11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۹

عاشقانه در 28 هفته و سه روز

امروز، خیابان ولیعصر، شمال به جنوب، دختری/زنی لبخندزنان، رها، پیاده‌رو را می‌دوید، چشمانش ناگهان ریز می‌شد و اشک می‌درخشید، در خلسه‌ای مستانه و لذت‌بخش فرو می‌رفت، هوای خنک صبح زمستانی را فرو می‌برد و به لبخندی فکر می‌کرد....

اولین لبخند پسرکم، انگار که کم‌کم مطمئن می‌شوم هستی! یک کیلو و دویست و بیست و پنج گرمی ِ من!




پ.ن:قبل‌تر گفته بودم از منشی بگیر تا دکتر که با روند بارداری و زایمان طرف است باید درک از این میزان ذوق داشته‌باشد، امروز یک مورد بالاتر از حد ایده‌آلم را هم دیدم، دکتر فاطمه مهتاب قربانی، از همان ابتدا که روی تخت خوابیدم تا سونوگرافی را شروع کند به حدی با انرژی و با اشتیاق بود که انگار خاله بچه است، اسم پسرک را پرسید، گفتم محمّد، تکرار کرد«آقا محمّد»قربان صدقه صورت تپل پسرک می‌رفت و از نحوه خوابیدنش می‌گفت، از شباهتش به من حتی!

چه‌قدر آدم‌هایی که شغل‌شان را دوست دارند، دوست دارم! 

پ.ن دوم:قشنگ‌ترین جمله همسرم این بود«۵ دیقه است دارم همینطوری نگاه میکنم و هیچی نمیتونم بگم» وقتی عکس سه بعدی صورت پسرک را فرستادم.



http://maman.blog.ir/

زهرا صالحی‌نیا
۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۱۲

ماجرای ِ فقط یک نیمروز ِ ما


1.

خانه موسی خیابانی را زدند، خیابانی هم کشته شد، نمای لانگ بود از یک کوچه در زمستان، درخت‌های لخت، قبل‌ترش صدای اذان ظهر هم می‌آمد، «ماجرای نیمروز» که ظاهر شد با خودم فکر کردم، کجا این صحنه را دیده‌ام؟ چه آشناست!

یادم به اولین باری که ماجرای شناسایی موسی خیابانی و زن اول مسعود رجوی را خواندم، افتاد، انگار که هرچه از داستان به یاد داشتم زنده شده بود، حتی پسر خردسال رجوی.

2.

اُمّت ما داستان‌ها با یک نیمروز دارند، نیمروزهای ماندگار، نیمروزهای زیبا که به یک اذان ختم می‌شود، از صبحی سرد تا ظهری آفتابی، از سرمای یک کوچه تا داغی یک دشت، امان از نیمروزهای ِ ما.

3.

جناب مهدویان، همین بس که کمال ِ عملیاتیت، رحیم‌ات با آنهمه بار بر شانه‌هایش، حامد و صادق و مسعودت، همه قهرمان‌هایت، اول مال ِ تو شدند تا ما به یادشان بیاوریم و دوباره دوست‌شان بداریم. دوست داشتن این قهرمان‌ها کار سختی نیست، بخش سخت ماجرا این است که بخواهی قهرمان بودنشان را اثبات کنی، تو اثبات‌شان کردی، بین مشت‌های کمال به منافق ِ کودک‌کش، بین لرزش صدای حامد و لبخند عاشقانه‌اش، بین کاربلدی عجیب ِ صادق، و رحیم، رحیم و تصمیم‌اش برای انتخاب میدان ِ جنگ سخت‌تر....

4.

دیده‌بان حاتمی‌کیا سال 67 ساخته‌شد. ظهور یک کارگردان! 

سالی که من متولد شدم، بعدها چندین و چندبار دیده‌بان را دیدم و به روزهای اکران ِ فیلم فکر کردم، نزدیک 30 سال گذشته، من در ظهور یک کارگردان نبودم، اما، شاید! سال‌ها بعد که پسرم از درخشش یک ماجرا بپرسد،سرآغاز یک دوران جدید، ماجرای یک نیمروز، لبخند بزنم، مطمئنش کنم که او هم دیده، اگرچه به خاطر نمی‌آورد...... 

زهرا صالحی‌نیا