11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۲۰ مطلب در بهمن ۱۳۸۷ ثبت شده است

 

نقل من.......نقل تقوا نبود.......که "او" او نبود و عطر یاس را نمی فهمید.......و من چه دل خوش کرده

بودم به قنوتش......

که او از چادرم گریزان بود و من ذوب در واژه های قنوتش بودم....

ولی...روزی که بی قنوت به رکوع رفت....من ِ روان در کلماتش...ریختم....

من رسم دلبری نمی دانستم و جرمم فقط همین بود....

من برای او.... "دل"بر نبودم ....که من رسم دلبری نمی دانستم....

 

و من فقط دل خوش بودم به قنوتت.....بی قنوت که به رکوع رفتی............

مرا ندیدی...ندیدی جاری شدم سوی مهرت....حتی...نم مهرت را هم نفهمیدی....

 

زهرا صالحی‌نیا

_ چه عطر خاکی می دهی .....

                          آخ خاکی شدم....

_ دل بکن از این خاک دختر....عطر خاک را بچسب....

.

.

به اندازه ی همه ی بار گناهانم سبک شدم،پس هوایی تو بودم ! دلم،دردش تو بود .....که اینطور می زد....

تمام این یکسال با من قهر بودی،همه ی همه ی این یکسال...می ترسیدم نگاهت کنم...می ترسیدم که دوباره  رها شوم در آغوشت...می ترسیدم صدایت کنم...." قَهْر" مان پر رنگ و پر رنگ تر شد و تو با تمام دلگیریت هنوز نگاهم می کردی و من سر بلند نمی کردم.............از چشمانت می ترسیدم....

 

_ همیشه وقتی کاری می کردیم،حرفی نمی زد،فقط نگاه می کرد....نگاهش از صدتا حرف بدتر بود.....بیشتر از آقاجون ازش حساب می بردم.......

من آرام به خواهرت لبخند می زدم،می دانم،بیست سال است با نگاه با من بازی می کند.....با نگاه مرا راه می برد.....با نگاه مرا می چرخاند....با نگاه مرا باز می گرداند.....یادت نیست...خودت به او گفته بودی مراقب ما هستی.....من که گیر به مرده و زنده نمی دهم.....که تو اصلا مرده نیستی......خودت به او گفته بود هوای بچه هایش را داری.......

.

دلهره داشتم....

_ پیدایت می کنم.....پیدایت می کنم......

تو ناز می کردی....آمده بودم منت کشی  و دیر رخ نشان دادی....همانجا که اول منزلگاه رسیدیم....فکر کردم.......

_ چه کنم با این ناز تو....ناز می کنی و نازکش هم داری.....

دلم ذوق ذوق می کرد.....صداها همه سکوت شدند.....و من زمین را به یاد ندارم،بال هم نداشتم!

 بوی تو که پیچید....من مست شدم و بی بال پر کشیدم........دیگر نه می دیدم و نه می شنیدم......

 

_ اینجا نیست.....اینجا ست فکر کنم...بذار برم...

و جست و خیز کنان پریدم و پریدم......صدای تپشهای حضورت می آمد و من به دنبال عطر و صدا آواره شدم.......

 

_ نه...نه ......بسه....بذار پیدات کنم.....

دلم بازهم ترسید...آمده ام مهمانی ردم نکنی؟!

.

.

.

تو که جلوه کردی من مثل کودکان پریدم.....

_دیدی پیداش کردم.........

و انگشت سوی تو گرفتم.............

_دیدی پیدات کردم.......

و بعد قبل از آنکه آغوش بگشایی......سویت پر کشیدم........چه عطر خاکی می دادی......طعم عطرت زیر زبان دلم مانده....

آنهمه حرفم شد یک قطره....چکید....و تو باز هم با همه ی غرورت نشسته بودی....با همان نگاهت....فقط گوشه ی لبانت به بالا رفت.......

_ خوش آمدی

من بیشتر در آغوشت فرو رفتم....

_دیدی آمدم...دیدی پیدات کردم......

 باز  نگاهت نوازشم کرد.....دل نمی کندم از آغوش تو.....تو هم رهایم نمی کردی....نگاهت به صورتم افتاد و چادر و ....

_چه خاکی شدی؟!

خندیدم......

_ رها کن اندیشه ی خاک را.......

تو هم خندیدی.....درس پس می دادم.....

فقط نگاه......نگاه ......نه حرفی ...... نه شکایتی....فقط من و تو بودیم و آغوش "نگاه" هایمان.....

لرزان بوسه از حضورت چیدم و لبهایم عطر تو را گرفت....

_ بلند شو دختر....زشته جلوی مهمان.....

_ مهمان نیست...خودیه!

و تو نگاهم کردی...یعنی سکوت....یعنی بلند شو دختر...

مهمان مهربانی داشتیم،دیدی که آسوده در حضورش به آغوشت آمدم و.... اشک هم که بود....

نه من ترسیدم که لبهایش رنگ لبخند تمسخر بگیرد ودر دلش به ریای آشکار من بخندد ...و نه تو.....

تو هم که جلوه کرده بودی.....

پس دیدی مهمان نبود....خودش صاحب خانه بود........

درکنارت که نشستم .....سر کج کردم....آرام دوباره زمزمه کردم: دیدی آمدم....

_ از همان شب قبل دیده بودمت.....

ناز می کنی ...ناز

_ قول دادی بخوانی.....

_ می خوانم!

_ به کدام سو؟

_ سوی عاشقان

_ بلبل زبان شده ای................بی مهر........خاک اینجا تربت است.....دل بکن از این خاک دختر.....

_ چشم....

چه سکوت شد،ناگاه.....من کنارت به سجده افتادم....دوباره ایستادم و .........رکوع هم که بی قنوت نمی شود......تمام تنم عطر خاک گرفت....

آرام دوباره زمزه کردی:.....د ل ب ک ن ا ز ا ی ن خاک......دختر.....

مهمانمان آب آورد،بساط عیشمان کامل بود و دل من پر از حرف....آب روان شد........

تو را نه.....خود را شستم....شستم و دلم متبرک به بوی تو شد....

_بغلی...آن وری...پشت سری...

خندیدم...آمده ام مهمانی...کلی حرف دارم....

_ فعلا به آنیکی برس....

من آب می آوردم و خود را تبرک می کردم...جست و خیز می کردم میان تو و دوستانت....

_ می خواستی مفتکی کار بکشی یا من را نشانشان بدهی؟؟_

_ به کارت برس...

خندیدم.... _ چشمممممممممم...

_ زیر پاهایم

_ نمی شود...رنگش خشک نشده....

_ روی رنگها نریز....بریز کنارش....

_ چشم....

سنگ مستطیل کوچکی بود....خاکستری...غریب میان آنهمه سنگ سفید و بزرگ ، شرم را در نگاهت   می دیدم...ضریح خودت را دیگر نمی خواستی......

.

.

 

_حرف که نگذاشتی بزنم...

_ دفعه ی بعد...

زرنگ تر از من بودی، ولی ناز می کردی.....ناز...

سبک شدم،نگاهت مهربان شده بود،چه قدر دلتنگت بودم،چه قدر دلم برای نگاهت تنگ شده بود.....

.

.

.

چه سفر و چه همسفری بود و چه میزبانانی.....همسفرم را ببینید و حظ ببرید....

صدای نگاهت از پشت در می آید و من ناز می کنم و در را باز نمی کنم تا نگاهت بپیچد و میان اتاقم بنشیند......تو نشسته ای رو به روی در.......من چه قدر تاب ناز دارم مگر؟!!

_بلبل زبان شده ای دختر.....

_ بودم....بلبل ِ تو بودم....بلبل تو.....

 

زهرا صالحی‌نیا

گذشت....اینهمه روز گذشت و هنوز نگذشته.......هنوز او می دوید.........

هنوز او می نشست.....هنوز او می کشید....هنوز او می برید......

 

هنوز من نبریده ام......من نبریده ام............

اینجا کجاست لیلی من.....لیلی من کجاست؟.....

منم و این صحرا.....به استقبلام نمی آیی....

منم و اینهمه غربت.....لیلای من....نبودی.....نبودی که ما را به اسرات بردند....

نبودی که دخترت رفت....

نبودی که ............

لیلای من چه جای گلایه......بیا به استقبال این مجنون ِ بی قرارت......

بیا که از قبیله ی ما فقط من مانده ام....بیا و بگو از مادر...بیا و از یاس برایم بگو.....

من بار غم همه ی آفرینش را به دوش دارم...بیا  که با دیدنت بارم سبک می شود...

لیلای من......همین جا بود که من دیدم....دیدم افتاد....دیدم دستانش را.................

.................چشمانش را ندیدم....................

فقط تو را دیدم و قد خمیده....فقط صدای مادر را شنیدم....................

آخ.....بگو از جوانکت....بگو از کودکت.....حسین من بگو از خودت..........

از عطر وجودت...از صدای قدمهایت.... حسینم از حسینم بگو......

بگو به عباسم .....کوه ادبم نیامدی.......ولی ما ماندیم و چشم انتظاری دیدنت.......

ما ماندیم و عطش دیدارت......

حسینم بگو از هفتاد و دوتنت.....بگو از  خودت.....بگو از بابا....بگو از حسنم......

بگو من با این دشت چه کنم....؟ بگو من با این خونهای تازه چه کنم؟!!

بگو بنی هاشم کجاست؟! بگو من با فراق علی تو چه کنم.....

حسینم به مادر بگو......حاجت روا شد.....بگو این پاداش ماست.....

بگو این دشت.....این دشت...

من مانده ام و این دشت.........بگو چه کنم؟!

 

                                         من مانده ام و   "ما رایت الا جمیلا"

 

 

 

 

 

 

 

(من بودم و تنها نگاه و حسرت.....شما هم اینجا کربلا را ببینید.

 اگرچه هر عاشقی امروز بی چشم کربلا را می بیند.......)

 

زهرا صالحی‌نیا

توی این باد وبارونها که می گیره..حتماً دریا طوفان می شه..اونوقت تو اونجا چی کار می کنی...چند روزه حتی تلفن هم نکردی،عادت داریم به دریا رفتنت و تلفن نکردنت! باشه..عمدی نیست..می دونم وسط دریا تلفن گیرت نمی یاد.... ولی دیروز زیر بارون فکر کردم..

آنجا هم باران می بارد؟؟

.

.

.

من عاشق زهراء بودم _ هستم_ ...

ز ه ر ا....چه خوش طنین...نمی دونم هیچ اسمی هست که اینقدر زیبا روی زبان جاری شود یا نه؟!

.

.

.

....بچه تر که بودم،شبهای بی خوابیم پر بود از بازیهای خیالی! و قشنگ ترینشون زهراء گفتن بود...

فکر می کردم،هر کس چه طور زهراء می گه و همیشه تو برنده بودی...

زَهْراء

با "زَ" که تاکید می کردی روش  و "ه" که ساکن می خورد و "را".............

...

.........محدثه با تو بازی می کرد..

        _یه اسم دختر که دوست داری؟

        _ زَهْراء

        من دلم غنچ می رفت برای زَهْراء گفتنت......................

توی همان شبها فکر می کردم،اسم دخترم را زهراء می گذارم،بعد فکر می کردم..مگه من دختر دارم...؟!!!

.

.

.

تمام دهخدا رو می گشتم و می گشتم و می رسید به .....

زهراء : ع (بفتح زا) مونث ازهر، درخشان،درخشنده روی،سفید روی و لقب فاطمه دختر رسول (ص)

تو دقیقاً به فتح "زا" می گفتی،مونث ازهر...........

اول راهنمایی که برای اولین بار عربی خوندم.....دیدمش...ازهر.....فکر کردم.....خدایا من این کلمه رو کجا دیدم؟!.........آهان یادم اومد  زَهْراء مونث "ازهر"است......بسیار روشن،درخشان...

دوباره امروز دهخدا رو نگاه کردم...

 ازهران :خورشید و ماه....... زَهْراء مفرد مونث اینها است.....

.

.

.

عین خیالم هم نبود که آخر دهخدا،توی نامهای مردان و زنان بزرگ، زهراء نصف خط بود و زلیخا 9 خط نصفه که می شد 4/5 خط.....

یا لیلی 2 خط بود......

من فقط حرف به حرف اسمم و مزه مزه می کردم  و فکر می کردم خوش طنین تر از این هم هست...؟!!!

تو بگو خود شیفته ام ولی من........نه درست گفتی من شیفته ی اسمم هستم....و چه قدر دوست دارم من را به نام بخوانند،برای همین توی دبستان همیشه شاکی بودم از همشاگردی هام،چون به فامیل صدام می کردند....دبستان بود دیگه!!!!

.

.

.................... زَهْراء.....طنین اش بپیچد و بپیچد و بپیچد.....

تو زَهْراء می گفتی _ می گویی _ با حمزه ی آخرش..همیشه برنده می شدی _ می شوی _....

....

........ من گریه می کردم و تو می گفتی: زَهْراء .. زَهْراء...گریه نکن...بریم آب بازی؟!.........

زَهْراء گفتنت روی نوار ضبط شده،همان نواری که صدای بچگی ام روشه....

همان نواری که با خط خودت روش نوشته ای: صدای زهراء خانم کوچولوی قشنگ من............

با "ی" کشیده....با "ی" که سر تاسر آن خط را گرفته.....

.

آنجا هم باران می بارد؟؟؟

..

.

.درخشان،درخشنده روی ،سفید روی.....

و هیچ کدام از اینها مهم نبود....حتی همان مونث ازهر...فقط همان آخری برای من کافی بود...

برای زَهْراء خانم کوچولوی تو کافی بود.....

آخر جمله ی دهخدا نوشته بود:

                                           لقب حضرت فاطمه دختر رسول (ص)

 

زهرا صالحی‌نیا

10 صبح،تاکسی...

ناخوش احوال بودم، بی خوابی شب قبلش همه ی توانم را گرفته بود ،4:30 خوابیده بودم و 6:30 با درد معده بیدار شده بودم...صندلی عقب نشستم همراه خانمی و پسر جوانی هم جلو نشست،که کاشف به عمل آمد که دوست راننده است..من اینقدر حالم بد بود که حواسم به هیچ چیز نباشد و ناخوداگاه حرفهای این دونفر راشنیدم!

_دیگه باهاش تماس نگرفتی؟!

_نه دیگه بعد عروسیم ازش خبر ندارم....یه چند بار missed call انداخت ولی من بهش زنگ نزدم....

_اااااااا حیف شد پس...حالا اگه عقد بودی یه چیزی.. ولی دیگه وقتی ازدواج می کنی....دیگه نمی شه کاری کرد...

_آره.....

من فقط گوشی های  mp3 player  کردم توی گوشم و سعی کردم فقط گوش کنم.....

زمستوووووووون...تن عریون باغچه چون بیابون...درختا...با پاهای برهنه زیر بارون......

نمی دونی تو که عاشق نبودی....چه سخت ...........

سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی ، فقط به خودم فکر کردم...به اینکه چه جوری از پله ها برم بالا..چه جوری در کلاس و باز کنم...چه طوری جزوه بنویسم...اصلا چه طوری از ماشین پیاده بشم و دوباره تاکسی بگیرم....

چشم که باز کردم...نگاهم به آینه افتاد و نگاه پسرک راننده.....

دوباره چشمانم را بستم.....سیاه بود.....جلوی چشمانم سیاه بود.....

باز چه خورده ای بگو.....مست و خراب می روی....خانه به خانه کو به کو.......

.

.......بوسه ز که ربوده ای.......

و زن فریاد می زد..... کله پاچه نخورید...ورزش کنید....

و من فکر می کردم کاش یک لحظه ساکت می شد.....فقط یک لحظه.............

.

.

.

کلاس تمام شد و من آسوده تر شدم....خندیدم....و بازگشتم در باران..

بی چتر .... خیس خیس...پاک پاک.....

و چادرم تماماً خیس بود...و من بدون ترس از خیس شدن کیفم و کتابهایم راه می رفتم و می خواستم جفت پا بپرم در گودال آب.....

همه مهربان بودیم با هم...چتر دختر راگرفتم تا چادرش را سرش کند و او هم مرا مهمان چترش کرد،من هم چه می کردم؟! در جواب محبتش...زیر چترش ماندم...تاکسی که آمد بی خداحافظی سوار شدم.....نشد خداحافظی کنم،دلم می خواست شیشه را پایین بکشم و برایش دست تکان بدهم...ولی.......

اگر اینجا آمدی خداحافظ........

 

پ.ن: چشمه کجاست تا که من....آبکشم سبو سبو.... آبکشم سبو سبو........ آبکشم سبو سبو......

 

 

 

 

 

(هزار بار گفته بودم که من "من ِ من ِ من ِ " اهل بازی نیستم...با من بازی نکن...چون خودم بهتر می دانم که جز زنم.......

گوش ندادی......مثل همیشه...هر کار که دوست داشتی کردی...من که شکایتی از باران و خیس شدن و اشک و خواندن و دل ای دل نداشتم......

فقط گفتم بازی نه...من بازی نمی کنم......تو بی حرف ...بدون هیچ حرفی من و هول دادی توی بازی..........حالا که می خوام جر بزنم چشم غره نرو......این طوفان و تو به پا کردی.....)

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۲ بهمن ۸۷ ، ۲۱:۲۳

Title-less

من زیبا نبودم! من هیچگاه زیبا نبودم و تو هم می دانستی....

.

.

و هر روز به بهانه ای انگشتت را سوی کسی می گرفتی و اشاره می کردی....و زیبایی اش را به رخم می کشیدی.....

.

.

.

من زیبا نبودم ولی هیچگاه فکر کردی که ممکن است حسود باشم؟!

........سر بلند کردم تا نگاه کنم..نه به سمت اشاره ی تو ....به سوی دیگری تا شاید خودم "زیبایی" پیدا کنم....ولی..........

                                  کور شدن بهتر از دیدن آن برق غیرت بود...........

بی اعتنا به اشکهایم....دوباره اشاره کردی و اینبار نگاه نکردم....

سر پایین انداختم و خیره به سقوط اشکهایم شدم.......

.

.

.

پ.ن:هیچ چیز دیگه مثل قبل نیست.نه من نه دلم نه روحم و حتی آرامشم...نمی دونم آرامشم و کجا جا گذاشتم!

پ.ن2:این روزها عاشقانه نوشتن گناه شده!

همینجوری: یه آقا پسری و توی همین وبلاگ بازیا شناختم که سن و سال کمی داشت و کارها ی جالبی انجام می داد،مثلا عاشق هر کی می شد به اسم خودش و اون دختر خانم یه وبلاگ می زد...وقتی هم دوست می شد که دیگه هیچی...فکر کنم سایت می زد...بعد  دو تا پست ننوشته مجبور می شد بره یه وبلاگ بزنه به اسم خودش و یه پسوند مثل "بی وفا" یا "تنها مانده" یا "چرا رفتی؟"

 یا "من و تنها نذار رو قلبم پا نذار...."

که من این آخری و بسیار می پسندیدم....

البته این وبلاگها هم دوام چندانی نداشت و خوب نام جدید و وبلاگ و ....چرخه ی جالبی بود....جالب اینکه همواره هم عاشق بود (به تمام معنا خجالت می کشم این اصطلاح و برای هر نوع حسی به کار ببرم،واقعا خجالت آوره) و همیشه بعد از بهم خوردن رابطه تقصیر گردن نفر قبل می انداخت......این آقا پسر از من راهنمایی می خواست برای اینکه چه طور دوست دخترشون ( از این کلمه هم متنفرم) بیشتر عاشقش بشه!!

و شما فکر کنید من در چه وضع فجیعی قرار داشتم. من باید اول به این آقا کوچولو می فهموندم که بسیار "کشکی" عاشق شده و بعد باید بهش ثابت می کردم ساختن وبلاگ نهایت فداکاریه یه عاشق برای معشوقش نیست و اعصاب خورد کن تر اینکه این آقا پسر اصلا هیچ دلیلی برای عاشق شدن نداشت...من حتی می تونستم تحمل کنم که بگه عاشق زیبایی اون دختر شده ولی این آقا فقط می گفت عاشقم آخ عاشقم واخ......(می دونم که گاهی عشق یک لحظه می یاد و خانه و کاشانه را به آتش می کشه و..... ولی قبول کنید عشق همیشه از یه نقطه ی مشترک سرچشمه می گیره،البته منظورم یه عشق درست و اصولیه! لطفاً نگید که عشق حساب و کتاب نمی شناسه!بحث من چیز دیگه ای! با تشکر (لبخند) )

من ِ بیچاره هم اعصاب درستی در این زمینه ها ندارم،و واقعا یه حس مرموز و توی من به وجود می یاد،و من فکر می کنم کاش یه هفت تیر تو دستم بود...یا یکم زهر...الانکه دقیق تر فکر می کنم می بینم واقعا کشتن با زهر شیرین تر از خون ریزیه!!!

 

پیام اخلاقی:پدرها و مادرها لطفا به بچه هاتون طرز صحیح استعمال عشق و یاد بدید...

                                                                                       روابط عمومی نامه های بی مقصد

 

زهرا صالحی‌نیا

سرت را پایین انداختی و من چشم دوختم به دستهایت

جای نگاهم روی بند بند انگشتانت ماند

و تو دستهایت را مشت کردی و نگاهم جا ماند همانجا !

.

.

.

 

.

.

.

.

 

همه چیز عوض شده....بی دلیل...بی ربط....."یادت باشد بی من رفتی!"

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۸ بهمن ۸۷ ، ۱۶:۵۷

جمعه است یا یکشنبه!

همه ی پولهای صندوق را به مرد داد.....

بعد آتش گرفت........ آتش گرفت........

در کلیسا را بست و رفت که مجاور شود..........

.

.

.

بازگشت...با شانه هایی افتاده....دلی تب دار....

دست برد به قفل سرد و سیاه در.....سینه اش سنگین بود.............

جمعه است یا یکشنبه!

توان پاهایش رفت،روی پله های سنگی جلوی در نشست....

تکیه به در کرد و چشم به آسمان دوخت....

قطره قطره......روی پله های سرد می ریخت....

آرام زمزمه کرد: می آید........می آید....

 

زهرا صالحی‌نیا

_بی خیال این حرفها..جیگرت و بخور..

خندیدی...من نگاهت کردم و من نیز با تو خندیدم..بی دلیل...

سیخها را از میان نان بیرون کشیدی...بخار از سیخها بلند شد......نان را کنار زدی..

_بفرما....نوش جان.......و خودت اولین لقمه را خوردی.....

من فرو رفتم در خاطره ی با تو بودن......

"_بفرما......

خندیدم.... تو لقمه را به دستم دادی..."

کی رفته بودی؟کی اینطور بی من رفته بودی؟کی من راه را گم کرده بودم و تو بی من سفر کرده بودی در این.....

چه بیهوده می نویسم.....

تمام شد.......لقمه ی آخر را که خوردی.......بلند شدی و دست در جیب کردی.......پولها را روی تخت انداختی و کفشهایت را پوشیدی و رفتی.....مثل همیشه...سرت پایین بود...گوشه ی لبت لبخند بود...از درخت نزدیک تخت که گذشتی باز مثل همیشه ندیدمت...و ترسیدم که نکند باز هم خیال باشی؟؟؟

_خانم...جیگرتون بازم یخ کردااااا

پسرک با لنگش بالای سرم ایستاده بود....نان و خونهای ماسیده رویش .....بلند شدم،کیفم را برداشتم و .....

_خانم...ایناها....پول که گذاشتید اینجا.....

_کی ؟ من؟

_آره دیگه...پس این پول کیه رو تخت........

تو کی رفتی؟ اینقدر دور.........

.

.

.

بی ربطِ بی ربط: من هیچ وقت از جیگر نمی گذرم!!!!

 

زهرا صالحی‌نیا

همه ی پولهای صندوق را به مرد داد.....

ناقوس را به صدا در آورد.....

بعد آتش گرفت........ آتش گرفت........

در کلیسا را بست و رفت که مجاور شود..........

زهرا صالحی‌نیا