11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «روایت‌های معتبر ِ من» ثبت شده است

۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۴۲

یا رفیق بی‌کلک


از صیاد که پیچیدیم سمت دولت، حاشیه پل چند پسرجوان در خلاف جهت خیابان در حال قدم زدن بودند، از مدرسه برمی‌گشتند. در صف آخرشان یکی از پسرها دست گذاشته‌بود روی شانه آن‌یکی، رفیقش سرش پائین بود، شاید اولین شکست عشقی‌اش را خورده‌بود یا بین هم‌کلاسی‌هایش کنف شده‌بود، یا...هزارویک دلیل هست برای اینچنین غمگین شدن پسر۱۵ یا ۱۶ ساله‌ای، ولی یک دلیل برای آرامش‌ش هست، همان دست رفیق که روی شانه‌اش است، رفیق خوب و با مرام و همراه که به وقتش دست بگذارد روی شانه و بگوید طوری نیست، این هم می‌گذرد.

مثل «رنجرو»ی تنهای‌تنهای‌تنها. 

فکر کردم برای پسرکم دعا کنم رفیق خوبی گیر بیاورد، رفیق خوبی بشود، رفیق داشتن مهم است، مطمئنن دستی که در زمان غصه‌هایش روی شانه‌اش است، همیشه دست من نیست، اصلا نمی‌شود که باشد، گاهی شانه ادم دست رفیق می‌خواهد و بعضی غم‌ها را فقط رفیق ادم می‌فهمد.

برای‌ت دعا می‌کنم..

یا رفیق من لا رفیق له...


*تصویر از گروه احرار

زهرا صالحی‌نیا
۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۲

جاهای خالی ِ من

از پوشک خریدن می‌ترسم، مدام پشت گوش می‌اندازم،، انگار که اگر پوشک بخرم همه چیز تمام می‌شود، باورم می‌شود که کودکی در راه دارم و لحظه‌ها و ساعت‌ها و روزهای زندگیم دیگر هیچ وقت، هیچ وقت و تا آخر عمرم و شاید تا بی‌انتها مانند قبل نمی‌شود، از پوشک خریدن می‌ترسم انگار حضورش را بیشتر نشان می‌دهد. لباس و اسباب‌بازی و تخت نیست که بامزه و قشنگ باشد، پوشک است، وسیله واقعی و لازم، زیبایی ندارد، بامزه نیست، باید مراقب باشی که چه مارکی می‌خری، چه سایزی، چه تعداد و همه اینها یعنی حمله هجوم مسئولیتی که ساده‌ترینش نسوختن پای‌ش است.

کتابها روی هم تلنبار شده، مفاهیمی که مادران می‌گویند  ومن نمی‌دانم دنیایی که به اندازه‌ای وسیع است که نمی‌دانم از کجایش شروع کنم و طفل معصومم که آرام آرام به آمدن نزدیک می‌شود و من با سرعتی چندبرابر می‌فهمم چه اندازه تهی هستم!

می‌خواهم در گروه‌های تلگرامی مادرانه بپرسم«راه حلی برای استرس‌های روزهای آخر ندارید؟ به جز خاکشیر و کاسنی خوردن و ساک جمع کردن و گلابی خوردن بعد از زایمان، راهی ندارید که مادر خوب و مطمئنی شوم؟ بدون اینکه خودم را مقایسه کنم و لای دستکاه پرس بگذارم و دکمه را بزنم، تمام زندگی‌م را مرور کنم ....»

نمی‌پرسم، از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم، فراموشکارم! انسان‌م و فراموشکار! سپرده بودمش دست کسی که بیشتر از من دوستش دارد و برایم عجیب است که کسی باشد بیشتر از من دوستش داشته باشد! 

حسادت مادرانه/زنانه‌ام شعله می‌کشد مقابل این عشق که با جدیت و تحکم به من یادآوری می‌کند که از من بیشتر می‌خواهدش، می‌خواهم مقاومت کنم، بغض کنم و اشک‌هایم آرام بریزد  وسر تکان دهم و انکار کنم، نمی‌توانم! زورش بیشتر است، عشق‌ش هم حتماً!

از خودم فرار می‌کنم، طفلکم را هم از خودم فراری می‌دهم، می‌سپارمش به او....

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۳

مشهد ِ کوچک

کاظمین برای من مشهد ِ کوچک است، حرم امام رضایِ دنج و آرام، هردوباری که رفتم با خسته‌گی بود، اولین‌بار که کاظمین رسیدیم بی‌جا بودیم، بلاتکلیف، ایستاده‌بودم جلو حرم، مثل همان خیابان امام رضا که رد نگاه می‌رسد به گنبد طلا، آنجا هم رد نگاهم می‌رسید به دو گنبد طلا.

رو به گنبدهاگفتم: ما عادت به امام رضا داریم، نازپروده‌ایم، تحمل سختی نداریم....

خیلی عجیب نیست که هتل اپارتمان پیدا کردیم، نام‌ش هم امام رضا بود، حسابی هم خوابیدیم. صف‌های مارپیچ غذای نذری  بابرکت حرم کاظمین را هم تجربه کردیم. صبحی که با علی برای خرید صبحانه رفتیم هرکس می‌فهمید ایرانی هستیم سلامی به ما می‌سپرد که به امام رضا برسانیم.

باردوم زیارت‌مان اندازه یک نماز صبح بود، کیف دیدن صبح حرم را بردیم.

الان شدیدا دلم تنگ مشهد و کاظمین است، دلم ضعف می‌رود برای خوشحالی امروز امام رضا.

 اولین‌باری که کاظمین رفتم و زندگی‌نامه امام جواد را در حرم خواندم حال دلم خوش نبود، به رضا نرسیده‌بودم، راضی نبودم به رضای‌ش، دلم پی تپیدن و تکان‌های کودکی بود....

اگرچه روز شهادت جوادش دعای من را استجابت کرد، اما در حرم کاظمین دری به روی من باز کرد، به روی قلبم، رضا و آرامش، بخش سخت ماجرا را برایم آسان کرد، کمکم کرد بفهمم می‌شود از حلال‌ترین لذت دنیایی هم امتحان گرفت، می‌شود عمیق‌ترین مهرعالم را هم نادیده گرفت و تن داد به رضا!


زهرا صالحی‌نیا
۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۹

فقط شش ماه نیست!

بس کن رباب سر به سر غم گذاشتی

اصلاً خیال کن که تو اصغر نداشتی....


ادامه می‌دهد، می‌رسد به لالایی و شش ماهه، رباب و شش ماهه‌اش!

انگار که برای رباب هم مانند باقی شش ماه بوده، انگار نه انگار که رباب از اولین جوانه‌های بودن علی لبخند زده و فکر کرده، به صورتش، به نرمی و بوی ِ تن‌اش، انگار نه انگار که چشم انتظار اولین تکان‌های علی بوده، در خواب و بیداری به یادش بوده و زمزمه کرده:«فرزندم! دلبندم!»

انگار که برای رباب هم شش ماه بوده، چونان دیگران، انگار نه که عمر مادری رباب بیشتر است، عمر بودنش با علی هم.....


این گریه‌ها برای تو اصغر نمی‌شود......



http://maman.blog.ir/

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۱

من، مثل ِ ساره!

اینجا قرار است حرفی بزنم.

صرفا جهت آنکه یادم بماند و بدانم که باید بنویسم.


تقدیم به ساره‌ها

تقدیم به تک‌تک کلمات ِ دعای هرشب ِ ساره‌ها

زهرا صالحی‌نیا
۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۸

سمت ِ من

*آدم که مرض نوشتن داشته‌باشد، گاهی هم لازم است، چرت و پرت بنویسند، اگرچه ممکن است به چرت و پرت‌هایش افتخار نکند ولی نمی‌تواند از دوست‌داشتنشان دست بکشد. به همین سادگی.

+پیشنهاد سرآشپز: موسیقی را به همراه خواندن متن گوش کنید.


ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی

در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست 

یا کاش کسی باشد و آرام بگوید؛ 

دستان من اینجاست. ببین! دردسری نیست... 

مهدی فرجی

زهرا صالحی‌نیا
۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۱

بهار به روایت 11 صبح- اول

اول:

عید که بیاید، من 27 ساله می‌شوم، برای ِ من عدد عجیب و زیادی است، اگرچه وقتی 13 ساله هم شدم، همین فکر را می‌کردم، عدد زیاد و عجیب، الان که نگاه می‌کنم، 13 سالگی عدد زیادی نیست، چشمانم خیلی چیزها را ندیده‌بود، گوش‌هایم نشنیده‌بود و قلبم هم...

روزهای زیادی گذشته، اتفاقات مختلف، من، بیشتر از 26 سالی که در حال تمام شدن است تجربه کرده‌ام، هنوز هم شک دارم که از راهی که آمده‌ام پشیمانم یا نه؟!

اما هنوز هم می‌ترسم تغییر یک عطسه در گذشته، باعث شود من اینجا نباشم و من از جایی که هستم نه کاملاً نارضی، بلکه خشنودم! 


گاهی بعضی زخم‌ها و خستگی‌ها به دل و روح آدم می‌ماند، اگر در ِ صندوقچه‌ را باز کنی، سنگینی‌شان را بر دل و روح‌ات حس می‌کنی، من از این مدل سنگینی‌ها زیاد دارم، سنگینی‌هایی که گذراندم،  جایی در گذشته جای‌شان گذاشتم، یک روز بلند شدم و از همه‌شان گذر کردم، تحمل حضورشان را نداشتم، حجم‌شان تمام روزها و شب‌های من را پُر کرده‌بوه.

یک عمر، یک عمر ِ 13 ساله، یک عمر ِ 26 ساله، اگرچه عدد زیادی نیست، اما برای عُمر غم، زیاد است، برای عمر یک غم حتی یک روز هم زیاد است، من مجبور بودم که قهرمان زندگی ِ خودم باشم، نمی‌شد بنشینم به انتظار آمدم سواری، شاهزاده‌ای، ناجی ِ از پشت کوه‌های بلندی...

من ِ تنها نبود، یک عُمر ِ دراز، من دستی که به سوی‌ام دراز شده‌بود را نادیده گرفته‌بودم، کسی هست، که همیشه هست، نمی‌آید و نمی‌رود، فقط هست، اشک که می‌ریختم، دلتنگی که بر سینه‌ام سنگینی می‌کرد، درد که هجوم می‌آورد من در گوشه تنهایی خودم فرو می‌رفتم، تا روزی که سرم بر روی شانه‌اش افتاد، آهسته لبخند زد، دست بر  روی دلم کشید، بود.

روزها، شب‌ها، از نگاه ِ من دنیا کمر بسته بود به خون کردن ِ دلم، ولی پلک زدم، چشم بستم، تمام شد، دنبا مهربان بود، خدا بود.



زهرا صالحی‌نیا
۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۱۶

روز پسین






سلام کافه نشین نازنینم

بی‌هیچ مقدمه‌ای ، از تو دل کنده‌ام! دیگر در خاطرم جایی نداری، روزی را خاطرت هست که گفتم تا ابد، تا ابد!

ابد همین‌جاست، همین الان، رفته‌ای، دلیلش نه بر من پوشیده است نه بر تو، کافه‌نشین نازنینم! رخت بسته‌ای از شب‌های بلند و روزهای عطرآگینم.

از ابد تا ابد خدانگهدار. 


زهرا صالحی‌نیا

تو را برای ابد ترک می‌کنم،مریم.

 

در وبلاگی این خط را می‌خوانم و پرتاب می‌شوم به روزهای دور، به "و ما اَدریک ما مریم؟"و مستور و مستور و روزهای با مستور! چه می‌شد من را؟! آنطور دیوانه‌وار خواندن مستور! آنطور دیوانه‌وار حس کردن تک‌تک جملاتش.

زهرا* می‌گفت: نمی‌شود به مردی که در اندوه فرو رفته خرده گرفت!

می‌خواستم به او بگویم: به دختری که در اندوه دفن شده چه‌طور؟ می‌شود؟!

ولی زهرا رفته‌بود، میان همان حلقه‌های در هم پیچیده دود آن عصر پائیزی، بعد از دویدن از شیب تند آن کوه روبه‌روی خوابگاه دانشجوئی ولنجک، بعد از آن راه رفتن میان خیابان خلوت. من هم رفتم، انگار گم شدم ، دیگر خودم نشدم، سال‌هاست که خودم نیستم، جای کس ِ دیگری زندگی می‌کنم، نفس می‌کشم، می‌خندم و تنها به جای خودم به جای همان خود ِ قبلیم مستور می‌خوانم و ...

 

مستور نمی‌خوانم، کتاب‌ها را گذاشته‌ام بالاترین قسمت کتابخانه، از جلدشان هم می‌ترسم، صندوقچه پاندوراست، می‌ترسم بازشان کنم و طوفان شود، بلرزم، بریزم، غوغا کنم.

دیگر به برگه‌های هیچ کتابی چنگ نمی‌زنم، فکر می‌کنم"من با زهرا رفته‌ام؟!"

 

 

از اتاق بیرون می‌زنم، تاریکی حال و پذیرائی می‌ترساندم، دست‌پاچه چراغی روشن می‌کنم. دست دراز میکنم به سمت طبقه بالائی کتابخانه، دستم می‌لرزد و "من دانای کل هستم." را بر می‌دارم، "و ما ادریک.." می‌آید.

"گفتم غزلی بدهید قصه‌ای برابر باز ستانید. پایاپای. و امیر غزلی داد. به تمامت راست. اکنون من به او قصه‌ای می‌دهم. تضمین آن غزل، اما همه خیال."

هنوز هم که نام مریم می‌آید، هنوز هم که بوی پائیز می‌آید، هنوز هم وقتی از کابوس‌های دست و پا زدن برای به دست آوردن بیدار می‌شوم، زمزمه می‌کنم "و من حتی/ که دیری است/ ایمان آورده‌ام_بی‌دلیل_/ به چشمانت."

 

تو را برای ِ ابد ترک می کنم، مریم.

چه حسن ِ مقطع ِ تلخی برای ِ غم، مریم

پکی عمیق به سیگار می زنم اما

تو نیستی که ببینی چه می کشم، مریم

برای آن که تو را از تو بیش تر می خواست

چه سرنوشت ِ بدی را زدی رقم، مریم

مرا به حال ِ خود واگذاشتند همه

همه ، همه ، همه اما ، تو هم ؟! تو هم ؟! مریم ؟!

امیرپیمان رمضانی

 

*من نیستم، دوستی است از گذشته.


زهرا صالحی‌نیا
۰۱ آذر ۸۸ ، ۰۰:۱۱

نجیب "تـــر" می شوم

تو پاسخ سوالی،یا اجابت یک دعا؟!

میان کدام نیایشم جوانه زدی؟!

این خاصیت ِ نگاه توست،یا دل من،که حیفش می آید لبخندهایم را ارزانی چشم هایی جز چشمان تو کند!

تقصیر زلالی چشمان ِ توست،یا کدری تصویر ِ من که از انعکاس ِ حضورم در آینه ی چشمانت می ترسم و حتی از حضورم در دلت _ در دل ِ پاکت _!

من این بار دنبال مقصر می گردم،باور کن!

دلم،دل ِ خودم،نگران است و می زند،و انگار تمام ِ من بوی نگاه ِ تو را گرفته! و هر ثانیه _تپش هر ثانیه _ من به تو ایمان دارم و به صداقت تک تک واژه هایت!

نمی دانم،من رسم این بازی ها را نمی دانم و حتی نمی دانم باید از گفتن بترسم یا بی پروای ِ بی پروا بتازم؟!

تو به این من ِ کوچک ِ ساده سخت نگیر،منی که انگار دلش میان لرزیدن های حاصل از دلیلی جز سرمای پائیز ناگهان گرم ِ گرم شد!

بیا ما  "ما"  سنت شکنی کنیم، همه ی عشق فقط در درد نیست " من ایمان دارم که عشق،تنها تعلق است.عشق،وابستگی است"*

تهدیدت به بودن نمی کنم،منتی هم سر ِ تو ندارم،که اگر بمانی چنان و بروی چنین!

من،همین من! بیشتر از دل ِ آواره ی خودم،بابت دل ِ تو نگرانم! مراقب ِ دلت باش!

 

 

 

تو اجابت یک دعائی _دعاء هایی_ که نمی دانم کی؟چه وقتی؟کجا؟ از دلم یا زبانم گذشته!

                                                                                             تو اجابته یک دعائی!

 

 

پیوست نامه: بگذار باقی بماند برای زمانی دیگر،دلم می خواهد،کمی رنگ ِ راز به نیازم بزنم! تو که حرفی نداری؟؟؟

 *باردیگر شهری که دوست می داشتم/نادر ابراهیمی

 

زهرا صالحی‌نیا