11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
 

سقف ِ ما فقط آسمان است.

 

کاش ما اینجا،میان این مردم نبودیم ،کاش زادگاه ِ ما،جایی میان قبیله‏ای شاد و سرخوش بود،قبیله ای که نگاه ِ مردانش فقط به آسمان بود و نگاه زناش به چشمان ِ آینه گونه‏ی مردانشان!

کاش من و تو،اهل دشتهای سرسبز ترکمن بودیم،من پیراهن بلند و پرچین سرخ می‏پوشیدم و روسری چند رنگ ترکمنی سر می‏کردم.

تو هم هرشب،کنار آتش،برایم تار می‏زدی و من می‏خواندم! هر تصنیفی را که تو می‏خواستی!

کنار آتش،می‏ایستادم و تو نگاهت را از من می‏دزدیدی و چشم می‏دوختی به سایه‏ی لرزانم ،و نسیم چینهای دامنم را به صورتت می‏زد،و تو باز هم زخمه می‏زدی بر تارت.....

کاش شبها از عطر چمن‏زارها مشاممان پر می‏شد،کاش بوی دود می‏دادیم،کاش گونه‏های من سرخ‏تر از این بود،کاش دستهای تو زبرتر بود،کاش هرکداممان یک ستاره داشتیم!

کاش من، پیش از طلوع، به گلزاری نزدیک دشت ِ خودمان می‏رفتم و آنجا گل می‏چیدم،با پیراهنی بلند و پرچین و سبز،با روسری ِ ترکمنیه سرخ رنگم!

گلها را دسته می‏کردم و وقتی خورشید از انتهای دشت سرک می‏کشید،من رو به رویش می‏ایستادم و دستهایم را رو به آسمان می‏بردم و می‏چرخیدم!

می‏چرخیدم و می‏چرخیدم....

دامنم تاب می‏خورد و تو، پیش از آمدنم،جایی میان گلهای بلند، کمی دورتر پناه گرفته‏بودی و نگاهت را باز از من می‏دزدیدی و به خیالت من ردّ ِ نگاهت را روی حضورم حس نمی‏کنم،گرچه تو نگاهت را همیشه از من می‏دزدی!

من می‏چرخیدم و می‏چرخیدم تا طلوع!

کاش نزدیک دشت ما آبشار هم باشد،یا چشمه،و تو هم اسب داشته‏باشی،شاید قهوه‏ای،هر روز ظهر،به تاخت به لب همان آبشار یا چشمه بیایی _که محصور میان سنگها و درختان است_ تا تنت را کمی به آب بزنی و خنکای آن، کمی جان ِ تشنه‏ات را التیام دهد!

و شاید هیچگاه ندانی،من، جایی میان آن سنگها و صخره‏ها،محو تماشایت هستم،و گونه‏های آفتاب خورده‏ام سرخ‏تر می‏شود و خیره‏ام، به چشمانت!

و روزی تو ناگهان،وقتی میان آب ایستاده‏ای و من،محو نگاهت هستم،آرام سربلند می‏کنی و انگار از همانجا که ایستاده‏ای،زل می‏زنی به چشمان من،که میان سنگها پنهان شده‏ام!

بعد آرام می‏نشینی در آب و صورتت را در آن فرو می‏کنی!

نفسهای من به شماره می‏افتد و فرار می‏کنم،به کجا؟! نمی‏دانم! فرار می‏کنم....و تمام روز را می‏دوم! گیسوانم زیر روسریم سرکش می‏شوند،مانند خودم! دامنم پشتم موج می‏خوردم و من باز هم می‏دوم!

آنقدر می‏دوم که نفسی برایم نمی‏ماند و گونه‏هایم سرخ ِ سرخ ِ سرخ می‏شود!

تشنه می‏شوم،نزدیک غروب است و لبان من خشک ِ خشک ،چشمهایم فقط تصویر چشمهای تو را می‏بیند و ناگهان،پاهایم خیس می‏شود.

کنار همان آبشار یا چشمه هستم،زانو می‏زنم در آب و دامنم خیس‏تر می‏شود،دستهایم را پر از آب می‏کنم و می‏نوشم،آب ِ خنک را به صورتم می‏پاشم و کمی جلو می‏روم و بعد صدایی از پشتم می‏آید، برمیگردم!

تویی! نفس‏نفس‏زنان،سرخ،با لیانی خشک! انگار تمام روز را دویده‏ای!

ایستاده‏ای در آب،خیره به من!

آب نمی‏خوری و تمام تشنگیت یکجا به جانم حمله می‏کند!

آرام جلو میایم و تو چشمانت پر از هراس و شرم می‏شود و چشم می‏دوزی به تصویرت در آب، به جای ِ تصویرت، من ایستاده‏ام. نگاهت به دستهای من است،که پر از آب می‏کنمشان و نزدیک صورتت می‏آورم!

به تصویرت در دستانم نگاه می‏کنی،تردید می‏کنی و من دستانم را نزدیک‏تر می‏آورم و تو یکجا همه را می‏نوشی!

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۱۲/۱۱
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۱۷)

ببین دخترم از لج تو به ادامه ی مطلب نرفتم! یاد این شعر شاعر افتادم گرچه ربطی ندارد :

عکس لیلی سه عدد بیست تومن! از لج ٍ تو!


یه جوری گفتی برید اینا رو بخونید! انگار که مثلن گفتی اصلا لیاقتتون اینه که برید اونا رو بخونید


اذیت کردن تو هم لذت بخشه ها


حالا برم سراغ ادامه ی (اصل) ٍ مطلبت...


آدم جایی رو که نخواد نمی خونه! از این بابت خیالت راحت باشه!

مااااااااااااادر جان
خعلی زیاد بود لامصب
بذار سر فرصت می خونم


تا اونجایی که من یادمه نویسنده ی چادرنشین فقط یکی دو بار حدیث ذکر کرده..
او را چه به ذکر حدیث...
گاهی یه چیزی می گه که یادش نره که یادش نره که یادش نره که یادش نره که یادش نره که یادش نره که...





به به...رخ نمودی بالاخره....

من حتماً میرم ادامه مطلبو میخونم! مگه میشه زهرا جانم یه چی بنویسه، من نخونم؟!..

اما قبلش در مورد اونایی که اینجا نوشتی:

چت آخرِ شب....

روزی چند دفعه مگه چت میکنی؟!...مردم از خنده......خدایا...

از دست این بلاگفا...

باید وبلاگ قبلیتو نیگر میداشتی...

نیگا...نیگا...چقدم جینگیلی مستون آویزون کرده به وبلاگش....

چرا چیزی ننوشته؟!...

خوب میکنی هر کار بخوای باهاش بکنی....

+من امشب این بلاگفا رو میکُشم...




قشنگ نوشته بودی دخملم!...

+با عرض معذرت، من یادم نمیاد دامن ترکمنی چه جور دامنیه....یعنی چه شکلیه....ولی من انقده از این دامنهای قاسم آبادی که رنگارنگن و وقتی میشینی پهن میشن خوشم میاااد...

«تویی! نفس‏ نفس ‏زنان،سرخ،با لیانی خشک! انگار تمام روز را دویده ‏ای!»

به نظر من اینجا، اوج نوشته بود....

زهرا....تو هنرمندی....

_من دیگه برم، وگرنه خودت با جارو پرتم میکنی بیرون!!

با وجود این همه شاعرانه هایی که برای دو دقیقه هم که شده از روی این صندلی چسبناک به کجاآبادهای چشم نواز ذهن شما می بردمان.... من نمیدانم چرا سکوت ارجح میشود گاهی.


دیوونه تو این همه تخیل رو از کجا میاری؟!!
واقعا عالی بود


۱۲ اسفند ۸۸ ، ۲۲:۵۱ دختری که سلام نمیکنه
باید نفس کشید و زندگی کرد همچین جایی تا ...
بی تابی دستهای تورا و سیرابی دویدن پاهایش را حس کردم....

به به. غیبتم که می‏کنی تازگیا D:
واستا برم بخونم تا بعدش. حالم الان خوبه، وای به حالت بعدش گرفته بشه یا دیوونه بشم. خفت میکنم. فعلا.
لامصب همه ی حظ که اینجا بود...
دامنتو ع ش ق است...

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی