11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است

۳۱ فروردين ۸۹ ، ۱۸:۳۵

عـَزیزم مـن کوک هَـستـَم.

سلام

بشخصه آدمی هستم که دوست دارم خاطراتم و تعریف کنم، کلاً دوست دارم قصه‏گو باشم، و البته بیشتر ترجیح میدم از هر اتفاقی که برام میوفته، حتی خیلی کوچیکه‏اش، داستان بسازم.

 چند روز پیش یاد این قضیه افتادم که، همه‏ی بچگی‏هایه من تویه یه رویایه خیلی عمیق و بزرگ گذشته، برای این دارم این حرفها رو میزنم، چون دیشب، که داشتیم آلیس در سرزمین عجایب تیم برتون و با کیفیت پرده‏ای میدیدیم، یه گفتگویه جالبی_ از نظر ِ من_ بین ِ من و مامانم اتفاق افتاد.

من: من اصلاً منطق این آلیس و نمیفهمم، اونموقع‏ها هم که کارتونش و میداد نمیفهمیدم، که چی!

مامان: به خاطر ِ اینه که رویا منطق نداره.

من: خوب این آلیس واسه چی رفت از این رویاش؟!

مامان: بزرگ شده، رفت دیگه

من: وا! خوب چرا؟!!

مامان: آدم وقتی بزرگ میشه رویایهایه کودکیش یادش میره!

همون موقع که مامان این حرف و زد، با خودم گفتم، می‏نویسم که من یادم نرفته!

درسته رویاها هیچ منطقی ندارن، مثلاً محدثه نمی‏تونست درک کنه چرا رویایه من همیشه گم شدن تو جنگل و دریاست، یا چرا جواب ِ "می‏خوای بزرگ شدی، چیکاره بشی؟!" هایه من " فضانورد" بود یا من مثلاً اسب دارم و همه جنگل و نجات میدم، یعنی چی!

(ماشالله هزار ماشالله واسه خودم تارزانی بودم:دی)

اصلاً بحثم کودک درون و از این قرتی بازیا نیست، نمی‏خوام هم بگم "دوستان رویایه کودکی همه‏ی سرمایه ماست........." آدمایی مثل من زیاد هستن، که رویاهایه کودکیشون اگرچه تمام و کمال براورده نشده و هنوز یه خروار رویا دارن که حتی گفتنش یه عمر طول میکشه ولی هنوز واسشون زنده‏است.

 

پ.ن:باید باز هم متذکر بشم که من خونه نیستم، وقتی هم میرسم خونه یا پایه کارام هستم یا جنازه در خواب! ولی قول ِ قول ِ قول که همه رو یه جا میخونم! اصنه بر من واجبه!

فعلنه

زهرا صالحی‌نیا
۲۷ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۲۰

با مـُ ن‏اسبت

گفت من از اوناش نیستم که پام بلغزه، پرت شم .

گفت:در هرحال مراقب باش.

گفت هستم! قرارمون یه چی دیگه‏است!

گفت: گفتم که نگی نگفتم!

 

اهل داد زدن بود یا نبود، صدای ِ دادش و نمی‏شنید، فقط کلمات عینهو یه سیل که دیوار سد و خراب کرده باشه، روش می‏پاشید. حتی می‏تونست، تویه همین کلمات، همین کلمات که اینقدر بی‏رحمن، غرق بشه و تاب بخوره، مثل وقتی چرخ و فلک سوار می‏شد و اون تندتند می‏چرخوندش.

ترسید!

فکر کرد، با این حساب وقتی سکوت کنه، من تموم می‏شم، وقتی اخم کنه، من غمگین، وقتی کلماتش سیل بشن که دیوار ِ سد و شکستن من غرق می‏شم، نه مثل وقتی که انگار چرخ و فلک سوارم و اون تندتند می‏چرخوندم، مثل وقتی که یه وزنه بستی به پات و خودم و وسط یه عالم آب ِ وحشی ول کردی، تا شلاق بزنن به هرجایه بدنت که دوست دارن و اینقدر بکوبن به صورتت تا به جایه رد اشکات که بین اونهمه آب گم شده، کبود بشه، بعد تنهایه تنها فرو بری، تا بفهمی پات لغزیزده،برای همین تنهایی پاشده اومده نشسته رو‏به‏روت!

زهرا صالحی‌نیا

صدای محدثه از پائین می‏آد که داره برای مامان و مهدیه در مورد افسانه‏ها و خدایان باستان میگه.

: اول تاریکی بوده، بعد مرگ به‏وجود می‏آد، بعد غم، بعد............... بعد عشق، وقتی عشق به وجود می‏آد، آدم متولد میشه!

 

بعد هم شروع کردن به بحث در مورد صحت، نوع ِ نگاه، نوع تمدن‏ها، وحدتشون و.... من گیر کرده بودم رویه یکی از خطهای کتاب پایگاه داده‏ای که دلم می‏خواست همه‏شو یه جا بخونم و تموم کنم، ولی نمیفهمیدم  دقیقاً چی میگه، داشتم به زمان تولد آدم فکر می‏کردم!

.

.

دول‏ت ع‏ش‏ق آم‏د و م‏ن

.

.

من هر روز که می‏گذره می‏فهمم لازم نیست، از بعضی عزیزها، خیلی دور بشی یا از دستشون بدی، فقط کافیه، یه روز صبح از خواب پاشی و ببینی یه رفیق یادش رفته از کجا شروع کردید و قرار بود به کجا برسید، کافیه فقط ببینی رفیفت رفاقت یادش رفته!

 

با اینکه ازش دلخورم، دلخور نه! دلشکسته‏ام، ولی دلم براش تنگ شده.

.

.

من هر روز که می‏گذره بیشتر می‏فهمم چه‏قدر خوشبخت بودم و خبر نداشتم!

ک‏ه ‏ه‏ن‏وز م‏ن ن‏ب‏و‏دم

 

سال پیش، همین موقع، یعنی سال پیش، روز بیست و ششم من و تو، اگه یادت باشه(چه من و چه اینجارو!) با هم برایه اولین بار رفتیم کهف!*

 

*اون نارفیقی ربطی به این بنده خدا نداشت‏هاا!

 

زهرا صالحی‌نیا

_میام خونه، تورو میبینم...

دوباره حس کرد، سوار یکی از این چرخ و فلاک دوره گردا شده و اون داره تند تند می‏چرخوندش، با هرکلمه‏ی اون، انگاری با سرعت چرخ و فلک میومد پائین و دوباره می‏رفت بالا، دلش مثل همون وقتا که سوار ِ چرخ و فلک می‏شد، هوری می‏ریخت پائین، چشاش زُل زده بود به خودش تویه یه خونه‏ که نمی‏دونست کوچیکه یا بزرگه، زُل زده بود به خودش کنار اون! چرخ و فلک دوباره اومد پائین و رفت بالا!

_بسه!

وایساد، وسط ِ راه، بین ِ یه چرخ سریع، وایساد!

_تو بزرگترین اتفاق زندگیه منی!

ایستاد، بالایه بالا، چرخ و فلک و نگهداشت، چسبید به یکی از میله‏ها و زُل زد به لبخندش، خودش و سپرد، بی‏ترس، به اون، تا هرچه‏قدر دوست داره بچرخوندش! تو خیالش تکیه کرد به دستایه اون!

_اشتباه بود، بزرگترین اشتباه ِ من بود! بزرگترین اشتباه ِ اتفاقیه ِ من بود!

داشت باد میومد؟! کلمه‏ها فرار می‏کردن تا نرسن به گوشش، تا نیوفته از چرخ و فلک، تا از همه‏ی دنیا یه صدایه آخ نیاد، تا زُل زنه به خودش، که کز کرده یه گوشه، یه گوشه که گوشه نیست، نه سایبون داره نه دیوار، نه دوتا دست!

 

 

اصلاحیه: نویسنده بعد از اینکه تا چهارونیم صبح بیدار ماند، به این نتیجه رسید که گوشه بدون گوشه نمی‏شود، پس رو کرد به دخترک و کمی نصیحتش کرد تا یک تنه به قاضی نرود، بعد هم به چرخ و فلک سوار گفت، سعی کند کمتر خرکی چرخ و فلک را بچرخاند! و انها سال‏هایه سال با هم در خوشی و صفا زندگی کردند.

 

پ.ن:این فیلم و دیدید؟ Stranger Than Fiction یه بار هم شبکه یک ِ خودمون داد، همون فیلمه که آهنگ پایانیش شبیه تیتراژه اخبار ساعت نه ِ شبکه یکه :دی

راستش منم مثل نویسنده این کتاب به این نتیجه رسیدم، شخصیت بنده خدایه داستان گناه داره! اگرچه داستانکم یه شاهکار نیست ولی در عوض شیرینه!(اعتماد بنفس:دی)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۱۲

تقصیر نفیسه بود!

من اصلاً دلم نمی‏خواست برم، نخواست که، خوب نمی‏خواست! دروغ که نداریم! ولی چه میشه کرد، وقتی مسئول علمی بسیج دانشگاه میشی، یعنی مسئول علمی بسیج شدی، ولی کلی کار ی دیگه هم هست که باید انجام بدی!

تقصیر نفیسه بود، وگرنه من و چه به بروشور درست کردن، من و چه به سرچ زدن تویه گوگل!

شلمچه

هویزه

ده‏لاوه

دوکوهه

تقصیر نفیسه بود، وگرنه من و چه به اون خرحمالیا! من و چه به اون گلو دردایی که فقط دواش گریه است!

اصلاً من و چه به یه ساک ِ سبک و لباس ِ کم و بی‏خیالی بی‏حمومی!

تقصیر نفیسه بود، وگرنه گوشی الکی لیز نمی‏خورد بره پرت شه از قطار بیرون و من بشینم بالا سرش گریه کنم! یهویی یکی بخوابونه پس کلم که خاک بر سرت! داری کجا میری؟!

بدوئم برم آخرین دستشوئیه اخرین واگن، وایسم جلو اینه‏ی کدر و  کوچیکش و زار بزنم واسه گوشیم!!

تقصیر نفیسه بود، وگرنه حسینیه گردان تخریب که گریه نداشت، حتی فتح‏المبین، تو اون آفتاب، بعد دیدن جست و خیزایه مسئول آقایون و اون اون حرکاتش که انگاری خودش و اهو تویه دشت فرض کرده‏بود ، اصلاً گریه نداشت!

 

 

 

هی راوی محکم می‏زد تویه گوشمون: گریه نداره! اینجا گریه نداره و ما هی بیشتر زار می‏زدیم!

خوب اونجا گریه نداشت، پس چرا خودش صداش می‏لرزید! چرا وقتی می‏گفت بچه‏ها تا کمر تو گل بودن، رنگش پریده‏بود!

چرا وقتی عصر جمعه قتلگاه بودیم.....

 

تقصیر نفیسه بود، می‏گفت این آخر شهید میشه و من و انداخت تو شک بین آمین گفتن و نگفتنش1

تقصیر نفیسه بود! چرا من و ول کرد تو شلمچه! چرا نزد تو سرم که دختر بشین اینقد راه نرو! چرا من و ول کرد تو شلمچه! چرا من و ول کرد تو شلمچه!

چرا من و هوایی کرد!

حالا من چیکار کنم؟! چیکار کنم که دارم خفه میشم تو این شهر! چیکار کنم که با دست خالی عاشق شدم!

تقصیر نفیسه است! می‏دونست من جو گیرم و من و برد! اصلاً من جو گیرم! من الان تو جوه شلمچه‏ام! من و ببر شلمچه!

 

من چیکار کنم با این گلو درد دختر! هی گفتی بریم بریم! نگفتی این دختره خره! نمیفهمه این چیزارو! نمیفهمه جنوب واسه جنوبه شهر واسه شهر! نفگتی این دختره خفه میشه!

 

بیا من و ببر اونجا! بیا من و ببر ! تورو خدا بیا ببر!

 

 

 

"ویرایش نشده! توقعه ویراش نداشته باشید."   

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ فروردين ۸۹ ، ۱۸:۰۶

خودش

_ عباسی! هوی عباسی! عباس مطرب! من و نیگاه کن! دستم افتاد پسر! بیـ اینارو بیگیر از من..

سرش و کج کرد و خواست با اونهمه وسیله که دستشه جلوم دلبری کنه، یه خنده‏ی مکش مگرما هم انداخت گوشه لبش و صداش و نازک کرد.

_ عباسی، آق عباس، عَیزم! ای بابا! چه نازت زیاد شده امشب!

دست کشیدم رو شاسی‏هایه سفید ِ چرک شده‏ آکاردوئن و شاستی‏هارو یکی یکی فشار دادم، صدا بوق ماشینا که از بالایه پل میمود شد زیر صدام و شروع کردم خارج خوندن.

:هرکی یارش خوشگله جاش تو بهشته! جاش تو بهشته! جاش تو بهشته! جاش تو بهشته!

_ عباس!

نه دیگه عشوه ریخت تو صداش، نه از اون خنده مکش‏مرگماها! سرم  چرخید و یه نگاه به سرتاپاش انداختم که شده‏بود عینهو این زن پولدارا که با ماشینه آخرین مدلشون میرن سوپر سر ِ کوچه‏شونو یه خروار جنس آت آشغال می‏خرن بار می‏کنن میارن خونه، بعد سرایداره باس بیاد اینارو خرکش کنه از ماشین تا خونه، بیشتر که فک کردم، دیدم اونوقت سرتاپایه این باس بیشتر شبیـ زن ِ سرایدارایه زن مایه‏دارا باشه، ولی دلم نیومد، گفتم، نه! زن‏مایه‏دارا اَنگ ِ خودشه! اصن خود ِ خودشه!

نرم‏نرمک اومد جلو و کل ِ خرت و پرتا و خوراکیا که خریده بود و با احتیاط گذاشت رو تخت ِ روبه‏رو پیت ِ آتیش و خودش نشست کنارم، رو کاناپه خوشگله، دست برد تو یکی از کیسه‏ها و دو تا شیشه نوشابه مشکی در آورد و شیشه‏ها رو گذاشت بین زانوهاش، دست کرد تو کیفش و چاقویه مـِـید این چینشو هم  دراورد و دروازکنش و کشید بیرون.

_ آق عباسی! مشدیه‏هااا! اصل مشده!

شیشه‏ها رو حسابی تکون داد، یکی از شیشه‏ها رو گرفت سمتم و درواز کن ِ چاقویه مـِـید این چینش و گذاشت رو در ِ نوشابه!

_ واکُنم؟! آق عباسی، مشدیه‏ها! اَ همونا که از موسی می‏گرفتیم! یادش بخیر! می‏دوئیدیم، میرفتیم پیش موسی، دوتا تَگَری می‏گرفتیم، اَنگُش بیلاخمون و میکردیم سر شیشه، تا میخورد تکونش میدادیم! اوه اوه! عباسی! یادته از دماغت نوشابه زد بیرون!

غش کرد از خنده، از پشت ولو شد رو کاناپه خوشگله و بلند بلند شروع کرد به خندیدن، از اون مدل خنده‏ها که هیچ زنی تحویل هیچ مرد ِ کره‏خری تو این شهر نمیده! دروازکن و فشار داد و در شیشه پرید هوا و چرخ خورد و افتاد تو پیت، وسط آتیش!

نوشابه کف کرد و ریخت وسط خشتکم و ضَف کرد از خنده! دست برد نوشابه خودشم واز کرد و نوشابه‏اش کف کرد و ریخ رو مانتو قرمزش که تو اون تاریکی انگاری سیاه بود و شلوار لی پاره‏ و تنگ و تاریکش،فک کنم لک گذاشت، ولی انگاری اصن خیالیش نبود، چون نه گیر داد، نه اخم کرد، فقط قاه‏قاه می‏خندید! از همون خنده‏ها که تحویل هیچ کره‏خری نمی‏ده!

دست انداختم دور گردنش و کشیدمش سمت خودم، هنو داش می‏خندید، به خیالشم باز خر شده بودم، با این خنده‏اش و نمی‏فهمم داره گریه می‏کنه بعد می‏خواد بذاره پا گاز نوشابه و خنده خرکیش و دود آتیش! چسبوندمش به خودم و گذاشتم تا می‏خوره خرم کنه!

: نبینم دیگه از اون خنده مکش‏مرگماها که تحویل اون کره‏خرایه گاری‏چی میدی، تحویل منم بدیا!

زهرا صالحی‌نیا
۱۳ فروردين ۸۹ ، ۱۰:۵۵

کام بَک بــ ِ هُوْم

نام یکی از فصل‏های کتاب "زندگانی امام حسین علیه‏السلام" نوشته‏ی زین‏العابدین رهنما هست"حاصل عمر او: زن بود و شراب بود و عشق!"

باز هم رفته‏بودم فرندفید و توئیتر، یه سری فیدها و نوشته‏ها رو می‏خوندم و کلی هم عصبانی شده‏بودم! راستش به این نتیجه رسیدم، اینطور که به نظر میاد، متعصب هستم! و خلاصه اعصابم بهم ریخت دیگه! همینطوری که داشتم فکرمی‏کردم، آخه که چی این اراجیف!! یاد این جمله افتادم (حاصل عمر او: زن بود و شراب بود و عشق!) به نظرم جمله‏ی خوش‏آوائیه، و خیلی سریع معنا رو می‏رسونه!

اینکه همه‏ی عمر یزید، تویه سه کلمه‏ی بی‏ارزش خلاصه شده!

.

.

بعد از کلی انتظار و دلهره و این دست اون دست کردن، رفتم و تویه موسسه گویندگان جوان تست ِ دوبله دادم، و قبول هم شدم!

راستش خیلی خوشحال شدم، یکی از بهترین اتفاقاتی بود که تویه اون زمان برام افتاده بود، حداقل تونسته بودم، خودم، با وجود مخالفت‏هایه دیگران، یک قدم به آرزوم نزدیک بشم، ولی باز هم نشد کلاس‏هایه آموزشی رو برم!

خوب! راستش تو خونه‏ای که هیچکس جدیت نمی‏گیره، آدم موفقی شدن یکم سخته، اگرچه من حوصله‏ی این بهانه‏هایه صدمن یه غاز ِ خودمم ندارم!

چند روز پیش، آقای خوشبخت (باتشکر از خودم برای نام اعتدائی به ایشون:دی) به صورت جدی به من گفتن، نباید بذارم صدام خاک بخوره باید برم پـــِیــِش! می‏دونم که می‏گید، آقای خوشبخت بایدم یک همچین حرفی و به من بزنه! من هم همین حرف و به ایشون زدم، و آقای خوشبخت گفتن من به عنوان یه دوست هم به شما همین حرف و می‏زنم، و من فکرکردم، جدایه تعریفات دیگران (اعتمادبنفس:دی) من به دوبله و گویندگی علاقه هم دارم! یادتونه که مدام می‏گفتم صدایه افراد برام مهمه و در خاطرم میمونه، بعله! همین شد که تصمیم جدی گرفتم که کلاس‏ها رو برم، ناگفته نمونه که هنوز حرفی به مامان بابام نزدم، و تویه این فکرم که پول کلاس و به یه بدبختی جور کنم :(  و بعد از اینکه دوره‏ها رو با موفقیت گذروندم، بهشون خبربدم!

خوب راست ِ راست ِ راستشم، هزینه کلاس‏ها زیاد نیست، ولی برایه منی که بیشترین پس‏اندازم دوهزار تومنه، صدوبیست تومن پوله زیادیه، برای همین از همین جایگاه اعلام می‏کنم، از نصب ویندوز گرفته تا تایپ و می‏پذیرم!

 

یکی از برگه‏هایه باریک عین-صاد رویه میزم بود، تا حالا نگاش نکرده‏بودم، نوشته‏ی بالا که تموم شد، داشتم غلطایه تایپی و نگارشیش و می‏گرفتم و فکرمی‏کردم، یه چیزی تو نوشته کمه! برگه رو برداشتم، روش نوشته بود:

با عزم رفتن،از رنج و از غم، هم می‏توان ره توشه برداشت، هم می‏توان آسوده پر زد!

 

*خدااا! چه پستی زدم :)) شده عین برنامه به خانه برمی‏گردیم! خوب برای حسن ختام پست فیلمی و به دوستان توصیه می‏کنم، بسیار زیباست، پر از غذاهایه خوشمزه و مریل استریپ ِ قربونش برمه! در کنار خانواده نبینید، ولی خودتون که دیدید لذت ببرید;)

 

                                     Julie & julia              

 

 

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ فروردين ۸۹ ، ۱۴:۵۶

شازده‏ی قصه‏ی پریون

امروز صبح به این نتیجه رسیدم که خیلی وقته ننوشتم، برای همین از همون صبح عزمم و جذب ! کردم که بنویسم، و الان دارم می‏نویسم! جدایه تمام این افعال نوشتن خیلی وقت بود که یه مطلبی و می‏خواستم بگم، ولی کلماتش جور نمی‏شد، راستش اینجا رو یه نفر می‏خونه که برای ِ من، خیلی عزیزه! این یه نفر خیلی چیزهایه غیر واقعی و برای ِ من واقعی کرد، خیلی از نشدنی‏ها رو برای ِ من شدنی کرد!

 

 

این یه نفر، به من، که خیلی هم سردرگم بودم، فهموند نیازی نیست، خواستن یه چیزی، باعث خط خوردن بزرگترین چیزها باشه، به من فهموند، حریم عشق فقط به خاطر پرستیده شدن مقدس نیست، به خاطر حریم داشتنش مقدسمه!

لازم نیست، برای اثبات عشق، همیشه پایه جسم و وسط بکشیم، یا توصیفات ِ عجیب از حضور جسمانی بکنیم!

همه‏ی این لازم نیست‏ها رو به من فهموند، نشون داد!

من فکر نمی‏کردم حقیقت داشته باشه، فکر نمی‏کردم هنوز حتی نگاه‏ها هم حریم داشته‏باشه!

تعارف که نداریم! نامحرم، نامحرمه! چه کسی که اینطور بی‏پروا بخواهیش و چه فقط یه رهگذر!

به من نشون داد، هرچه‏قدر هم من و بخواد، یه چیزی، یه کسی، یه نگاهی هست، اون بالا، که بیشتر از من، باید حواسش به اون باشه!

برای ِ من هم همین بسه!

شما بگیرید، ما _من و او _ شخصیت ٍ اول یه داستانیم، از همین داستانهایه عجیب و غریب امروزی، که نه می‏تونی مکانش و تشخیص بدی، نه درست حرف‏هایه شخصیت‏هایه عجیب و غریبش و بفهمی! چه برسه به مذهب و اعتقاداتشون که دیگه اصلاً فکر کردن بهش هم کلاس ِ کاریه روشن‏فکریت و زیر سوال میبره و شوت میشی ته ِ چاه ِ اُمُله بچه حِزبُل!

خوب واس خاطره همینه که ما شخصیت ِ اول یکی از این داستانا نیستیم، اصلنه ما که داستان نیستیم، ما از اون واقعیت‏هایی هستیم که به عمرتون ندیدید، از همونا که بشینید دور ِ هم بگید و گاهی بخندید گاهی هم بیشتر از خنده حسرتش و بخورید!

برای ِ منی که اینقدر اُمُله بچه حِزبُلم که نمی‏تونم خواننده و بازیگری و که انحراف جنسی داره دوست داشته باشم، یا حتی آدمه قرارهایه دسته جمعی و خوش‏گذرونی‏هایه "باهمی" نیستم، و  هی تنهایی میاد دست میندازه دور ِ گردنم و در ِ گوشم می‏گه:از همون خنده‏ها! بلدی! نیستی؟!!!

بعد من دوباره گیر می‏کردم سر ِ اینکه، لبخندهایه دلبرکانه هم می‏شه جزء ِ دسته‏ی تن‏فروشی*؟!

فکرکنم به اندازه‏ی کافی خودم و علیه‏السلام کردم! قرار بود از اون کسی بگم که اینجا رو می‏خونه و خیلی عزیزه، خوب، شما حساب کنید، دلت همیشه، علی فتاح می‏خواسته، نه اینکه چون خوندیش و کتابش و دوست داری، نــــــــــه! چون قبل‏تر از اونکه بخونیش، می‏خواستی و وقتی خوندی فهمیدی، ای دل ِ غافل پــَ هس کسی با این نشونی‏ها! حالا شما بازم بگیر، یکی با همون نشونی‏ها داری! فکرش و بکن، چی می‏خوای جز ماتَ * !!!

 

 

*تن‏فروشی، تو فرهنگ لغات ِ من، یه معنایه طویلی داره، سرفرصت خدمتتون عرض می‏کنم!

**معرف حضور که هست: مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ شَهیدا!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۵ فروردين ۸۹ ، ۱۶:۰۲

بــِ پا رفیق!!!!

سلام

با افتخار می‏گم، آدمی نیستم که از کسی متنفر بشم، ولی اگه اگه اگه اگه از یکی بدم بیاد، مطمئن باشید یه دلیل خیلی محکمی داشته!! صبور نیستم، ولی در زمینه‏ی متنفر شدن، صبورم، در واقع منظورم اینه که، تحمل می‏کنم ولی وای به روزی که کاسه‏ی صبرم لبریز بشه!!

و البته مطمئن باشید، تنفرم فقط برای این نیست که طرف، به من، آزاری رسونده! اگه اینطور بود به راحتی می‏تونم ببخشمش! مطمئن باشید کسی که ازش متنفر می‏شم، یه کار ِ مزخرفی در حق یکی از اطرافیانم انجام داده!!!!

البته مواردی مثل نارفیقی کردن، استثناء هست! که البته اونم شرط و شروط ِ سختی داره، تا من به حد ِ تنفر برسم!

به طور خلاصه پستی نوشتم در تمجید از خود!!! :دی  ولی قصدم این نبود، بلکه می‏خواستم بگم، من از کسی متنفر نمی‏شم و ازش دوری نمی‏کنم مگر در موارد خاص!!!

پس بهتره اگه یه نفر فهمید ازش متنفر شدم و دوری می‏کنم، پا رو دمم نذاره!!! من آدم ِ به‏در نخوری می‏شم وقتی یکی پا رو دمم می‏ذاره و حتی حتی حتی به صورت نامحسوس میره رو اعصابم!!!

 

 

*فعلاً همین! دارم میرم عید دیدینی، برگشتم، به همه سر می‏زنم!

فعلنه!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۱ فروردين ۸۹ ، ۱۲:۲۷

روزی روزگاری دختری!

سال ِ نو مبارک، امیدوارم سال ِ خیلی خیلی خیلی خوبی داشته‏باشید، الان که هشتاد و هشت رفته، احساس می‏کنم سال ِ آنچنان بدی هم نبوده که هیچ، سال ِ خوبی هم بوده. (نقطه)

.

.

.

مهدیه داره برام فروغ می‏خونه: کسی می‏آید، کسی می‏آید .....

من با ریا و بی‏ریا می‏دونم که امسال م‏ی‏آ‏ی‏د

.

.

.

                                            و خدایی که در این نزدیکی است!

.

.

.

من پابه‏پای* غم می‏آمدم و بال گرفته بودم و بلند بلند پرواز می‏کردم، ولی انگار، پیش از آنکه من ِ لجوج ِ خسته از این پرواز چیزی بگویم، او درد ِ بال‏هایم را حس کرده‏بود!

"هنوز هم نمی‏دانم تو جواب کدام دعا و کدام کار خیر ِ نکرده‏ی منی؟!! استجاب ِ به‏هنگام ِ یک دعای ِ قدیمی هستی! تو گویی طلسمی داری به قدمت ِ تمام قرونی که یک زن  _ تمام زنان_ خلق شده‏اند! چشمان ِ تو به اندازه‏ی اولین مرد برای اولین زن ِ این زمین! نه! به اندازه‏ی اولین مرد برای اولین زن ِ این دنیایی که من سر و ته‏اش را نمی‏شناسم و ندیدم ، حس ِ کمیابی داری که انگار ی چشمان ِ هیچ مردی، از ابتدای خلقت تا به حال نداشته! "

.

.

.

""نخستین شب را به خاطر بیاور، من را، به بند نگاهت کشیدی و خودت آهسته لبخند زدی!

فعلاً همین!""

 

 

پیوست:من امشب همه‏ی پست‏هایی که زدید و نخوندم یا نظر ندادم و می‏خونم و نظر می‏دم!!! اینجا نوشتم که بمونم تو رودروایسیه خودم حتی!!!

*به خاطر ِ پست یک عدد تخریب‏چی! :)

 

 

 فردای ِ پست نوشت: من دیشب خوابم برد!!!

 

زهرا صالحی‌نیا