11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۸۸ ثبت شده است

۳۱ خرداد ۸۸ ، ۱۳:۱۳

زمان

فکر می کنی لذت تابستان به راه رفتن در سایه ی ِ باریک ِ حاشیه ی پیاده روست،یا راه رفتن زیر آفتاب مستقیم وسط پیاده رو؟!

 

 

 

 

"سازمن امنیت را مصدق بنیان نهاد،ماده ی پنج حکومت نظامی هم در دوره ی او تثبیت شد،و مصدق،یک آزادی خواه ِ به تمام معنی بود.این تنها زمان بود که آن سازمان و مادّه را به چیزی یکپارچه جهنمی تبدیل کرد و مردم را به قیام علیه ابلیس برانگیخت.حالا شما مردان ِ جوان ِ با ایمان،مراقب باشید در ساقط کردن ِ حکومتی که به راستی مردمی ست_ یا ما اینطور اعتقاد داریم_ سهیم نشوید،برادرها!"*

 

 

کاش به جای همه ی آن مشقهای کودکی فقط روزی دوخط،فقط دو خط،از روی اینها می نوشتم.

 

*یک عاشقانه ی آرام:نادر ابراهیمی

 

زهرا صالحی‌نیا

اگر نمی دیدمش هیچگاه،هیچگاه،هیچگاه باور نمی کردم که "حال عجیب" یعنی چه!

نه من اهل علیه السلام کردن اشخاصم،نه هیچگاه اسم مرید و عاشق را بر روی خودم گذاشتم،با دلی آسوده از هر کدام از این رنگها رفتم  و با دلی آرام و کمی عاشق باز گشتم!

.

.

.

روزی روزگاری،سالها پیش!

علی گفت:حیف نیست این دخترای مثل دسته ی گل اینطوری گریه می کنن؟!

من خندیدم،به دخترهای مثل دسته ی گل، مامان و خاله فقط نگاه کردند!

روزی روزگاری،کمی نزدیک تر!

دختران مثل دسته ی گل،گریه می کردند و من اینبار نخندیدم،فقط فکر کردم،حیف این دل ِ ساده ی دختران دسته گل!

روزی روزگاری،یکشنبه 24/3/88

مثل همیشه،کار من مثل باقی نبود،مثل همیشه جا می ماندم،حتی در اشک ریختن!

"دختر ِ دسته ی گل نشدم" شدم دخترکی حیران،که روی دو پا نشسته بود و یادش رفته بود پایش خواب رفته،دخترکی که در حضور غرق شده بود!

"منی که اهل علیه السلام کردن نبودم!"

فقط از بین تمام آن دختران ِ دسته گل،یکی بود که می دوید و می خندید،روی آن فرشهای ساده گامهای بلندش تبدیل می شد به دویدن و دویدن و دویدن!

نفس نفس می زد،می خندید و ال استارهایش را از روی پیشخوان کفش داری بر می داشت و هول هولکی بندهای دراز و آویزانش را می بست و جلوی چشم های متعجب همه ی همه ی آن آقایان و خانمهای طلبه و بسیجی می دوید،با لبخند! با لبخندی شبیه قهقه!

دلش می خواست همان دخترک* اول صبحی را ببوسد،در آغوش بگیرد و ببوسد!

دلش می خواست،تصویر بوسیدن دستهای ِ او را در یک جرعه سر بکشد! بنوشد!

با تک تک واژه هایش می شد سالها آسوده زیست و قرنها درد کشید!

"انتخاب خوبی کردید!"

و این یعنی نقطه سر خط!! برای ِ "منی که اهل علیه السلام کردن نبودم!"

اگرچه این روزها با آنچه می بینم و شنیده هایی که تایید می شود،شکهایی نزدیک به یقین بر دلم خیمه می زند،ولی باز هم دلم خوش است! نه!!! دلم قرص است به همان لبخند و جمله و... "همان حال عجیب".

به انتظار این جمعه ام،کنار انتظار همیشگی ام انتظاری جدید خیمه زده،نشسته ام به امید شنیدن بوی حضورش از دور،به انتظار آنچه او می گوید و جان ِ من پذیرایش می شود!

 

 

 

 

پ.ن:این هیاهو هر چه قدر بد بود،برای ِ من یکی این خوبی را داشت که بعد از سالین سال،دلم برای نماز جمعه پرپر بزند!

پ.ن۲:تیتر اشاره دارد به خود ِ خود ِ نویسنده!

 

*صبح بین جمهوری و فلسطین سرگردان بودم،از دخترک پرسیدم:بیت رهبری کجاست؟!

گفت:نمی دونم،باید همین حوالی باشه!

از هم گذشتیم،کمی که دور شد برگشت و با صدای بلندی گفت:حالا اون خراب شده می خوای بری چی کار؟!

می دانم،می دانم! "سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور!"

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۷ خرداد ۸۸ ، ۱۶:۰۹

چشم چشم دو تا خون!

تو ِ خوش خیال به هوای بسیار دانستن ِ من،من را رها کردی و من ِ خوش خیال تر،فکر کردم بدون تو هم می شود!

.

.

.

ظلم فقط خوردن مال ِ مردم نیست،ظلم را می توان جورهای دیگر هم معنی کرد و گاهاً چشید!

ظلم را می توان این طور هم معنا کرد،مثلاً یک سری اوباش که به اسم بسیجی و "هزار کوف و زهرمار"دیگر به جان مردم می افتند و قمه بر پشتان و زنجیر بر سرشان می زنند!

ظلم را می توان چشید،مثل وقتی که از ترس قمه ای که از پشت می آید،صورت سپر کنی،از ترس زنجیر به روی سر،دست،و بعد در میان همه ی همه ی این ترسها سبزپوشانی که هر روز و هر شب،کنار انواع و اقسام مجریان می نشینند و به تو نوید امنیت می دهند،نیستند و تو فکر می کنی کاش به جای آن کلاه و لباس سبز،"لچک" به سر می کردند و گوشه ای می نشستند!

و بعد تند تر بر دهانت می کوبی و می گویی حیف آن لچک و چادر که نشانه ی غیرت است بر سر اینها!!!!

.

.

.

پ.ن:کلاه و لباس سبز مخصوص طرفداران نیست،مخصوص مردانی است که قرار است حامی ما در مقابل ظلم باشند،نیروی ِ محترم انتظامی!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ خرداد ۸۸ ، ۱۲:۳۰

It's NOT my HoMe

چه ساده دشمن شدیم!

 

زهرا صالحی‌نیا

 

از دوست بپرسید چرا می شکند؟!

.

.

.

شاید تقصیر من است که الفبای سیاست را نمی دانم،تقصیر دل ِ ساده ی من است،که انتخابات را فقط انتخابات می بینم،نه جنگ با هموطنها و همسالانی که اگر آنها را نمی شناسم،اگر با من فرق دارند،اگر حتی ندیدمشان ولی دوستشان دارم،دوستشان دارم به اسم ایران زمین،به اسم ایرانی به اسم هموطن " و دوست داشتن،رنگ و شعار و پرچم بر نمی دارد!"

امروز اولین روز حضورم بود،اولین روز انتخابم،تا آخرین کلمه ی گفته های کاندیدا را شنیدم و بعد انتخاب کردم،و امروز من تنها یک قطره بودم در میان امواج!

وقتی شعارهای عجیب و دشمن گونه می دادند،من بودم و دو دست که  بالا بود با پرچم.و سری که پایین می افتاد و تصویر عزیزان و دوستانی که تک تک جلوی چشمم رژه می رفت،آنهایی که اگرچه با من هم عقیده نبودند،ولی هنوز عزیز بودند،حق نبود آن شعارها در حقشان!

وقتی سر بلند می کردم و شصتها را می دیدم،دوباره مجبور بودم سر پایین بیاندازم،فقط برای آنکه نبینم، نه آن تصویر زشت را،بلکه چشمانی را که به من نه به چشم یک دوست،جوان،هموطن نگاه می کرد بلکه به چشم دشمنی نگاه می کرد که مستحق آن رفتار است!

به خاطر تنها یک رای،به خاطر یک پرچم،به خاطر..... به خاطر تنها،تنهایی من در کنارشان،نه در مقابلشان،من "وطن فروش خائن" شدم،واین زخمی نیست که درمان پذیر باشد!

اگر در مقابل ناسزای وحشتناکی که شنیدم سکوت کردم،نه به خاطر بی جوابی بلکه به خاطر دلشکستگی بود،من دخترکی که نه برای جنگ که برای اعلام حمایت آمده ام چرا باید محض خاطر نشان دادن اندیشه ام آنهم در جامعه ی آزاد از هموطنی هم سن که به دنبال ایرانی آباد تر است ناسزا بشنوم،آنهم ناسزایی که شایسته ی هیچ زن و دختری نیست،ناسزا به نجابتم،به عفافم،به..........

بندها پاره شده،و ما فراموش کرده ایم که هنوز هم با هم همسایه و هموطن هستیم،این رنگها،طرح ها،شعارها،پرچم ها،نمی تواند منکر هموطن بودن ما شود،نمی تواند این مهر را از دل ما براند،پس چرا اینگونه شدیم؟!

این تندروی ها ربطی به منتخبها ندارد،من با تو می گویم،تویی که برای ِ من ِ دختر ِ مسلمان ِ بیست و یک ساله ی ایرانی فرقی نمی کند چه رنگی باشی،من تو را هنوز همانقدر که زمانی که  بی رنگ و بی شعار و بی پرچم بودی دوست می دارم،

ولی دلی که شکست،شکسته،نگذار بیشتر از این بشکنیم!

 .

.

پ.ن:نوشته ی بالا هیچ ربطی به کاندید و یا طرفدار خاصی نیست اتفاقاتی که برای من افتاده برای هر فرد دیگری با هر نوع انتخابی ممکن است بیافتد! روی سخن من با هموطنهای ایرانیم است!

همین!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ خرداد ۸۸ ، ۲۰:۲۹

ما بی خبران.....

خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم/ راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ خرداد ۸۸ ، ۲۲:۲۵

اعتراف

می دونم که گاهی،حرفی می زنم که دلی رو می شکنه،ناخواسته! می دونم که گاهی،نه! همیشه عجولم ،می دونم که همیشه تند می رم و ........می دونم که گاهی اون زهرایی نیستم که واقعا هستم،می دونم که دیگران و آزار می دنم با کارهایی ناخواسته،می دونم!

ولی می دونی که خودم بیشتر عذاب می کشم؟!

.

.

.

فکر می کنم توی دنیا طاقت هر چیزی و داشته باشم جز عذاب وجدان،جز حسرت لحظه ها ی گذشته! یه روزی یه کاری کردم(به خاطر همون عجولیم،به خاطر همون تندرویم!)وبعد،خیلی زود،پشیمون شدم،ولی فایده ای نداشت،سعی کردم درستش کنم،ولی نشد،اگرچه الان نمی تونم بگم حسرت نمی خورم،ولی خیالم راحته که سعی خودم و کردم.

امروز هم،همین عذاب وجدان مجبورم کرد بنویسم،همینجا،پیش همه ی شما می گم که،آره ! من بیش از حد عجولم،گاهی اونچیزی که واقعا هستم،نیستم،گاهی،دل دوستی و می شکنم،که خودم هم شاید ندونم چه قدر دوسته،چه قدر خوبه!

پیش روی همه،به مرجان می گم که من نمی دونستم تو اینقدر خوبی و اشتباه کردم،پس من و ببخش،به خاطر همه ی ندونم کاری هام،شاید تو فقط فهمیده باشی که دیوانگی های من،نه از سر "دل"سنگی که از سر ترسی مبهم و عجیبه!

.

.

.

دلتنگی مثل یه توپ گنده می مونه که می خواد از قلب آدم یه راه باریک و طی کنه و از دهان بیرون  بیاد.

"خانم نگاه گمنام" دلم برای جدانویسیت تنگ شده بی انصاف،دلم برای همه ی همه ی همه ی لحظه هایی که با هم بودیم تنگ شده،دلم برای کاغذ باطله ات با سربرگ قرمزش تنگ شده،دلم برای تیله هات و دخیلت تنگ شده،دلم  تنگ شده بی انصاف،تنگ شده!!!!!!

.

.

.

.

.

.

"که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها"

کلیشه های همیشه ماندگار!

.

.

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ خرداد ۸۸ ، ۰۱:۱۹

"بی طرفانه"

بازی...بازی! تاب تاب عباسی،خدا "ما" رو نندازی،اگه خواستی بندازی......اگه خواستی بندازی.........

.

.

.

وقتی بارون می اومد،زیر تابها یه گودال پر از آب درست می شد،که یکم که خورشید در می اومد تبدیل می شد به گِل....

اون گدالها رو توی بازی،بدون اینکه خودمون بدونیم می کندیم،با نوک پا،فقط با یه اشاره ی کوچیک،ولی گودال عمیق و عمیق تر می شد و یه روزی پر می شد از لجن.....

.

.

.

یه روزی،یکی از ماها اونیکی و هل می داد تو لجن،به خاطر اینکه زودتر بشینه رو تاب،یا اونیکی و از رو تاب بکشه پایین،یا یه روزی خودمون با کله می اوفتادیم تو لجن،چون زیاد بالا رفته بودیم،چون تاب بازی و خوب بلد نبودیم،چون یادمون می رفت،بازی فقط بازیه! اگرچه اون زمان بازی یعنی همه چیز،همه چیز!

 

 

"الان چی؟! الان هم بازی همه چیزه؟! بازی اینقدر مهمه که ارزش لجن مال شدن و داشته باشه؟!"

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ خرداد ۸۸ ، ۲۱:۱۸

غلغلک!

دختر:می دونی چیه؟!

پسر:چیه عزیزم؟!

دختر:من عاشق براد پیتم،خیلی خوش تیپ و خوش هیکل و...کلاً خیلی هنسومه!

پسر:چیه؟!

دختر:وااااا! چرا عصبانی می شی؟!

پسر:نه دوباره بگو!چیه؟!

دختر:هیچی،ولش کن!

پسر:بهت می گم دوباره بگو!

دختر:اِ ! تو که می دونی من هیچ کس و اندازه تو دوست ندارم!

پسر:ای بابا،بهت می گم،گفتی چیه؟!

دختر:هیچی،گفتم تو خیلی خوش تیپ و...

پسر:نه بابا،اون کلمه آخریه!

دختر:عزیزم! گفتم تو خیلی هنسومی!

پسر:آهان! "handsome" و که اینجوری نمی گن، می گن "هنسِم" ببین،اینجوری هنسِم! درست تلفظ کن،بهت می خندن!

دختر:خاک تو سر بی غیرتت!

پسر:وات؟!

 

 

پ.ن:جالب بود نه؟! پس تا برنامه ی بعد!

پ.ن۲:اگه گفتید چرا اسم داستان غلغلکه؟!

زهرا صالحی‌نیا

خداییش بعضی فیلم ایرانی ها هم در بعضی شرایط خیلی فاز می ده هااا!

به طور مثال همین "دل شکسته"!!! خیلی خوب بود! وقتی می گم خوب بود،یعنی همین،یعنی به دلم یکدفعه ای نشست،تازه موسیقی متنش و شعرها و لیلی و مجنونشم خیلی کیف داد.

"توصیه می شود ببینید!"

چیه مگه؟! این روزها که همه با پارچه های سبز و زرد و اس ام اس و .... تبلیغات می کنن،ما نمی تونیم واسه یه فیلم تو وبلاگ خودمون تبلیغ کنیم؟!

از اینها گذشته،دارم فکر می کنم،این صدا و سیما چه حقی داشت،که ده دوازده سال پیش یه پسر جوون و با نمک ،که صداش هم محشر بوده،بیاره بذاره تو یه برنامه ی محشرتر که اون موقع ها قحطیش بوده!

کی اکسیژن و یادشه؟! و البته مجری گمنام اکسیژن و؟؟!

من به شخصه در اولین حضور آقای شهاب حسینی به این نتیجه رسیدم که "وای دختر! این پسره یه روزی یه چی می شه!"

(اضافه کنم،در اون زمان من خیلی سن داشتم،یازده سالم بوده،و کلاً در باقالی زار به سر می بردم،ولی "این صداست که می ماند!")

و خوب کی می تونه بگه نشد؟! حالا حریف می طلبم از بین "عاشقان" آقای شهاب حسینی،کدومتون قدمتتون از من بیشتره؟! [نیشخند]

البته من در جرگه ی اون دسته از عاشقان نیستم که عکس طرف و می چسبونن روبه روی تختشون،یا حتماً والیبال هنرمندان و می بینن! ولی خوب،صدای ایشون،به نظرم یکی از محشر ترین صداهایی که شنیدم!

فکر می کنم یه بار دیگه هم گفته بودم که برای من صدای افراد خیلی مهمه،و همیشه بیشتر از خودشون صداشون روی من تاثیر می ذاره،و گوشهای من هیچ وقت اشتباه نمی کنه.

من عاشق صدا هستم!

خیلی حاشیه رفتم،در هر صورت دلشکسته خوب بود،و من و یاد "بعضی ها" و "بعضی ها"می انداخت!

.

.

.

پ.ن:راستی این بعضی ها و بعضی ها که من گفتم شاید با اون بعضی ها و بعضی ها که شما می شناسید،فرق بکنه،ولی کلاً از این بعضی ها و بعضی ها که من می شناسم و شما هم می شناسید،خیلی دور و برمون  هست،از کجا معلوم شاید خود شما یکی از همین بعضی ها و بعضی ها باشید! نه؟!

 

علی علی...

 

 

زهرا صالحی‌نیا