عـَزیزم مـن کوک هَـستـَم.
سلام
بشخصه آدمی هستم که دوست دارم خاطراتم و تعریف کنم، کلاً دوست دارم قصهگو باشم، و البته بیشتر ترجیح میدم از هر اتفاقی که برام میوفته، حتی خیلی کوچیکهاش، داستان بسازم.
چند روز پیش یاد این قضیه افتادم که، همهی بچگیهایه من تویه یه رویایه خیلی عمیق و بزرگ گذشته، برای این دارم این حرفها رو میزنم، چون دیشب، که داشتیم آلیس در سرزمین عجایب تیم برتون و با کیفیت پردهای میدیدیم، یه گفتگویه جالبی_ از نظر ِ من_ بین ِ من و مامانم اتفاق افتاد.
من: من اصلاً منطق این آلیس و نمیفهمم، اونموقعها هم که کارتونش و میداد نمیفهمیدم، که چی!
مامان: به خاطر ِ اینه که رویا منطق نداره.
من: خوب این آلیس واسه چی رفت از این رویاش؟!
مامان: بزرگ شده، رفت دیگه
من: وا! خوب چرا؟!!
مامان: آدم وقتی بزرگ میشه رویایهایه کودکیش یادش میره!
همون موقع که مامان این حرف و زد، با خودم گفتم، مینویسم که من یادم نرفته!
درسته رویاها هیچ منطقی ندارن، مثلاً محدثه نمیتونست درک کنه چرا رویایه من همیشه گم شدن تو جنگل و دریاست، یا چرا جواب ِ "میخوای بزرگ شدی، چیکاره بشی؟!" هایه من " فضانورد" بود یا من مثلاً اسب دارم و همه جنگل و نجات میدم، یعنی چی!
(ماشالله هزار ماشالله واسه خودم تارزانی بودم:دی)
اصلاً بحثم کودک درون و از این قرتی بازیا نیست، نمیخوام هم بگم "دوستان رویایه کودکی همهی سرمایه ماست........." آدمایی مثل من زیاد هستن، که رویاهایه کودکیشون اگرچه تمام و کمال براورده نشده و هنوز یه خروار رویا دارن که حتی گفتنش یه عمر طول میکشه ولی هنوز واسشون زندهاست.
پ.ن:باید باز هم متذکر بشم که من خونه نیستم، وقتی هم میرسم خونه یا پایه کارام هستم یا جنازه در خواب! ولی قول ِ قول ِ قول که همه رو یه جا میخونم! اصنه بر من واجبه!
فعلنه