11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۱ دی ۹۱ ، ۱۶:۱۷

کاش دُم داشتم.

به گربه‌ها که نگاه می‌کنم، بعد از آنکه می‌ترسم با خودم فکر می‌کنم، دُم داشتن چه حسی دارد؟!

گربه، حاشیه کنار پیاده‌رو را تصاحب می‌کند و دم می‌چرخواند و خرامان خرامان راه می‌ود، با خودم حساب می‌کنم اگر دم داشتم، چه فایده‌ای برایم داشت؟!


به نظرم می‌رسد، دم حکم ابرو را دارد، برای گربه‌ها و شیرها و .... حتی برای پرنده‌ها، شاید در صورت پُر از موی ِ یک گربه کسی خط ِ ابرویش را نتواند پیدا کد، ولی دیدن ِ دم راحت‌تر است.

حکم ِ ابرو را دارد، از آن جهت که حالتش را هم منعکس می‌کند، مثل ِ ما که اگر عصبانی شویم، ابروهایمان بالا می‌رود و میانشان کمی چین میخورد، دم هم بالا می‌رود و سیخ می‌شود و آماده برای حمله، حتی وقتی سرخوشیم و ابروهایمان کمی تاب دارد، مثل دمی است که برای خودش می‌چرخد و بی‌خیالی ِ صاحبش را به رخ می‌کشد.

فکر می‌کنم، اگر دم داشتم، شاید کارم راحت‌تر بود، زیر لباسم مخفیش می‌کردم، تا کسی نبیند که افتاده است، خوشحالی و عصبانیتم را هم شاید می‌توانستم کمی مهار کنم، ولی بیشتر برای آنکه کسی نبیند، دمم آویزان است و ژولیده می‌خواهمش.  ابروها، جائی بالای چشم‌هاست، هرکسی می‌بیندش، هرکسی با یک نگاه می‌فهمد ابروهایت افتاده و چین  ِ غم و ناراحتی میانشان است، حتی اگر چشمانت را هم بدزدی و به زمین بدوزی، ابروهایت همه‌چیز را لو می‌دهد!

شاید بشود ابروها را تراشید و بعد تتو کرد، رنگ کرد، مدلش را هفتی و هشتی یا کوتاه دم باریک، شمشیری، بلند و پشت صاف و .. هزار جور دیگر کرد، ولی آخرش چین بینشان را نمی‌توان کاری کرد، برای همین دلم گاهی دم می‌خواهد!

می‌دهم دمم را رنگ کنند، یا شاید هم فِرَش می‌کردم تا خوش حالت‌تر شود، آن‌وقت همیشه به نظر می‌آمد که بی‌خیالم، می‌شد تابی هم به آن بدهم تا خوشحال ِ بی‌خیال شوم.

اصلاً برای همین است که فیل‌ها بی‌احساس‌ترین موجوداتی هستند که می‌شناسیم، صورتشان که سنگی‌است، دمشان هم قد ِ دم ِ موش است!

 ولی کار ِ فیل‌ها از همه سخت‌تر است، مخصوصاً فیل‌های سیرک، بعضی‌هایشان باید روی دوپا بایستند، توپی را بچرخوانند، شیرین‌کاری کنند، بدون آنکه به کسی بفهمانند، چه حالی دارند،نه مثل فیل‌های آزاد جرات نعره کشیدند دارند و نه فرار، فقط باید زل بزنند به یک گوشه و منتظر فرمان باشند.

حساب که می‌کنم، می‌بینم، همه یکجوری می‌خواهند بفهمانند چه دردشان است، البته بعضی‌ها هم هستند، که می‌خواهند، ولی نمی‌توانند، مثل فیل‌ها، وبعضی‌ها هم که نمی‌خواهند کسی بفهمد، همان بعضی‌ها که دمشان را فر می‌کنند و تاب می‌دهند و ... نگاهشان را می‌دزدند.

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ دی ۹۱ ، ۱۵:۰۲

باغ به باغ زندگی می‌دهد.*


چشمانم را باز می‌کنم، بی‌آنکه کابوسی دیده‌باشم، یا  کسی صدایم کرده‌باشد، فقط بیدار می‌شوم، ساعت 3:30 صبح است، خانه آرام ِ آرام است، به سقف خیره می‌شوم، تمام افکاری که قبل از به خواب رفتنم در ذهنم بالا و پائین می‌رفت، دوباره به همان روشنی و قوت، بدوت توجه به وقفه 4 ساعته، حجوم می‌آورد، فکر می‌کنم، میان کوچه و پس کوچه های افکارم می‌دوم، شاید به دری برسم، و یا حتی به سکوئی که بنشینم و نفس تازه کنم، دوباره ساعت گوشی را نگاه می‌کنم، 4 صبح است!

فکر می‌کنم، باید چیزی بخوانم، بلند می‌شوم و جلوی کتابخانه می‌ایستم، کتاب جدید نمی‌خواهم، چیزی که قبلاً خوانده‌باشم، کتابی که کلمات و جملاتش را بشناسم، که اگر، حواسم پرت فکرهای طاق و جفتم شد، بدانم جمله‌ای که رد کرده‌ام چه بوده، مجبور نشوم برای فهم هر سطر چندباره بازگردم و بخوانم کتاب تکراری برمی‌دارم.

 کتاب یکبار خوانده شده، مثل دوست قدیمی می‌ماند، زل می‌زنم به صفحاتش، تا من او را بخوانم و او هم از چشمانم، حرف‌هایم را بخواند.

کتاب نازکی بر می‌دارم، صفحاتش کاهی رنگ است، چاپ اولش 1355 بوده و چاپ آخرش 84.

"هنوز، روی تخته‌ی سیاه ِ بزرگ ِ کلاس ِ ما مساله های زیادی حل نشده باقی مانده‌است. من، این همه خطوط در هم و برهم، دایره‌ها، مثلث‌ها و مربع‌ها را می‌بینم و چیزی نمی‌فهمم. و تعجب‌آور اینکه همکلاسی‌های من هم، اغلب، مثل من هستند-گرچه خیلی از آنها پنهان می‌کنند... و باز هم تعجب‌آور اینکه آقا معلم را می‌بینم که ایستاده است رو به تخته، با یک تکه گچ، و معطل مانده‌است....ما، قبل از هر چیز باید مساله‌هایمان را حل کنیم- شکی نیست.....

وسعت ِ معنای ِ انتظار

نادر ابراهیمی"


کتاب را می‌بندم، انگار اذان می‌گویند.


*این سوی پرچین، آن سوی پرچین (وسعت ِ معنای ِ انتظار/نادر ابراهیمی)


زهرا صالحی‌نیا