11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۹ ثبت شده است

"امروز قاصدک باران شدم! چه قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟؟!!"

 

 

پشت چراغ قرمزه 140 ثانیه‏ای میدان فردوسی گیر کرده‏بودم، یــِهو تاب خورد و از شیشه ماشین اومد و نشست روی چادرم، عینهو دونه‏ی برفائی می‏موند که تویه کارتون ژاپنیا از آسمونشون  می‏بارید.

آروم برش داشتم و نگاش کردم، شدم دونقطه پرانتز باز، بعد دستم و از پنجره ماشین بردم بیرون و گذاشتمش روی شیشه‏ی جلو، دوباره شروع کرد به تاب خوردن و رفت....

 

"چه‏قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟!!!"

با قاصدکت چه کردی؟! وقتی به رویش لبخند زدم سرخ شد و پر زد و رفت....رسید؟!

 

پیچیدم داخل کوچه، قــِل خورد و اومد کنار پام، قدم به قدم با من راه میومد، چشم چرخوندم ببینم شهر پر از قاصدک شده یا "امروز قاصدک باران شدم؟!".....

تندتر رفتم، عقب ماند، گوشه‏ی پیاده رو نشسته‏بود و با چشمان ِ تو نگاهم می‏کرد...

                                                "چه‏قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟!!!!...."

 

منتظرش بودم، ولی نه اینکه تا در ِ حیاطمان باز شود، بدود بپرد در آغوشم، تا من هم گرم در آغوشش بگیرم....

اینقدر ظریف و برف مانند هست که مجبور شدم، بگذارمش تویه تنگ ِ تیله‏ها، جلوی ِ چشمم.....

 

چه‏قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟!!!!....

 

 

پ.ن:قاصدکم خجالتی است، اجازه نمی‏دهد ازش عکس بگیرم و اینجا بگذارم!

                               

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۸:۳۰

من را به نام مادرم بخوانید

**

"_ حوّای ِ من....

صدایش میان آسمان و زمین پیچید، رویه آب‏ها موج شد، صخره‏هایه سخت ِ زمین ِ یک‏دست، طاقت نیاورند، آب‏ها به احترام ِ اسمش ایستادند، زمین شکافت، موج‏ها صورتشان را به خاک و سنگ‏ها کوبیدند، زمین سبز شد، لبخند زد...

_حوّای ِ من...."

میان چشم‏هایش روز‏ها ماه بود و شب‏ها خورشید، مردمک‏هایش انگار همیشه خیس بودند، انگار همیشه سر از یک سجده‏ی طولانی و پُر اشک برداشته..

 

پرستو به استقبالمان آمد، روی ِ شانه‏ی حوّا نشست و به چشمهایش خیره شد...

: تو همانی هستی که قرار است اینجا عمر بگذرانی؟!!

حوّا که لبخند زد، همه‏ی ابرها از پیش روی خورشید کنار رفتند، کمی به من نزدیک شد و دست ِ لطیفش را میان دستم گذاشت..

ما هستیم،ما!

پرستو پر کشید، خبر آمدنمان را می‏خواند....

 

:عمر ِ من کوتاه است!

در عوض زیبائی!

:زیباییم ماندگار نیست!

در عوض هرکه تو را می‏بیند از زیبائیت حیرت می‏کند...

گل به چشمان ِ حوّا خیره شد!

:تو حوّائی!

حوّا لبخند زد.

من زیبائی را دوست می‏دارم...

: او هم دوست می‏دارد...

باد میان گیسوان ِ حوّا میپیچید..

:به ما گفته‏اند تصویر ِ ما را روزی شما جاودانه می‏کنید... ... تو تصویر گری؟؟

نه....او تصویرگرست...

و نگاهش به سمت ِ من چرخید...

: و تو؟؟

من رنگ ِ هر تصویرم، من روح ِ هر رویا هستم، او می‏کشد و من زنده‏اش می‏کنم...

: تو خدا نیستی!

نه! من خدا نیستم، من معشوق اویم!

صدایش مثل نسیم بود، کلماتش سوار می‏شدند بر باد و در گوش زمین می‏پیچیدند...

 

 

:حوّای ِ من، جاری شو بر روی ِ این زمین......

کودکمان میان آغوش ِ او بلند گریست، حوّا جاری شد...

 

**

 

من از یک افسانه نمی‏آیم، من حقیقت ِ حوّایم، تنها کمی کدرتر، من را به افسانه‏ها نسپارید!

 

با احترامات

حوّای ِ تو!

 

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۱:۱۸

سخن درازه و قلندر خوابش میاد.

یه ژنی هست تویه همه‏ی ایرانی‏ها به اسم بدقولی، در واقع امکانش هست سرمون بره ولی بدقولیمون سره جاشه!

.

.

بعضی وقت‏ها آدم نیازی نداره که ازش تشکر بشه، یعنی انتظار تشکر نداره، فقط دلش می‏خواد بهش احترام بذارن! همین! خواسته‏ی زیادیه؟؟

.

.

یه سری تخصص‏ها هست که همه فکر می‏کنن دارنش، مثل نقاشی، نویسندگی،شاعری، بازیگری و کامپیوتر!!! همه فک می‏کنن ته ِ کامپیوترن، چرا ؟؟ چون بلتن پسوورد ویندوز و با یه برنامه دانلودی بــ ِ پرونن! و خوب دختر جماعت هم که روم به دیفار نم‏دونه کامفیوتر چی هس!!!

تویه چند روزه گذشته، من و دوستم، یه سری رفتارها رو دیدیم، که واقعاً برامون عجیب بود، خوب نیازی نیست ما مدام هوار بزنیم، ما داریم آی‏تی می‏خونیم، ما ادمین شبکه‏ایم، با توجه به دامنه‏ی عظیم کامپیوتر و متعلقاتش، ما فقط قطره‏ایش و بلدیم، ولی صددرصد این قطره شامله تشخیص یوزر ادمین از یوزر غیر ادمین میشه!!! بعد وقتی یه دانشجویه ادبیات که دری به تخته خورده یاد گرفته آی‏پی بده، نباید ما رو همچین زیر سوال ببره که حسه کودک دوساله در مقابل بیلی* بهمون دس بده!!!

 

 

*بیل گیتس

 

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۳:۰۵

یکی

 

ما چون دو دریچه روبه‏رویه هم!

بویه بهار میاید از دریچه، یاس‏ها باران خورده‏اند....

گفتی:مهر ِ تو در دلم نشسته، میان دلم رسوب کرده، ته‏نشین شده، انگار دلم...دل نیست...

ما چون دو دریچه روبه‏رویه هم!

گفتم:مهر ِتو شراب ِ جاافتاده است، نگاهش هم که می‏کنم مست می‏شوم..

گفتی:زهرا

گفتم:...

گفتی:..

گفتم:ع‏ز‏ی‏ز‏ک‏م

گفتی:نترس

گفتم:مست ترس نمیفهمد

گفتی:آهسته‏تر

گفتم:مست نمیفهمد

گفتی:...

گفتم:مهر ِ تو شراب ِ جاافتاده است

گفتی:نگاهم کن

گفتم:.... نگاه را چه طور می‏نویسند؟!!...

گفتی: مهر ِ تو شراب جاافتاده است...نگاهم که می‏کنی مست می‏شم...

گفتم:این حرف ِ من بود؟!!!!

گفتی:زهرا...

گفتم:...

گفتی:نگاهم کن... ما چون دو دریچه...

گفتم:جور در نمی‏آید...دو سخت است!!

گفتی:نگاهم که می‏کنی مست می‏شوم...

گفتم: نگاهم که می‏کنی مست می‏شوم...

....... نگاهم که می‏کنی مست می‏شوم...

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۹:۳۴

من هم یکی مثل باقی*

 

اگر بغض ِ من گفتنی بود، دلم آسمان می‏شد!

 

اردیبهشت ِ خیس ِ من، انگار باید با بغض بیاید و برود..

 

 

تویه طالع همه انگاری یه کسی هست که باید بره

 

 

 

یه چیزی این وسط گم شده، مثل یه تیله که باید قِل می‏خورد میومد سمت ِ من ولی یکی اون بالا نگهش داشته تا نیاد، انگاری همیشه باید یه جایه قضیه اشکال داشته‏باشه!

 

 

 

خسته شدم! یکی بیاد من و از بین اینهمه حرف‏هایه تکراری و مزخرف و اذیتایه ریز و درشت بکشه بیرون!

 

 

من که آدم دپرسی نیستم، ولی تو یه پخ به من کن تا ببینی چه‏طوری واست آبغوره گیری را می‏ندازم! خسته شدم! یه جایه کار می‏لنگه!

 

*بعضی وقتا نمی‏خوای ولی به زور می‏خوان تورو تافته‏ی جدا بافته کنن!

زهرا صالحی‌نیا
۱۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۱:۳۲

Title-less

 

 

10/2/89

تو نمی‏دانی، وقتی من هوائی‏تر میشوم، چه به روزه دلم میاید، تو نمی‏دانی وقتی عقلم ترکه به دست بالاسره دلم می‏نشیند، چه طور دل ِ بی‏نوایم از ترس به خود می‏لرزد و دعا دعا میکند تو بیایی و ترکه را از دست عقلم بگیری!

تو نمی‏دانی، چه قدر دلم برایت بال بال می‏زند!

نمی‏دانی، چه قدر سخت است چشم بازکنی و ببینی دچار شدی و هیچ راهی جز دچار ماندن نداری!

عزیزکم تو نمی‏دانی، همه‏ی ترسهایه عالم، باهم، یکجا، ریختن "تویه این دل ِ لامصب" یعنی چه!

تو نمی‏دانی، یک ثانیه، یعنی یک قرن و نمی‏دانی وقتی چند شصت تا از این یک قرن‏ها منتظره پاسخت می‏مانم یعنی چه!

تو نمی‏دانی، دلتنگیه دخترگونه‏ی من، نگاه منتظرم که به هرسو میچرخد محض خاطر دیدنت یعنی چه!

تو نم‏یدانی، خودخواهیه کودکانه‏ام، بابت زمانهایی که نادیده‏ام میگیری، یعنی چه!

تقصیر تو نیست عزیزکم، تقصیر ِ من است که زیادی به درگاهش التماس کردم و عاصیش کردم، شاید همین شد که تو را به من داد!

 

دلم شانه‏ات را می‏خواهد، محض تنها دو قطره اشک، کجائی؟!!

 

زهرا صالحی‌نیا