خوب گوش کن قاصدکم، من رازی بزرگ دارم!
"امروز قاصدک باران شدم! چه قدر دلتنگی بدرقهی راهم کردهبودی؟؟!!"
پشت چراغ قرمزه 140 ثانیهای میدان فردوسی گیر کردهبودم، یــِهو تاب خورد و از شیشه ماشین اومد و نشست روی چادرم، عینهو دونهی برفائی میموند که تویه کارتون ژاپنیا از آسمونشون میبارید.
آروم برش داشتم و نگاش کردم، شدم دونقطه پرانتز باز، بعد دستم و از پنجره ماشین بردم بیرون و گذاشتمش روی شیشهی جلو، دوباره شروع کرد به تاب خوردن و رفت....
"چهقدر دلتنگی بدرقهی راهم کردهبودی؟!!!"
با قاصدکت چه کردی؟! وقتی به رویش لبخند زدم سرخ شد و پر زد و رفت....رسید؟!
پیچیدم داخل کوچه، قــِل خورد و اومد کنار پام، قدم به قدم با من راه میومد، چشم چرخوندم ببینم شهر پر از قاصدک شده یا "امروز قاصدک باران شدم؟!".....
تندتر رفتم، عقب ماند، گوشهی پیاده رو نشستهبود و با چشمان ِ تو نگاهم میکرد...
"چهقدر دلتنگی بدرقهی راهم کردهبودی؟!!!!...."
منتظرش بودم، ولی نه اینکه تا در ِ حیاطمان باز شود، بدود بپرد در آغوشم، تا من هم گرم در آغوشش بگیرم....
اینقدر ظریف و برف مانند هست که مجبور شدم، بگذارمش تویه تنگ ِ تیلهها، جلوی ِ چشمم.....
چهقدر دلتنگی بدرقهی راهم کردهبودی؟!!!!....
پ.ن:قاصدکم خجالتی است، اجازه نمیدهد ازش عکس بگیرم و اینجا بگذارم!