پشت ِ لبانم نگهش دارم، که در چشمانش فریاد نزنم: های آقا! جناب! عزیز! عزیزک! مهربان! مهربانم!عزیزکم! میشود بی‎هیچ مقدمه‎ای این حجم ِ عظیمی را که پشت لبانم برای تو پرپر می‎زنند، ابراز کنم؟!

های مرد ِ من.....

 

زهرا صالحی‌نیا