11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

۲۰ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۰۷

؟!

سرم به زندگی ِ خودم گرم نیست، سرم، گرم ِ خریدهای نزدیک عید نیست، فکرم هزار جا هست، که جاهایش، هیچ‌کدامشان جور کردن پول خانه و نوشتن پروژه و هیچ‌کدام از این دردها نیست!

من گشنگی نکشیده‌ام که عاشقی از سرم بپرد، من ِ نازپرورده‌ی بی‌شعور، سراسر حماقتم!

قلبم مدام تیر می‌کشد، شده‌ام شبیه زن‌های ِ در آستانه‌ی چهل سالگی! پُر از سرگردانی و دلهره و قلب درد!

گم شده‌ام، سرگردانم، نمی‌دانم بین ِ این آدم‌ها چه می‌کنم، دلتنگم، من رانده شده هستم، حتی از قلب.....

بغضم سنگین‌تر از ان است که بشکند و دلم، سخت‌تر از آن شکسته که به همین راحتی بند بخورد!

دنبال دوایش نیستم، به وقتش که نمی‌دانم دقیقاً کی است، خوب می‌شود! فعلاً لال هستم، گاهی اراجیفی می‌گویم، از سر ِ همان شکم سیری! ولی ارزشی ندارد، فقط متهمم به بی‌خردی و بی‌خیالی و حماقت!

من تحقیر شده‌ام! غرورم شکسته، که مهم نیست، خیلی وقت است که دیگر مهم نیست و برایم هم مهم نیست که برای دیگران غرورشان مهم‌تر از جانشان است!

کسی باید باشد که بفهمد، نگفته‌هایم را شنیده‌باشد، برایش شکستن غرور مهم نباشد، کسی باید باشد که قرار است بیاید!

کسی بود، کسی هست، یک‌نفر، دوستم داشت، دارد؟!

کسی،کسی،کسی....

کسی نیست، مثل همیشه‌ی من، همیشه‎ی این زهرا، من باز تنها هستم، قلبم عمیق‌تر از گذشته تیر می‌کشد! سردرگمم، نگران ِ گذر ِ زمانم، کسی نیست! کسی نیست!

من دلتنگم....

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۴۵

آخ! از این لحظه‌های آخر!

دلم نگرفته، دلم بازه بازه!

.

.

.

استادم حرف‌های عجیبی می‌زند!

از واسطه‌ی فیض الهی می‌گوید! از همه‌ی وجه‌ها می‌گوید! از مومن و مسلمان می‌گوید!

من سرم تیر می‌کشد، می‌ترسم بابت همه چیز، دلم غنچ می‌رود بابت این نشانه‌های آخر، به جملاتی فکر می‌کنم که قرار است به کودکم بگویم، از روز آمدنش، به چشمان ِ کودکم می‌اندیشم، به زلالی ِ مردمک‌هایش، به سوال‌هایی که تند و تند می‌پرسد، به اشتیاقش برای دیدن ِ او!

.

.

.

ما قرار است به دیدار او برویم، خیلی‌ها آمده‌اند، ولی کودک ِ من، از همه مشتاق‌تر است، من، مادرش، از چشمانش می‌خوانم، از تند راه رفتن‌هایش، با آن پاهای ِ کوچکش می‌فهمم! کودکم بیشتر از همه منتظر دیدار ِ اوست!

چه خوشبخت است کودکم، چه خوشبختم من! چه زیباست این‎همه اشتیاق ِ این عزیز ِ دلبندم!

:مامان آمدند!

صدایش می‌لرزد! این کودک ِ من است که اینطور اشک می‌ریزد، این کودک ِ من است! این منم، مادری خوشبخت، مادری که در دولت او حامل کودکم شدم و در دولت او، بارم را زمین گذاشتم!

این‌ها همه وعده‌هایی است که به حقیقت پیوسته، کودکم بی‌آنکه چیزی بداند او را می‎شناخت! مشتاق دیدارش بود!

این منم، زنی، مادری خوشبخت، این منم، منتظری که دیدگانش روشن شده، مهمانش از سفر رسیده، دلش آرام گرفته، زخم‌هایش درمان شده، مسافرش رسیده! مسافرش رسیده! مسافرش رسیده!

کودکم از شوق می‌لرزد!

:مامان! آقا دارند مارا نگاه می‌کنند! دارند به ما لبخند می‌زنند! مامان من را می‌بری دستشان را ببوسم!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۵ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۰۳

خاک ٍ من

 

بچه‌ها فکه که بودند، یک شهید پیدا شد، من نبودم، من همان زمان، جائی داشتم می‌مردم، جائی، کمی دورتر از آنجا!

ما نمردیم، ما شش نفر، از تصادف جانِ سالم به‌در بردیم و نمردیم، فقط انگار بعد از زنده ماندن، چیزی به ما دادند به اسم حسرت!

شماها نمی‌دانید، هیچکس نمی‌داند، هیچکس جز خودم، نمیفهمد حسرت خوردن ِ بعد از زنده ماندن یعنی چه!

هیچکس نمی‌داند دلتنگی ِ من چه عمقی دارد!

.

.

.

همه اینطور دلتنگ و آشفته می‌شوند؟! همه اینطور پریشان و دل‌زده از شهر، ظاهرشان را اغراق آمیز شاد نشان می‌دهند؟!

این چه آرزویی است؟! چه خیالی است؟! چه هوائی است؟!

.

انگار شلمچه یک آغوش است، آغوشی وسیع برای تمام گریه‌های دلتنگی ِ من! انگار از ابتدا، من از آنجا متولد شده‌ بودم، انگار که گل ِ من از آنجاست، دلتنگیم، دلتنگی ِ یک ماهی است در فراغ آب، همان اندازه سخت و همان اندازه پر التهاب، دلم پر می‌زند! دلم پرپر می‌زند!

شلمچه خانه‌ی من است، دلم می‌خواهد همه بدانید، شلمچه خانه‌ی من است، من باید آنجا باشم، من باید به آنجا برگردم و آنجا آرام بگیرم!

چه کسی من را از خانه‌ام آواره کرده؟! چه کسی بار سنگین ِ این دلتنگی را به دوش من انداخته!

میان این همه هیاهو، کسی هست که بدون لبخند تمسخر، بدون نگاه‌های ِ پر از انکار، عمق ِ دلتنگی ِ من را، برای خانه‌ام بفهمد؟!

 

زهرا صالحی‌نیا