11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۲ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۶

گذرگاه

زل زده‌ام به عکس و فکر می‌کنم، یعنی می‌شود من هم؟!

 

برای شام نمی‌دانم چه چیزی درست کنم، از مرغ خسته شده‌ایم، گوشت چرخ‌کرده‌مان تمام شده و فقط گوشت خورشتی برایمان مانده، شام هم که نمی‌شود پلو و خورشت خورد، کوکو سیب‌زمینی ایده خوبی است ولی فقط یک سیب‌زمینی مانده و آن هم ارزش اینکه سر گاز بایستی و دانه‌دانه در ماهیتابه بی‌اندازی را ندارد. علی اصراری به شام پختنی ندارد ، ذهنم را آزاد می‌کنم، ذرت بو داده با کره درست می‌کنم و در کاسه می‌ریزم، زیر سماور را روشن می‌کنم تا آب جوش بیاید و عسل را در آب حل کنم و شربت بیدمشکی یا شاه‌استرنی درست کنم، تا وقتی علی می‌رسد دوتائی لم بدهیم روی مبل و او از کارش بگوید و من از کلاس فیلم‌نامه نویسیم و اعصابی که در کلاس از من خورد شده و البته ذوقم بابت همه انچه که یاد گرفتم.

پیش خودم حساب می‌کنم، پنیر داریم، خیار هم، ماست هم که هست، علی هم نان تازه می‌خرد پس بساطمان جور است. می‌نشینم پای سیستم تا به قول امروزم عمل کنم، می‌خواهم شروع کنم به نوشتن، جدی‌تر از قبل، انگار امروز تمام داستان‌های ناتمامم با هم صدایم کردند. امروز در کلاس فیلم‌نامه بعد از انکه آقای مقدم‌دوست شروع کرد به فایل بندی برای شخصیت و ماجرا و ..یاد زمان‌هایی افتادم که شروع می‌کردم به نوشتن، شخصیت‌ها را در موقعیت‌های مختلف تجسم می‌کردم، اسم و پیشینه برایشان مشخص می‌کردم. دست‌نوشته‌های 7 یا 8 سال پیشم را پیدا کردم، چندین صفحه توضیح پیشینه شخصیت‌هاست، حتی وزنشان و خصوصیاتی که نمی‌خواستم در داستان بیاید، فکر می‌کنم روزگاری به سمت صاحب سبک شدن و بلوغی پیش می‌رفتم، فقط اینکه چرا هنوز همین‌جا ایستاده‌ام، چرا هنوز آرزوی نوجوانیم(قبل از 20 سالگی چاپ یک کتاب) را برآورده نکرده‌ام برایم عجیب است، از سر ِ تنبلی است؟! کم کاری؟! یا هردو؟؟ هردو و حتی بیشتر، فکر می‌کنم باید روزی جوابگوی استعدادی که داشتم و استفاده نکردم را بدهم. یک یاعلی می‌خواهد گذر از این رخوت و درجا زدن.

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۰۲

تمام شد

روزهای سختی بود، نمی‌دانستم کجا ایستاده‌ام؟ دقیقاً باید چه بکنم؟ به کجا چنگ بزنم؟ حتی نمی‌دانستم با چه کسی باید حرف بزنم؟!

فقط به اجبار، برای آنکه دوباره در اندوهی عمیق فرو نروم، صبح‌ها بلند می‌شدم سر کلاس می‌رفتم، سعی می‌کردم تمام حواسم را به کلاس معطوف کنم، به خودم می‌گفتم بعداَ فکر می‌کنم! بعداَ!

دلم شکسته بود، غم را حس می‌کردم، از آدم‌ها و نگاه‌هایشان می‌ترسیدم، و آبرو، چیزی که فکر می‌کردم چرا نباید داشته‌باشیم؟! به آدم‌ها و روابطشان فکر می‌کردم، می‌خواستم درست تصمیم بگیرم، می‌خواستم این‌بار نقطه بگذارم و همه‌چیز را رها کنم.

فکر می‌کردم کجای راه را اشتباه رفتم؟! چرا به اینجا رسیدم؟! چرا اینطور؟! چرا تا به این حد؟! هیچکس، هیچکس، هیچکس نبود، و همین نبودن هیچکس، این بریدن امید از همه، این تنها بودن خوب بود، تنها راه چاره بود، فقط یک روزنه، فقط یک بارقه نور، همین!

دل بریدن از همه، حتی از نزدیک‌ترینهایم، فقط از خود او کمک خواستم، گفتم ببین! تنهایم! بیشتر از همیشه، هیچکس نیست، من هستم و من، مستاصل، بدون چاره، بدون پشتیبان و همراه، هیچکس! نگاهم کن هیچکس را ندارم. و بعد گریه کردم، اشک ریختم، در آغوشش خودم را جا کردم و چشم بر هم گذاشتم.

او تنها گفت: أَلَا إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّـهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ .*

من آرام بودم، گفتم می‌خواهم دوست تو باشم. می‌خواست دوست من باشد. غم رفت، مشکلات رفت، تنها نبودم، دلم پر از مهری شده‌بود که هیچگاه قبل‌تر حسش نکرده‌بودم، چشمانم باز شد، بهتر می‌دیدم، دستی به سویم دراز بود، تمام شد، تنهائی تمام شد.

 

*یونس/62

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۸

درست مانند جوانی

رومئو و ژولیت* را نگاه می‌کردم، در واقع هربخشی که از نمایش‌نامه اصلی در خاطرم مانده بود را پیدا می‌کردم و می‌دیدم، مثل جائی که ژولیت می‌گفت" رومئو! رومئو خود را انکار کن! پدر را انکار کن! و آنگاه عشق یگانه من هستی!"من این بخش را یک زمانی حفظ بودم.

 وقتی برای اولین بار با مفهومی به نام نمایشنامه رسماً مواجه شدم، شاید 12 ساله بودم، و اولین نمایش‌نامه‌هایی که خواندم به مدد پسرخاله‌ام، نمایش‌نامه‌های شکسپیر بود.

هملت‌ش ، جلد آبی داشت با کاغذهای نازک وخط ریز و توضیحات، مثلاً من می‌دانم چرا هملت خواهر نداشت، و یا اصلاً منظورش از اینکه پدر افلیا را ماهیگیر صدا زد چه‌بود؟ و بسیاری نکات دیگر که همه را بابت خواندن آن کتاب‌ می‌دانم.

اما رومئو و ژولیت، آن زمان من فقط به دنبال داستان بودم، حتی سعی کردم برای درک بهتر مفهوم نمایش‌نامه، آن را اجرا کنم، محدثه را راضی می‌کردم که  مقابلم بایستدد و نقش را بگوید، ولی حقیقتاً چیز زیادی دستگیرم نمی‌شد، جز جملاتی که بار عجیبی داشت، مثل همان "رومئو خود را....". داستان ساده‌ای بود، دو دلداده که سرانجام دردناکی دارشتند، برای من هملت جذاب‌تر بود، البته اگر توضیحات کتاب نبود چیزخاصی از آن هم نمی‌فهمیدم. دقیقاً زمانی که دست و پا می‌زدم برای خواندن هملت، شبکه 1 چند ورسیون از هملت را پخش کرد. من و مهدیه(مهدیه آن زمان حدود 6 ساله بود.) می‌نشستیم و با علاقه و _بدبختی_ هملت نگاه می‌کردیم، یک نسخه سیاه و سفید بود که مهدیه دوبار دید، یکبار تنهائی و یکبار هم با من، آن نسخه را بیشتر از همه دوست داشت(چه خانواده فرهیخته‌ای :دی). الان می‌دانم که آن نسخه Laurence Olivier است.

از رومئو و ژولیت دیدنم می‌گفتم، حدود یک سوم ابتدائی فیلم، در مجلسی که برای اولین بار رومئو و ژولیت هم را ملاقات می‌کنند، آهنگی نواخته می‌شود و پسر ِ جوانی شروع به خواندن می‌کند، ترانه‌ای با نام "What Is A Youth?"** چندین و چند بار فیلم را به ابتدای آین اهنگ برگرداندم و گوش دادم، موسیقی مسحور کننده‌ای داشت.  البته زیاد معنای شعرش را دوست ندارم، ولی موسیقی متن فیلم فوق‌العاده بود، احساس می‌کردم در فیلم ِ دیگری هم این ترانه را شنیده‌ام، و حتی موسیقی فیلم برایم بسیار آشنا بود. من آشنائی آنچنانی با موسیقی ندارم، ولی فلوت و فکر می‌کنم صدای چنگی که نرم و آهسته در بعضی قسمت‌های موسیقی پیدا می‌شد، من را مجبور می‌کرد که دوباره و دوباره و دوباره گوش کنم.

اسم آهنگساز را که جستجو کردم به نام Nino Rota رسیدم و کارهایش، موسیقی فیلم‌هایی*** که در لیست کارهایش بود(آن فیلم‌هایی که من دیده‌بودم.)،  همه دقیقاً همین تاثیر را روی من گذاشته بود.





1968/Franco Zeffirelli*

**What is a youth? Impetuous fire.

What is a maid? Ice and desire.

The world wags on.

 

A rose will bloom

It then will fade

So does a youth.

So do-o-o-oes the fairest maid.

 

Comes a time when one sweet smile

Has its season for a while...Then love's in love with me.

Some they think only to marry, Others will tease and tarry,

Mine is the very best parry. Cupid he rules us all.

Caper the cape, but sing me the song,

Death will come soon to hush us along.

Sweeter than honey and bitter as gall.

Love is a task and it never will pall.

Sweeter than honey...and bitter as gall

Cupid he rules us all

 

 

*** The Godfather/8 ½ /La Strada


زهرا صالحی‌نیا
۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۵۶

کاش‌هایی که بر دلم مانده.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا
۱۱ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۳

هااااااااااع [خمیازه]

به سختی چشمانم را باز کردم و علی را نگاه کردم، خواب بود، مثل چند ثانیه قبل‌تر ِ من، دلم می‌خواست باز هم بخوابم ولی اجبار داشتم که بلند شوم تا به سحر برسیم.

خواب هنوز از سرم نپریده‌بود، 5 دقیقه اضافه خوابیدن برایم حکم سکونت در بهشت را داشت، چشمانم را بستم و علی را تکان دادم، گفتم: پاشو! دیر میشه‌ها!

او هم چرخی زد، چشمانش را باز نکرد، آهسته گفت: خودت پاشو!

"غر"ی در دلم جوشید و به سمت لبهایم آمد، زیر لب گفتم: یک بار شد به حرف من گوش بدی؟!!

با حرص چشمانم را بیشتر روی هم فشار دادم، تصمیم گرفتم بخوابم. علی انگار که در خواب حرف بزند گفت: من به حرف ِ تو باید گوش بدم؟!

خواستم جوابی بدهم، ولی خوابم برده‌بود.

 

صبح که هوشیار شده‌بودم، به گفت‌گویمان فکر کردم، و خنده‌ام گرفت، به میزان بدجنسی‌ام در حالتی که هر دو در شرایط مساوی بودیم، و همچنین به آخرین جمله علی و فکرهای خودم در مورد جمله‌اش در آن لحظه پر از خواب.

آن موقع شب به این فکر می‌کردم که "شوهری دارم با رگه های پنهان مرد سالاری"!!! و برای خودم یک سخنرانی سراسر فمنیستی و حامی حقوق زنان تهیه کرده‌بودم! ولی خوشبختانه خوابم برده‌بود!

کاش خیلی وقت‌ها، خیلی وقت‌ها خوابم ببرد!


زهرا صالحی‌نیا