11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۹ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۵۰

غول مرحله آخر - رمز: غول

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا
۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۵۷

کمی پیش از بزرگی

امیرعلی، پسربچه چهارساله خوش‌زبان در مقابل حسین، پسرک یکساله ایستاده، امیرعلی سعی می‌کند از گردن حسین کیف دوربینی را به اجبار دربیاورد، حسین در کمال ناباوری از خودش دفاع می‌کند، بند کیف را می‌کشد و بعد که موفق نمی‌شود با دست به روی کتف امیرعلی می‌کوبد، حسین به دنبال امیرعلی تلوتلو خوران می‌رود، حضار از رفتار حسین متعجب می‌شوند و می‌خندند.

پیگیری حسین که دنباله‌دار می‌شود امیرعلی با کیف دوربین به صورت حسین می‌زند، پدر و دایی امیرعلی ناگهان از جا می‌پرند، پدرش برسر امیرعلی فریاد می‌زند، امیرعلی شیرین‌زبان ناگهان عقب می‌کشد و پکر روی مبل می‌نشیند، پنج دقیقه می‌گذرد، امیرعلی آهسته از اتاق خارج می‌شود، کمی بیرون می‌ماند، بعد وارد اتاق می‌شود و یکراست سراغ حسین می‌رود، کیف را به گردنش می‌اندازد، برایش اسباب‌بازی می‌آورد، ماشین مخصوص خودش را مقابل حسین می‌گذارد، تا آخر شب چشم از حسین برنمی‌دارد.


زهرا صالحی‌نیا
۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۷:۲۶

برای آنکه در خاطرم بماند

داستانم را تمام کردم، با خروار خروار حس ِ خوب و حال خوب، از شرقی‌ترین جای این سرزمین.

پیامک صبح‌گاهی دوستی در حرم روحم را تازه کرد، ناگهان عطر نمناک صبح‌های حرم در خانه‌ام پیچید، نور چراغ‌ها که در خیسی سنگ‌فرش‌ها می‌افتدد چشمانم را روشن کرد، نسیم لطیف و معطری که در بارگاه می‌پیچد صورتم را نوازش داد و صدای صلوات و دعا در گوشم پیچید.

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (علیه السلام)




زهرا صالحی‌نیا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا
۲۹ آبان ۹۳ ، ۰۳:۰۰

مثل ِ شمع، مثل ِ من

 

 

 

 

 

 

1.

نخستین باری که معلم به صورت رسمی(سمتی نه سازمانی) شدم، سال اول دانشگاه بود، برای بچه‌های اول راهنمایی در کتابخانه مدرسه راهنمایی که خودم هم در آن تحصیل کردم، در مورد کتاب‌های داستان نوجوانانه و انشاء و داستان نویسی می‌گفتم، دخترکان تازه از دبستان آمده بر سر جلب نظرم با هم رقابت می‌کردند و من سعی می‌کردم تمام داستان‌هایی که در این مدرسه خوانده بودم را به یاد بیاورم و برای بچه‌ها بگویم. دوره کوتاهی بود، نشد که به نتیجه خاصی برسد و تمام شد.

2.

رسماً استاد دانشگاه شدم، حدود 10 کلاس 40 نفره، دانشجویان ترم اول دانشگاه فرهنگیان، معلم‌مانِ آینده‌ای که از لحظه ورود به دانشگاه حقوق دریافت می‌کردند(حدود شش ماه طول کشید تا حقوق یک ترم تدریس من را بدهند.)، کامپیوتر تدریس می‌کردم به چهل نفر هم‌زمان، در سایت کامپیوتر عریض و طویلی که مجبور بودم برای آنکه صدایم به همه دانشجویان برسد میانه کلاس بایستم.

روزهای سخت و عجیبی بود، دسته‌ای از بچه‌ها حتی موس دست نگرفته بودند و دسته‌ای مدرک ICDL داشتند، در هنگام درس دادنم، عده‌ای خواب بودند و عده‌ای بیدار، نمی‌توانستم به بچه‌ها خرده بگیرم، مشکل از سرفصل‌های اموزشی بود. اگر کوتاه توضیح می‌دادم ، چندین جفت چشم گنگ و ترسان به من زُل می‌زدند، زیاد که توضیح می‌دادم، عده‌ای چشمان‌شان خمار می‌شد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شدند.

مسئول گروه کامپیوتر، خانم دکتری بود که کلاس‌های معلم‌مان حال حاضر را در دست داشت، جلسه‌ای به جای او سرکلاس‌اش رفتم، کل جلسه به این گذشت که دانش‌جویان(معلم‌مان سن‌دار) به من بفهمانند، منظور از ساختن کاغذ کادو در پاور پوینت چیست؟!

تمام محفوظات و تجربیاتِ یک عمر کلنجار رفتن با کامپیوتر و IT  و شبکه و غیره‌ام زیر سوال رفت، خودم را در حد ِ نیوفولدر در مقابل خانم دکتر فرض کردم تا فهمیدم، منظورشان Copy و Past پشت هم یک شکل جینگولی در صفحه و بعد پرینت گرفتن است!!!!!!!!!! خانم دکتر محترم کلهم اجمعین هویت پاورپوینت و چرایی وجودی‌اش را زیر سوال که نه، نابود کرده‌بود.

من تنها کسی بودم که در دفتر اساتیدِ دکترادار،  لیسانس داشتم(جهت مقابله با مدرک گرایی به صورت نرم و لطیف) و تا آخر ترم عادت کردم که در لحظه ورودم به دفتر از طرف استادی که برای اولین‌بار مرا می‌دید به بیرون راهنمایی شوم :) . یکبار یکی از اساتید که با هم هم مسیر بودیم، سن‌ام را پرسید و من در جواب گفتم:«خودتان حدس بزنید خانم دکتر.»

خانم دکتر بنده‌ی خدا کمی فکر کرد، عینک دودی‌اش را پائین داد، پشت ِ فرمان چشم از خیابان برداشت و نگاهی به من انداخت و گفت:« خانم صالحی چی بگم؟ مثلاً 58 هستید؟»

مغز ِ من در هزارم ثانیه جلوی آنفاکتوس قلبی‌ام را گرفت و با کمی چاپلوسی حالی‌ام کرد که به علت میزان اطلاعات و موفقیت‌ شغلیت چنین استنباطی از سن‌ات شده و گرنه توی 25 ساله‌ کجا و 35 سالگی کجا. به خانم دکتر سنم را گفتم، بنده خدا تا سر کوچه‌مان من را رساند و عذر خواهی کرد و در کل مسیر در فکر فرو رفت، هرلحظه که از افکارش بیرون می‌آمد سری تکان می‌داد و می‌گفت:«نمی‌دونم! خوب آدم اشتباه می‌کنه.»

در میان استادانی با پایه حقوق‌های آنچنانی(نوش‌جانشان) که کل ترم در مورد افزایش و کاهش حقوق و اینکه مال تو چه‌قدر است مال ِ من چه‌قدر و جان ِ من این کنفرانس را در بلاد خارجه برای من جور کن تا فلان مقاله آموزشی درباره آموزش در مقاطع راهنمایی را ارائه دهم که مقاله به درد هیچ کدام از مقاطع هم نمی‌خورد و قصد هم نداشتم که بخورد، به من فهماند که جایم آنجا نیست، اگرچه دوست داشتم در مغز بسیاری از هم‌جنسانم بکنم که کامپیوتر علاوه بر اینکه ترس ندارد دست‌آموز هم هست و حتی اگر بزنید بترکانیدش* هم قابل تعمیر است.

3.

به لطف یکی از دوستان معلم کلاس نقد فیلم یک دبیرستان شدم، روز دوشنبه در مقابل چشمان حدود 50 دختر نوجوان کلاس اول دبیرستانی ایستادم و از ترومن گفتم، ابتدا نمی‌دانستند دقیقاً قرار است چه بکنیم، فیلم را که گذاشتم هنوز پچ‌پچ‌ها پابرجا بود اما جادوی سینما بالاخره عمل کرد، چشم‌ها گرد شد، لحظه‌ای که سیلویا در قاب ظاهر شد همه‌ دخترکان نوجوان نظرشان به سمت عاشقانه‌ای که ناگهان در مقابل چشمان‌شان در مدرسه شکل گرفته‌بود، جلب شد.

فیلم را که نگاه داشتم، اعتراض کردند، وقت مناسب بود، شروع کردم به شعار دادن، بچه‌ها همه گوش شده‌بودند، موتور مغزشان روشن شده‌بود، عوامل منحرف کردن فکر ترومن را پیدا کرده‌بودند، از کشف‌شان ذوق زده‌بودند، فکر نمی‌کردند دنیا عمیق‌تر از لحظه‌ای باشد که ادواردِ خون‌آشام نگاه عاشقانه‌ای به بلا می‌کند.

برای‌شان مثال از فیلمی آوردم که دوستش داشتند، گفتم:مثلاً کتنیس ِ The Hunger Games

یکدفعه تبدیل شدم به باحال‌ترین بزرگ‌سالی که می‌شناختند، شگفت‌زده شدند. بی‌آنکه اجباری کنم با معجزه تصویر درهای ذهن‌شان باز شد، دل‌شان خواست که نصیحت بشنوند. من هم از اجبار ذهنی گفتم، آنچه نیست و ما باور می‌کنیم، از ترس‌های‌‌مان، روابط غیرمنطقی که می‌پذیریم، زیبایی که باور می‌کنیم.

 ابتدای یکی از کلاس‌ها، دختری همان چند دقیقه اول فیلم صدایش را در کلاس بلند کرد و دستانش را در هوا چرخواند و گفت:«خانم مثلاً الان می‌خواید چی‌کار کنید؟ فیلم ببینیم مذهبی و اینا یا نه فیلم ببینیم هنری و اینا؟»

منظورش مشخص بود، خندیدم، انگار که برای من مهم نیست برای چه فیلم ببینیم گفتم:«فقط فیلم ببینیم.» کتاب‌اش را بست و گفت:« آهان هنری و اینا، باشه.» و زُل زد به پرده.

وقتی ترومن جلوی اتوبوس و ماشین را گرفت، با اوج گرفتن موسیقی فیلم، هیجان در چهره بچه‌ها بالا رفت، به صورت‌های‌شان نگاه کردم، چشمان‌شان معصوم بود، اگر تمام رد ِ گستاخی نوجوانی و عاصی گری مختص نسل‌شان را کنار می‌زدم، بی‌دفاع بودن‌شان بیش‌تر از هرچیزی خودنمایی می‌کرد. بچه‌هایی که کسی به آنها یاد نداده‌بود خوب ببینند، خوب گوش کنند، خوب پاسخ دهند و حتی خوب فکر کنند.

لحظه آخر پس از حرف‌های کریستف که ترومن پشت درب خروجی ایستاده‌بود، فیلم را متوقف کردم، از بچه‌ها پرسیدم ترومن می‌رود یا می‌ماند؟

داد زدند: می‌رود؟ 

گفتم: چرا برود؟ دنیا به این خوبی؟ ستاره است، شهرت دارد، برود می‌شود یک آدم عادی..

تردید کردند، چندنفری گفتند: می‌ماند.

دوباره پرسیدم: یعنی می‌ماند؟

صدایشان بالا رفت: می‌رود خانوم! می‌رود..

ترومن می‌رود، بچه‌ها برای‌اش کف می‌زنند، من نمی‌دانم چندمین‌بار است که ترومن را می‌بینم و لحظه‌ای که مرد ِ در وان مشت بر آب می‌کوبد، همراه خنده‌ی بچه‌هایی که نخستین‌بار است این صحنه را می‌بینند از هیجان رهایی بلندبلند می‌خندم.

 

 

 

 

 تصویر نخستین تخته سیاهم در مدرسه.

اگر چونان ِ من عشق گچ باشید، هرچه به ذهن‌تان برسد را روی تخته می‌نویسید با انواع و اقسام رنگ‌ها

 

 

*یک آدم با تجربه این قول را به شما می‌دهد.

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۷:۰۰

انعکاس

مادر و پدرم عیدغدیر نجف بودند، در کنار امیرالمومنین. بوی کربلا و نجف می‌دهند.


پدرم نرسیده، نشست روی پله‌های خانه و برایم از کربلا و خیمه‌گاه گفت، با جزئیات می‌گفت(شاید این اندک هنر داستان‌گویی‌ام را از پدرم به ارث برده‌ام.) محل افتادن دست‌ها را من نپرسیدم خودش گفت، مکان خیمه‌ی سقا را خودش گفت که جلوتر از تمام خیمه‌ها بوده، قتلگاه را، تل‌زینبیه را، فرات را، خودش گفت، من فقط اشک می‌ریختم، بی‌خجالت. پدرم تکه سنگ سفید کوچکی سوغات از صحن امیرالمؤمنین آورده‌بود(به قول علی کل کربلا و نجف را کنده‌بود و با خودش آورده‌بود تهران.) سنگی نزدیک به قبر مبارک، پرس‌وجو کرده‌بود تا اجازه برداشتن تکه سنگ کوچک را گرفته، چشمانش برق می‌زد برای تکه‌سنگی کوچک، قد یک انگشت سبابه. خادم صحن اباعبدالله هم پنهانی به او تربت داده‌بود، پدرم معجزه می‌فهمد.


مادرم پیش از آنکه لباس سفر از تن به‌در کند، چمدانش را باز کرد و خاطره بر روی فرش خانه گستراند، پارچه مستطیلی سبزی با نوشته‌های طلایی از میان وسائل‌اش بیرون کشید و گفت این برای بالای ضریح حضرت ابوالفضل است! کیسه مهرهای تبرکی که دست ساز سیدطباطبایی در کربلا بود را جلوی صورتم گشود گفت بو کن! چندباره خاطره‌ای را گفت، خاطرات پدرم را تکرار کرد، برای من تکراری نبود.


 ناگهان این دو آدم، که ۲۶ سال با آنها زیسته‌‌بودم، غریب و دست نیافتنی شدند، تنها رو‌به‌رو شدن با دو آدم، با تجربه‌ای شگفت‌انگیز نبود، بلکه روبه‌رو شدن با دنیایی از جنس دیگری بود، توضیح‌اش سخت است!

داستان اینطور است که نخستین بار با چشمان چه کسی واقعه را دیده‌ایم؟ من با چشمان مادر و پدرم دیدم، در سال‌های ابتدایی زندگی‌ام، نخستین خاطراتم، نمای  low angle  لرزانی از پدرم در حال زنجیر زدن و یا سعی‌ام بر اشک ریختن در تاریکی هیئت کنار مادرم که زیرچادرش آهسته می‌لرزید.


 چشم‌ها، دریچه‌های من، به تماشا رفتند، من باز هم می‌خواستم نگاه کنم اما قدم به پنجره نمی‌رسید، عطری که از پنجره گشوده می‌آمد آنقدر تند و غلیظ بود که چشمانم را می‌سوزاند. می‌دانم که همه‌چیز تغییر کرده، می‌دانم که باید شاهد بی‌قراری‌های غریبی از سوی آنها باشم که دلیل‌اش را می‌دانم اما کیفیت‌اش را نه. آنها تنها یک هفته نبودند، و مثل....نه! بلکه دقیقا در بُعد دیگری سفرکرده‌بودند.


زهرا صالحی‌نیا
۱۰ آبان ۹۳ ، ۰۴:۴۸

ناصر و سعید*

کاملاً اتفاقی در جستجوئی که برای روزشمار وقایع انقلاب داشتم به واقعه 24 مهر 57 در کرمان و یکشنبه خونین در مشهد رسیدم. در کرمان، در مراسم چهلم شهدای 17 شهریور مردم در مسجد جامع کرمان جمع می‌شوند اما چماق‌دارانی به مسجد حمله کرده، و مردم به شبستان مسجد پناه می‌برند، چماق‌داران هم در کمال قساوت مردم را به همراه تمام کتب ادعیه و قران در آنجا به اتش می‌کشند!!!

در مشهد، یکشنبه دهم دی 57 در پی حوادث زنجیرواری اتفاق می‌افتد، حمله به بیمارستان، تصرف ژاندارمری، اسیر شدن دو دژبان توسط مردم، آزاد کردن دژبان‌ها پس از مشورت علمای مشهد و بعد تخطی مردم از تصمیم علماء و کشتن فجیع دو دژبان و اتفاق افتادن یکشنبه خونین و نقل آمار سه هزار کشته و دو هزار زخمی در آن روز.


قصد داشتم محل اتفاق افتادن داستانم را از تهران به شهر دیگری منتقل کنم، ولی در حال حاضر حتی نمی‌توانم انتخاب کنم کدام شهر، به اندازه‌ای موقعیت‌های «فول پتانسیل» وجود دارد که انتخاب را سخت که نه، ناممکن می‌کند، من به راحتی می‌توانم با توجه به وقایع هرکدام از شهرها، شخصیت‌ها و اتفاقات را با فراغ بال در روزهای مناسب تخس کنم! فقط بخش غم‌انگیز ماجرا اینجاست که این مقدار عظیم داستان‌سرایی چه‌قدر مهجور و غریب در گوشه‌ای افتاده و خاک می‌خورد!!


برای طاهره برای آنکه با هم هیجان‌زده شویم: +


*نام شخصیت‌های داستان‌ام


زهرا صالحی‌نیا
۱۹ مهر ۹۳ ، ۰۳:۵۵

کوکب درون

اکثر بانوان خانواده‌ی من خیاط هستند، البته اکثر بانوان ایرانی خیاطی می‌کنند اما مسئله تهیه لباس در خانه در خانواده ما جایگاه ویژه‌ای داشته و دارد. مادر مادر من چرخ خیاطی ژانومه‌ای دارد که پس از گذشت حدود سی سال و حتی بیشتر هنوز مورد توجه خیاطان بسیاری است و آن مدل را جزء بهترین‌های نوع خود می‌دانند. 

در عکس‌های خانوادگی ما همیشه نشانی از هنرهای دست مادرم وجود دارد، مخصوصا که داشتن سه دختر هم شوق و هم اجبار در دوختن را افزایش می‌دهد، البته من آنچنان دختر دل‌پذیری برای مادری خوش‌ذوق نبودم چرا که تاب و تحمل پوشیدن دامن و پیراهن را نداشتم و از همان عنفوان کودکی بسنده می‌کردم به یک دست بلوز و شلوار صرفا جهت توپ بازی و دوچرخه‌سواری و چنین انتخابی آنچنان دور از تربیت دختری در خانواده‌ای با پیشینه مذهبی مانند ما نیست چراکه پوشیدن دامن در هنگام دوچرخه‌سواری و دویدون به دنبال توپ به دور از حدود حجاب و عفاف است.

بگذریم، خیاط بودن و توان وصل کردن و چسباندن! و سرهم کردن پارچه‌ها و رسیدن به جامه‌ای مناسب وقتی در میان بانوان خانواده من هستید چنان آسان و شیرین به نظر می‌آید که انگار نه انگار فرایند رسیدن به جامه چیزی سخت‌تر و ترسناک‌تر از چسباندن و سرهم کرن پارچه‌ها به هم است و در مورد من «انگار به انگار» بود! من نمی‌توانستم خیاطی کنم و حتی نمی‌توانستم یک رومیزی نه بلکه زیرلیوانی قلاب‌بافی را تمام کنم یا کوبلن کوچکی را تکمیل نمایم و حتی فجیع‌تر یک شال‌گردن ساده را تا به آخر برسانم و این‌ها همه باعث افتخارم بود تا  پایان نوجوانی و گذار از لحظات سعی برای متفاوت بودن و دست و پا زدن برای متفاوت ماندن!!

این نتوانستن‌ها وقتی پررنگ‌تر شد که پا به دنیای متأهلی گذاشتم و رودروی نه درخواست‌های بیرونی بلکه تمنای درونیم برای بروز و آفرینش هنری قرارگرفتم، دلم می‌خواست برای هدیه، تولد شال‌گردن و کلاهی برای همسرم ببافم، نمی‌شد، تا نیمه بالا می‌آمد و بعد مجبور به شکافتن می‌شدم، و همین نیمه ماندن کاری دل‌سردترم می‌کرد، شروع کردم به دست و پا زدن جدی، می‌خواستم بفهمم این دنیای ترسناک و ناشناخته که گویا با من بسیار آشناست دقیق چیست و چه قوانینی دارد، با خودم می‌گفتم فهم پروتکل‌های TCP IP راحت‌تر است یا فهم الگوی بالاتنه؟! کشیدن الگوی آستین سخت‌تر است و یا کابل کشی و داکت زدن یک ساختمان! می‌خواستم که خودم را شجاع کنم می‌گغتم«من مرد روزهای سختم.» و جمله‌ام را تصحیح می‌کردم«زن!زن!»

انقلابم وقتی رخ داد که به دخترم فکر کردم، ساده‌است، من می‌خواهم برای دخترک لپ‌قرمزی مو پریشانم لباس بدوزم و باید دوختن و ساختن را بلد باشم. تمام نیروهای خفته و مخفی‌ام را به کارگرفتم، و شروع کردم به کلنجار رفتن با الگو و پارچه.




چهارشنبه هفته‌ای که گذشت سه عدد لباس نیمه کاره تحویل جامعه دادم، خواهر کوچک‌ترم، اما خیاط‌ترم، اشکالات یکی‌شان را رفع و دوتای دیگر را مناسب اعلام کرد، کوکب خانم پیروز شد، و انقلاب زهرا نتیجه داد. همان چهارشنبه به یاد کوکب‌خانم افتادم و اینکه چرا پتروس قهرمان شد ولی کوکب نشد، با اینکه خیلی سخت است ماست به خوش‌مزه‌گی ماست کوکب‌خانم درست‌کردن.(این را وقتی فهمیدم که برای مدت طولانی روی آوردم به ماست زنی با شیرمحلی و چه‌قدر مستطاب آشپزی خواندم و سرچ زدم تا به ورژن خوش مزه خودم رسیدم و البته نگاه ذوق‌زده همسر بی‌توقعم از ماست پر خامه‌ام هم خوشمزه‌تر بود.)

شاید کوکب خانم قهرمان نشد چون زن خوبی بود، دختربچه ۸ یا ۹ ساله را چه‌کار با زنی به خوبی و سنگینی کوکب خانم، من باید در کتاب دختربچه‌ها باشم، پر از ذوق‌ها و دلایل صادقانه، اگرچه گاهی همین ذوق‌ها دست‌مایه تحقیر و تمسخر قرار میگیرد.


*آقایی در جمعی کاری به شوخی/جدی/کنایه  به لزوم یادگیری آشپزی توسط خانم‌ها اشارها می‌کند، با خودم حساب کردم، اگر شوخی است چه جای شوخی؟ اگر جدی است چه ربطی به مسئله دارد و اگر کنایه است، چه دلیلی برای این کنایه وجود دارد؟ اگر این دست کارها اینچنین پست و سطح پائین است که دست‌مایه‌ای برای تمسخر است چرا شأن ما را، خواهران، مادران، همسران‌شان را در خور چنیبن کارهایی می‌دانند؟!!

**استاد سر کلاس داستان برخورد عالمی در جواب توهین جوانکی به عمامه‌اش را برایمان گفت، عالم عمامه را از سر برداشته و به جوانک گفته بود: اینکه طوری‌اش نشده. ما هم اقتدا می‌کنیم به ایشان و به لطافت و حس زنانگی‌ وجودمان اشاره می‌کنیم(اما نشان نمی‌دهیم تا باشد برای محرم اسرار) و می‌گوییم:«اینکه طوری‌اش نشد.»

*** تصویری از طاقار ماست ذکر شده در متن.


زهرا صالحی‌نیا
۱۶ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۲

28 همیشگی

هر بیست و هشتی یعنی تو، یعنی نشانی خانه تو، هر بیست و هشتی که بشنوم من را می‌برد به زیر سقف با صفای خانه تو چه برسد به حک شدن بیست و هشت بر روی سنگ سفیدی که نزدیک خانه تو است، نزدیک محل قرار من و تو.

 


قطعه 28 که بر پرده کلاس ظاهر شد، در آن تاریکی، در اوج درس و فکر به اینکه باید ایرادی از کار استاد بگیرم، من جا ماندم، رد شدم از مقابل پیچ امین‌الدوله کنار داربست، نشستم زیر پای تو، بالای سر همسایه‌ات، روی سکوی روبه‌روی تصوریت.

پیش از آنکه 28 بر روی پرده کلاس در آن تاریکی ظاهر شود، بی‌هوا می‌خواستم بگویم 28 از همه جا با صفاتر است، مثل عمق ِ دست نخورده جنگل‌های نمناک شمال است، همیشه بوی گلاب و شیرینی زبان می‌دهد. آن‌قدر دنج است که جان می‌دهد دفتر  یا تبلت یا لب‌تاپی بزنی زیر بغلت بروی بنشینی در عمق 28 و برای خودت داستان بنویسی و شعر بنویسی و طرح فیلم‌نامه بنویسی و تمام فحش‌های «چه کلیشه‌ای پر اغراقی» را به جان بخری.

عمق 28، ردیف باغچه‌ها، شیر آب کوتاه، از هر طرف که بیایم، فقط کافی است اسم یکی از کوچه‌های محل را روی سنگ سفیدی پیدا کنم، یک راست می‌رسم به تو که نامت روی هیچ کوچه‌ای نیست، چه‌قدر دلم برایت تنگ شده ساکن بیست و هشت ِ بهشتی.


*خاطره‌ای از گذشته+



زهرا صالحی‌نیا

امیر بعد از آنکه سر شیرین فریاد زد، افسرده و زجر کشیده به ماه نگاه می‌کند،امیر به ماه چشم دوخته. تصویر ماه است که در عدسی تلسکوپش افتاده و ما می‌بینیم، ولی آنچه امیر می‌بیند «شیرین» است.

 

اعتراف این مسئله سخت است، مخصوصاً که این صفت را داشتن در حکم جذام داشتن است، من احساساتی‌ام. همیشه بیش از حد احساساتی بوده‌ام، و بیشتر از آن اهل پوشاندن آن هستم. در هر کتاب و فیلم و قصه و ماجرایی به دنبال قله احساساتش می‌گردم، همان لحظه‌ای که شخصیت، به آن تعلق و مهر و عشق و اندوه و غم واقعی می‌رسد، لحظه ظهور روح انسان، عریان ِ عریان.

هرآنچه که از عشق در تصویر تا به حال دیده‌بودم آنچه نبود که می‌خواستم. آن موسیقی و عطر لطیف و حضور گرم عشق که سراپا مشرقی باشد و پاک، هیچ‌کجا نبود. مدتی فکر می‌کردم شاید فیلم‌های شرق آسیا کمی، به اندازه سر سوزنی بتواند گمشده من باشد، تصویر نابی از خواستن بی‌دلیل.

همه‌ی این جستجو و خواستن تصویری، از شعرهایی می‌آمد که خوانده‌ بودم، و بیشتر از همه حافظ باید پاسخ‌گو باشد، آنچه که دیده بود را شعر کرد و به خورد من داد تا روزگاری به سختی بخوانمش و تشنه تصویر شوم.

 

اینجا که امیر به ماه نگاه می‌کند، قصه‌اش گریه دار شده، و چه کسی می‌داند که قصه شیرین هم گریه‌دار است، کمتر! خیلی کمتر کسی می‌داند، همیشه همین است، همیشه کمتر کسانی می‌دانند که قصه شیرین هم گریه‌دار است.





*از روی پاراگراف آخر خواندم و ضبط کردم و اینجا گذاشتم.

**عرض ارادتی بود برای تصاویری که من را به سیراب شدن، نزدیک کرد و حتی رساند.



زهرا صالحی‌نیا