11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۸۸ ثبت شده است

۲۴ شهریور ۸۸ ، ۰۲:۱۸

بخش هایی از تجلی...

برای مستور،برای تمام کلماتی که نوک ِ زبان من بود و در قلم او جاری است!

 

[مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت!*]:

"و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز،نه،هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد!

.

اما او می فهمید!

.

در یکی از پیچ های تند که به سرعت می دویدم،لحظه ای بی هوا برگشتم تا نگاهش کنم که دیدم با فهم اش چنان مرا در کنج حقارت بار ِ دانایی ام در هم می کوبید که روح ام مچاله شد.به زانو در آمد.گریست.نمی دانست او.این را نمی دید.نمی دانست به چه اتهامی چیزی نیامده باید بازگردد.همان جا بود که با بی رحمی نقطه را گذاشتم.و دور شد.انگار مشقی نیمه تمام.یا سیبی کال.یا عشقی بی قاف.بی شین.بی نقطه."

 

 

 

 

 

زهرا (او ) :

 

انگار واژه هایش را در هوا،پیش از آمدن،پیش از به هم خوردن لبهایش،یا حتی پیش از آنکه تک تک تارهای صورتی اش به هم برخورد بکنند یا پیغامی از مغزش به زبانش یا بلعکس برسد می دانستم،و انگار همه را بلعیده بودم!

مزه اش خیلی واضح زیر زبانم بود،مثل ِ وضوح ِ گرمای دستانش و نرمی نگاهش،مثل لبخندهایی که می دانستم میزند،حتی ثانیه اش را هم می دانستم،می توانستم ثبتش کنم،و او انگار لحظه ای از من جلو افتاد،در دانستن،برای نقطه گذاشتن!

نقطه اش را آخر جمله ام گذاشت،همان جا که سکوت را به میان کشید،بعد فرار کرد،از هجوم اینهمه احساس ترسید و فرار کرد،میان کوچه های دلیل آواره شد،بعد من خواستم به جای فلسفه بافی ها،نوازشش کنم تا دست بکشد از فرار،نه برای بازگشت،برای آسودگی اش،خواستم دستش را میان کوچه های تاریک بهانه بگیرم،ولی آنقدر تاریک بود که دستم را ندید،نه اینکه پس بزند،هیچ جرقه ای نخورد،فقط ندید،گم شده بود!

سخت بود برای من باور اینکه روحش _کوچکی روحش_ تحمل حضور من را ندارد! هنوز هم باور نمی کنم! نبود! کوچک نبود!فقط مشکل هراسش از ناشناخته ای بود که من به او داده بودم! شاید تقصیر من بود،من بیش از اندازه نزدیک شدم،بعد انگار ناخواسته روحم تجلی کرد،برق زد،برقی که جایی میان پنهان ترین زوایای روحم،پنهان شده بود،خودم خیره به برقش بودم و او! ناگهان ترسید!فرار کرد! خواستم نگه اش دارم،ولی......چشمانم!

تاریکی کوچه های دلیل و بهانه ی او با برق من هم روشن نشد! چشمانش را بسته بود!تکیه اش به دیوار حاشا بود!

صورتش را روی دستانش گذاشته بود،من هنوز می درخشیدم،جلو رفتم،انگار از گرمای من بود که خودش را جمع کرد،بعد من دست بردم به روی سرش،دستانم را ندید،سرش را پس کشید و محکم به دیوار کوبید،بعد گریه کرد،اشک ریخت!

ترسیدم التماس کند،خیس بود،پر از اشک و خواهش بود،تمام آن چشمان ِ کمیابش! بعد من عقب عقب رفتم،داغ بودم،نفس نفس می زدم،صورتش روشن بود،چشمانم را خواستم بــِبَندم،نمی خواستم التماسش را ببینم،آرام ناله کرد،من عقب رفتم،پشت نکردم،عقب عقب....بعد دویدم! دویدم!!! انگار ناله می زد،میان کوچه های دلیل و بهانه! تکیه داده به دیوار حاشا!!!

 

بعد من دویدم....دویدم....

 

 

 

 

 

پیوست نامه:قبل تر از تکیه ات به دیوار حاشا بود یا بعدتر! که نخواستی.بابت دلتنگی و بودن می ترسیدی،دلداریت دادم،گفتم نترس،فرقی نمی کند،همه اش پای من،قرار شد سهم ِ من همه ی ترسهای تو باشد و سهم ِ تو،فقط بودن!

ولی تو باز هم ترسیدی،خواستم ترسهایت را مال خودم کنم،فرار کردی،می ترسیدی میان ِمن _میان ِ حضور ِ همیشگی ِمن_ ذوب شوی!

 

* حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه  ی مستور

 

 

 

تقدیم به همه: A thousand years

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۱ شهریور ۸۸ ، ۱۸:۵۷

ﺑـــ ﯽا بــریم اون بالا!*

_ با من حرف نزن! روت و بکن اون ور! مستم! دارم می گم که مستم! دهنم بو زهره مار می ده! نمی بینی چشمام سرخ ِ سرخه! نه! عرق سگی نبود! تا حالا شده از تو بلرزی؟!

_ آره شده!

_ بــَ د دندونات و بهم فشار بدی؟!

_ آره!

_ بــَ د اینقد فشار بدی که ته ِ دندونات درد بگیره؟! انگار می خواد فرو بره تو لثه ات؟!

_ آره!

_ اشکتم در نیاد؟!

_ آره!

_ندونی چی می خوای؟!

_ آره!

_ بعد یـــ ِ دَفعه از جات بپری بفهمی اینقد دلت براش تنگ شده که داری هرچی خوردی و بالا می یاری؟!

_آره!

_ بــَ د  بفهمی اصَن نمی دونی دلت واسه کی بیشتر تنگ شده!

_ آره!

_ بــَ د  زانوات و بذاری رو سنگ و سرت و محکم بکوبی تو زمین؟!

_ آره!

_ بــَ د  سرت نشکنه! فقط درد بیاد! ولی نه اونقد که یادت بره داری بالا می یاری!

_ آره!

_ بــَ د  هق هق کنی ولی اشک ِ لامصبت خُش شده باشه و نیاد!!!

_ آره!!

_ بــَ د لال بشی! دندونات و فشار بدی.. بــَ د هی بگی.... بــَ د بخوای بالا بیاری!...با کله بری.... بــَ د....خفه خون بگیری! هی لال بشی! هی لال بشی! هی لال بشی...

_ آره!!

_ پس چرا تو عین من مست نیستی؟!! نه با این عرق سگی! با یه چی خوب! واس خاطر این نیست چشام! اینا همیشه خونَن! بیا!!  اینجوری دق می کنیاااا ! بیا همه چیش پا من!

 

 

......سر ِ دراز دارد!!

 

 

 

*---------------------------->خرابات

 

زهرا صالحی‌نیا

خانومه به مامان گفته بود،که هشتاد کیلو بوده،بیست و دو کیلو کم کرده!

توی تاریکی ِ کوچه سعی کردم لحن سرزنش آمیزم و کنترل کنم و گفتم:مامان!!شب ِ قدری این چه حرفهایی می زنید؟!

مامان گفت:خانومهِ داشت می گفت،داشتن نماز قضا می خوندن بیکار بودیم این و تعریف کرد!

گفتم:خوب دعا می خوندید! نشین پای حرفای اینا!

مامان آروم لبخند زد،با چشمهای خسته اش،که بر خلاف ِ چشمهای من پُر از خواب بود!گاهی خیلی بی انصاف می شم،پهلوی خودم خواب آلودگی مامان و محکوم می کردم،بدون اینکه فکر کنم،مامان در طول روز فقط چهار یا پنج ساعت می خوابه!

 

 

هنوز وزن ِ الان ِ همون خانومه رو حساب نکرده بودم،فکر کردم همون موقع که خانومه داشته وزن ِ الانش و به مامان می گفته من در حال حساب کردن این بودم که تو رو با چی طاق بزنم!!!

 

 

من ِ بازرگان* فکر کردم:اگر تو را بدهم،شاید باز تو را به من پس بدهد!

او فریاد می زد و من فراموش کرده بودم بالای سر ِ خودم بنویسم:این کر است! فریاد نزنید!

 

 

فکرکردم با او قرار میگذارم که قربانی می دهم،در عوض..... بعد انگار،نه اینکه دل ِ من ِ بازرگان روشن شود،نه اینکه محض خاطر من باشد! نه! فقط دلم ، دل ِ خود ِ خودم را خواست! بی تو! بی هیچ نامی جز نام ِ او! (مراجع شود به پ.ن)

 

 

 

پ.ن:همان پیوست نامه،یا دنباله ی نامه،یا پـــِــی ِ نوشته ات را بگیر تا خواننده بی نوا هم سر در بیاورد از این نامه،یعنی خودم هم بعد از چند باره خواندن خطوط بالا یاد نوشته ی چند روز پیش خودم افتادم،یعنی این دل ِ بی نوا خیلی وقت بوده که فریاد می زده و این "این" خودش را به کری زده است!

[نقطه!سر ِ خط.]

[12/6/88

تا به حال چند لیلی به عمرت دیده ای که من را _که می دانم عزیز ِ من می دانم،" هیچ کس به قاعده ای که من تو را دوست دارم،کسی را دوست نداشته!"_ نادیده گرفته ای؟!

اینهمه دریغ کردن خود بابت چیست؟!

سردرگمم عزیز ِ من! میان من و ما و او و تو گیر کرده ام!

نه دیگر "منی" برایم مانده و نه "ما" شدیم و نه "تو" و "او" رحم به دلم کردند!

خسته ام از همه ی ضمیرها،دلم اسم خاص می خواهد،به دور از چشم هر نامحرمی،البته فرقی هم نمی کند،رسوایی که دیگر شاخ و دم ندارد!]

 

 

 

*در جهت ثابت شدن این قضیه که "این" کور هم هست،مراجعه کنید به صفحه ی بسم الله این شماره ی همشهری جوان! با اینکه اصولا ً بسم الله با من بازی می کنند،ولی اینبار کمی بیشتر از بازی بود!

"یه چیزی تو مایه های کف گرگی بود!"

 

"گروهی،خدا را به شوق بهشت می پرستند،این عبادت بازرگانان است." امام علی علیه السلام/نهج البلاغه/حکمت229

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ شهریور ۸۸ ، ۰۱:۵۲

HeDGEhOg

گفت:این چیه پیچیدی دور خودت؟! عین پیره زنا! باز کن چادر نمازت و از دورت!

لبخند ِ زورکی تحویلش دادم!اومده بود درد و دل کنه.

_ می دونی چیه زهرا! همه چیم! همه امیدام رفته! هیچ بهونه ای ندارم واسه زندگیم! من دیگه با هیچی به این زندگی وصل نیستم! می فهمی زهرا؟! تو شاید نتونی درک کنی! ولی آرزوهام به باد رفته! می دونی تو شاید نفهمی!

تکیه داده بودم به دیوار ِ روبه روش،پاهام و جمع کرده بودم توی شکمم،سرم و تکیه داده بودم به دستم که روی زانوم بود!داشتم سعی می کردم لبخند تحویلش بدم!

_می دونی زهرا! گفت دوست دارم! گفت من عاشقت شدم! گفت از همون روز اول که دیدمت دیوونت شدم و دیگه.........منم دوسش دارم!

تعریف می کرد و من خیره بودم به حرکات دستهاش!

_گفتم می خوام بهم بزنم! گفت می رم رگم و می زنم! گفتم منم می رم دیازپام می خورم!گفت نه اینکار و نکن!گفتم خودت این کار و نکن!گفت و ...

گفت و گفتم و قاطی کرده بودم!سرم گیج می رفت!ازبس که دستهاش و تکون می داد،از بس که ظریف دستهاش و تکون می داد،از بس که وقتی می گفت "اون" ناز می ریخت تو چشماش و غمزه می اومد،انگاری"اون" نشسته بود جلوش!

_می دونی زهرا!شاید تو نفهمی،ولی سخته وقتی یکی و دوست داری ببینی داره سختی می کشه!سخته زهرا!شاید تو نفهمی!

 

 

جداً نمی فهمیدم  از کی مغز ِ این دوستهایی که یه زمانی خیلی آدم حسابی بودن به.......

بی خیال!

.

.

.

؟؟؟:دختر بودنم،جایی میان خاطراتم گم شده یا بین اولین گریه های تولدم خفه!

دختر بودنم میان همبازی هایم،خنده هایم،میان تمام درختها و توپها و دروازه ها و هفت سنگها گم شده!

دختر بودنم را به دست فراموشی سپردم،فراموشی هم رفت و گم و گور شد!

دختر بودنم را گم کرده ام!

 

[تقصیر من نیست که در کلاس ِ درس ِ بعضی بودنها کمی بیشتر از کمی بی استعدادم و این روزها همه در حال خرده گرفتنند از این نمره ی پائین ِ من در این درس!

و فطرت ِ ذاتی هم دردی را دوا نمی کند،بعضی از انسانها از ابتدا علیل بدنیا می آیند،و حتی چوب و فلک هم درستشان نمی کند!]

 

 

 

 

 

 

پیوست نامه:روزها و مناسبت دعاها رو گم کردم! اصلاً این اعداد ِ روزهای هفته چرا باید داخل بازی ما بشن؟!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ شهریور ۸۸ ، ۰۱:۴۹

JUST friEND

گفت:هنوز به شدت سابق روزه می گیری؟!

گفتم:آره،تو هم هنوز به شدت سابق اعتقاد داری خدا زائیده ی ذهن آدمهاست؟!

 

 

چه دوران خوشی داشتیم،دبیرستان دولتی شهید یزدان پناه!

برای اثبات خود،به نظریه های کهنه و پوسیده هم چنگ می زدیم،حتی کوئیلو هم می خواندیم و عشق می کردیم بابت کائناتی که قرار بود به یاریمان  بیاید و سعی می کردیم ورونیکا را بابت خود ار.ض.ایی باشکوهش ببخشیم!!!

همان موقع ها هم من در گیر ِ دیدگاه مذهبیم بودم و تو در حال آزاد اندیشی تزریقی.

تو از خیلی از شخصیتها گذشتی و از حضورشان لذت بردی و من بین بیم و هراس دوست داشتنشان یا پس زدنشان دست و پا زدم.

توقعم زیاد بود،دلم می خواست مرزهایم را مشخص کنم و با یک آره و نه سروته همه چیز را هم بیاورم!

 

 

چه قدر من ساده بودم ، عجب روح کوچکی داشتم!

تو از دست برادرت چند جرعه نوشیده بودی و از مزه ی زهرمارش می گفتی و من لبخند تحویلت می دادم و بعد در اوج حماقت فقط به تو گفتم:برات ضرر داره نخور!

همین!

 

 

بعدتر تو به من گفتی"سرت و بالابیار و نگاش کن!گفتم نمی تونم،گفتی چرا!گفتم چشمم لیز می خوره پایین!تو گفتی داره نگات می کنه!گفتم دیگه نمی تونم اصلاً! تو گفتی رد شد!گفتم بهتر!گفتی چرا تو کور می شی یه دفعه؟!گفتم ..."هیچی نگفتم!

 

 

من گیر کرده بودم بین خودم و خودم!!! فقط پانزده سالم بود،ولی بعدتر شانزده ساله شدم و بعد هفده!

آخر سال بود،فقط تازه شانزده سالم شده بود،معلم ِ محبوبمان،من و کشید کنار و آرام زیر گوشم گفت:ببین زهرا انگار افتادی پایین!!! حواست هست!!

به روش خندیدم :هست!

 

 

تو کلاً روزه نمی گرفتی،پسرخاله ی دکترت گفته بود برای بدن ضرر داره و من گفتم فعلا که تحقیقات نشون داده نداره!!!

بعد تو زخم زدی!

روز ضربت خوردن علی بود و تو آرام در گوش ِ من زمزمه کردی:اینهمه سال گذشته اینا ول کن نیستن؟!!

 

 

 

چه قدر گذشته؟!

از بیست و یک سال کم کن تا بشمریم این گذر ِ عمرمان را!

من و تو فقط دوست بودیم ومن گرفتار ِ این فکر بودم که دوستی فقط همین نیست!

نه تو شبیه من شدی و نه من شبیه تو!

دور شدیم،ولی از هم بی خبر نبودیم،من کمی فرق کردم،تو هم!

تو دیگر اصراری نداشتی بر محکوم کردن دین ِ من! و من با تمام وجود دلم می خواست به تو از اعتقادات ِ خودم بگویم!

 

 

 

ولی نشد،انگار هم تو ترسیدی و هم من! برای همین فقط تعداد بچه هایی که شوهر کرده بودند را شمردیم و خندیدیم،بعد تو لیوان شربتت را یواشکی سر کشیدی و رفتی!نه من چیزی گفتم و نه تو خواستی بشنوی،انگار ما فقط دوست بودیم،ار همان دوستهایی که فقط قرار است با هم بخندند!

 

زهرا صالحی‌نیا

جسمم گویی آبدیده شده و تشنگی و گرسنگی را نمی فهمد،ولی امروز،انگار عطش سراسر روحم را گرفته و جسمم _ذره ذره ی جسمم_ باران می خواهد،مثل همین بارانی که صدایش می آید،دلم خاک ِباران خورده می خواهد و برقی و رعدی و قطره های درشت ِ باران...

صدای باران،همه ی اهل خانه را هوایی کرده و من بیشتر از همه عطش ِ دیدار دارم!

 

 

دلم می خواهد،تو باشی و باران و من و قطره هایی که روی صورتت می غلتد و از انحنای ِ گوشه ی لبانت که به بالا رفته به پایین می افتد ،دلم می خواهد دستانم را کاسه کنم زیر صورتت،تا تمام قطرات را جمع کنم،بعد یکجا همه را سر بشکم!!!!

 

فقط بگذار اذان بگویند عزیز ِ من!! بگذار بگویند!

 

 

 

پیوست نامه:شاید تشنگی یا عطشتان را بیشتر کند،ولی اینبار را خوب گوش کنید! به صدای این خانه!

 

*لاتفاوت بینهما!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ شهریور ۸۸ ، ۱۶:۴۱

آواها...

گویی به نبودنت میان ِ اینهمه بودن ها عادت کرده ام!

و انگار می خواستم تورا میان واژه ها و ترکیبهای گنگ گم کنم تا شاید جایی میان شفاف ترین حضورها تجلی کنی!

ولی دیار من و تو فاصله ای دارند به قد مکان ٍ طلوع و غروب! رسم دیار ِ ما شکستن ِ سکوت است و رسم شما به رسمیت نشناختن همه ی حضورها.و این مسافتها به من و تو و این لحنها امان بودن نمی دهند!

.

.

.

 

دخترک سرش را کمی کج کرد به راست،لبانش رنگی از لبخند گرفت و آرام گفت: سَلام!

سلامش مثل تاب بازی بود،وقتی س را گفت،انگار تاب را تا آنجایی که می توانسته بالا برده و منتظر است رها شود،فتحه ی س را تیز گفت و رسید به لامش،وقتی رسید به لام پایین بود،عمودیه عمودی، لام را با ساکن گفت و انگاری لامش در دهانش نشست،مثل تاب که عمودیه عمودی بود،الفش را رو به بالا گفت و رسید به میم!اوج گرفته بود.

سلامش مثل تاب بازی بود!

 

 

 

*من ضعیفم در مقابل بعضی وسوسه ها!مخصوصاً وسوسه کوچه ها،زمانی که دعوتم می کنند برای دویدن،

"نه"  گفتنم نمی آید!

 

 

پیوست نامه:نظرات و بستم برای اینکه خواننده ِ محترم پست قبلی و هم حتماً بخونه،حتماً پیش خودتون می گید،کمی صبر می کردی همه خوندن بعد پست جدید می ذاشتی!!

خدمت دوستان عارضم که نمی تونستم صبر کنم! گفتم که در مقابل بعضی وسوسه ها ضعیفم!

 

زهرا صالحی‌نیا

مشکل از ذات ِ فراموش کار انسانی ِ ماست،الفبا را روز اول به ما آموختند و ما ساعتی نگذشته میان رنگها و ننگها فراموشش کردیم،همین می شود که در میانه ی غوغا به دنبال تفکری و تحلیلی از "احساسی" عجیب می گردیم که در ما سربرداشته و طغیان می کند!

از ابتدا ما عبد بودیم و زمانی که رٌخست(رٌخصت) یافتیم شروع به عاشقی کردیم،اگرچه ما خود ِ او هستیم!

_خواست تجلی کند،انسان را آفرید و او خود ِ عشق است! _

 

من استثناء را چیز دیگری می دانم،اگرچه این روزها این استثناء ها زیاد شده! و مقدسات پایمال! مانند روزگاری که نام بلندمرتبه ی خداوندی را بر بتان می گذاشتند و امروز عشق را به هر رنگی و ننگی نسبت می دهند!

ولی در باب عشق بحث کمیت نیست،برای عالمی بس،یک عاشق!

 

 

تفکیک ِ آسمانی و زمینی هم ندارد،شاید در راستای هم باشند یا هردو یکی.

 

 

 

آدم عشق را آتشی می دانست که کس را از شعله ی ِ آن گریزی نیست.آموخته بود که عشق امانتی است آسمانی،قدیم و ازلی که بر تاروپودهای ذهن و زبان،تن و جان آدمی در هم تنیده شده است،وفضای میان عاشق و معشوق را معطر و خوشبو می کند.*

 

 

 

* آدم و حوا:محمد محمد علی

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۵ شهریور ۸۸ ، ۱۴:۳۰

نَـ بَن اون چشاتُ !

_ فاصله ات و کمتر کن تا برات بگم! بیا جلوتر آهان! آره خوبه! همینجوری که چشات اینقده نزدیکمه خوبه!ببین،قشنگ داره نفسات می خوره تو صورتم،نوک مژه هاتُ می بینی می گیره به مژه هام!نه نه! تو پلک بزن! خیالی نیست! لبات و نذار رو هم! بذار نفسات بخوره تو صورتم،خیالی نیست،خفه شدم از بس اکسیژن فرستادم تو این ریه ها!بذا یکم دی اکسید کربن ِ تورو بکشم تو!ببینم تو چرا همیشه تب داری؟! الان که خیلی بدترم شدی! نه نرو عقب!می دونی که فرقی نمی کنه! کلاً تو تب داری!من زُل زدم؟!می خوام پلک زدنت و ببینم! می دونی می ترسم من پلک بزنم،بعد وقتی تو پلک می زنی من چشام و باز کنم،یا یه دفعه ای دیدی هردومون با هم پلک زدیم! بـَ د من نه پلک زدنت و می بینم نه چشات و! تا حالا نفَمیده بودم تو مردمک ِ چشات اینقد ِ رگه ی قهوه ای هست!چرا اینقد بی قراری می کنی! خـُ تا حالا اینقد ِ از نزدیک که ندیده بودمت! بگم؟! چیو؟! گفتم می گم؟!! چیو؟! نه گریه نمی کنم که! از بس چشام باز بوده اشک اومده! خـُ اولین باره اینقد ِ از نزدیک می بینمت! گفتم که زُل که می زنم تو چشات همه چی یادم می ره! دروغ! من کِی به تو دروغ گفتم! نبند چشات و!!! ببین! من و نگا! اولین بارم نیست! چی؟! یادم می ره؟! یا تو رو اینقد ِ از نَزدیک می بینم؟! نَـ بَن اون  چشاتُ !!!!

دروغم کجا بود؟! اولین باره!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۲ شهریور ۸۸ ، ۱۲:۰۶

یک پلک زدن!

ساختمانهای سر به فلک کشیده و سیاه در حاشیه بزرگراه را می دیدم! سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی پنجره ی ماشین و بین نتهای ِ نوازنده ای ناآشنا تاب می خوردم و سعی می کردم نفسهای به شماره افتاده ام را بعد از دیدن "ساختمانهای سر به فلک کشیده و سیاه در حاشیه بزرگراه " تنظیم کنم!

ولی انگار نمی شد! درست مثل صبحهایی که همه ی پیاده روها بوی او را می داد و من بی اختیار چشم می چرخاندم و می دانستم که او گوشه ای پنهان شده! مثل روزهایی که شهر بوی دیگری داشت و ...این روزها انگاری همه ی روزها بود و من نمی دانستم!

و تازه فهمیدم که چرا در آن غروب،در آن ایستگاه مترو،میان ازدحام آدمها به دنبال ردی از او می گشتم،و در آن زیر گذر خاک آلود،که دلم نمی آمد پا به روی هیچکدام از سنگ ریزه هایش بگذارم،چرا آنطور میل ِ بوسیدن  و بوئیدن و در آغوش گرفتن ِ زمین در من بیداد می کرد!

و در میان آن هیاهو! میان آنهمه صدا و فریاد،گوش تیز کرده بودم برای شنیدن صدای قدمهایش!

 

 

و انگاری قبل تر در جایی این آرزو را خوانده بودم!

"کاش یک تکه سنگ بودم!....کاش دستگیره ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی......کاش من تو بودم.کاش تو من بودی.کاش ما یکی بودیم.یک نفر دوتایی!"*

 

در همان ماشین،در حاشیه ی همان بزرگراه،در مقابل همان ساختمانهای سر به فلک کشیده و سیاه! من سنگهایی را مجسم می کردم که قدمهایت را بر روی آنها گذاشتی و پلکان و بعد در و بعد پنجره و بعد چشمهایی که پلکهای خسته ات را روی آنها بستی و بعد قطره های آبی که بر صورتت می لغزید و بعد خوابی که تو را با خود می برد و بعد نسیمی که از همان پنجره بر صورتت می وزید و بعد رویای تو!

و انگار دلم می خواست همه ی اینها باشم،یکجا!

 

به گمانم پرده ی اتاقت را هم مجسم کردم که با یک دستت کنارش زدی و دست دیگرت را روی لبه ی همان پنجره گذاشتی و خیره شدی به بزرگراه!

 

فکر کنم همان زمان،میات تجسمها و بودنهایم،از همان پنجره که هم من بودم و هم می دیدمش،از میان پلکهایی که هم من بودم و هم به روی چشمهایم بالا و پایین می رفت،قطره هایی بر روی صورتی که هم من بودم و هم احساسش می کردم چکید!

 

و انگاری باران بود که بر او یا من می بارید و انگاری اشکهای من بود که باران شده بود و بر او یا من می بارید!

 

و باور کن که دلم می خواهد همه ی پیاده روها باشم،دلم می خواهد گسترده شوم،منتشر شوم در این شهر،تا هر کجا که این شهر ادامه دارد،تا هرکجا که امکان حضور هست!

 

پیوست ِ نامه:چه قدر قاصدک بیچاره را فوت کردم،به مامان گفتم بیا با هم فوت کنیم!مامان گفت:پیغامت و گفتی؟!

چشمانش روی چشمهایم ثابت شد،بعد نگاه از من گرفت و او هم محکم فوت کرد!

 

*باز هم مستور!

 

 

زهرا صالحی‌نیا