اگر نمی دیدمش هیچگاه،هیچگاه،هیچگاه باور نمی کردم که "حال عجیب" یعنی چه!
نه من اهل علیه السلام کردن اشخاصم،نه هیچگاه اسم مرید و عاشق را بر روی خودم گذاشتم،با دلی آسوده از هر کدام از این رنگها رفتم و با دلی آرام و کمی عاشق باز گشتم!
.
.
.
روزی روزگاری،سالها پیش!
علی گفت:حیف نیست این دخترای مثل دسته ی گل اینطوری گریه می کنن؟!
من خندیدم،به دخترهای مثل دسته ی گل، مامان و خاله فقط نگاه کردند!
روزی روزگاری،کمی نزدیک تر!
دختران مثل دسته ی گل،گریه می کردند و من اینبار نخندیدم،فقط فکر کردم،حیف این دل ِ ساده ی دختران دسته گل!
روزی روزگاری،یکشنبه 24/3/88
مثل همیشه،کار من مثل باقی نبود،مثل همیشه جا می ماندم،حتی در اشک ریختن!
"دختر ِ دسته ی گل نشدم" شدم دخترکی حیران،که روی دو پا نشسته بود و یادش رفته بود پایش خواب رفته،دخترکی که در حضور غرق شده بود!
"منی که اهل علیه السلام کردن نبودم!"
فقط از بین تمام آن دختران ِ دسته گل،یکی بود که می دوید و می خندید،روی آن فرشهای ساده گامهای بلندش تبدیل می شد به دویدن و دویدن و دویدن!
نفس نفس می زد،می خندید و ال استارهایش را از روی پیشخوان کفش داری بر می داشت و هول هولکی بندهای دراز و آویزانش را می بست و جلوی چشم های متعجب همه ی همه ی آن آقایان و خانمهای طلبه و بسیجی می دوید،با لبخند! با لبخندی شبیه قهقه!
دلش می خواست همان دخترک* اول صبحی را ببوسد،در آغوش بگیرد و ببوسد!
دلش می خواست،تصویر بوسیدن دستهای ِ او را در یک جرعه سر بکشد! بنوشد!
با تک تک واژه هایش می شد سالها آسوده زیست و قرنها درد کشید!
"انتخاب خوبی کردید!"
و این یعنی نقطه سر خط!! برای ِ "منی که اهل علیه السلام کردن نبودم!"
اگرچه این روزها با آنچه می بینم و شنیده هایی که تایید می شود،شکهایی نزدیک به یقین بر دلم خیمه می زند،ولی باز هم دلم خوش است! نه!!! دلم قرص است به همان لبخند و جمله و... "همان حال عجیب".
به انتظار این جمعه ام،کنار انتظار همیشگی ام انتظاری جدید خیمه زده،نشسته ام به امید شنیدن بوی حضورش از دور،به انتظار آنچه او می گوید و جان ِ من پذیرایش می شود!
پ.ن:این هیاهو هر چه قدر بد بود،برای ِ من یکی این خوبی را داشت که بعد از سالین سال،دلم برای نماز جمعه پرپر بزند!
پ.ن۲:تیتر اشاره دارد به خود ِ خود ِ نویسنده!
*صبح بین جمهوری و فلسطین سرگردان بودم،از دخترک پرسیدم:بیت رهبری کجاست؟!
گفت:نمی دونم،باید همین حوالی باشه!
از هم گذشتیم،کمی که دور شد برگشت و با صدای بلندی گفت:حالا اون خراب شده می خوای بری چی کار؟!
می دانم،می دانم! "سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور!"