11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۹ مهر ۹۳ ، ۰۳:۵۵

کوکب درون

اکثر بانوان خانواده‌ی من خیاط هستند، البته اکثر بانوان ایرانی خیاطی می‌کنند اما مسئله تهیه لباس در خانه در خانواده ما جایگاه ویژه‌ای داشته و دارد. مادر مادر من چرخ خیاطی ژانومه‌ای دارد که پس از گذشت حدود سی سال و حتی بیشتر هنوز مورد توجه خیاطان بسیاری است و آن مدل را جزء بهترین‌های نوع خود می‌دانند. 

در عکس‌های خانوادگی ما همیشه نشانی از هنرهای دست مادرم وجود دارد، مخصوصا که داشتن سه دختر هم شوق و هم اجبار در دوختن را افزایش می‌دهد، البته من آنچنان دختر دل‌پذیری برای مادری خوش‌ذوق نبودم چرا که تاب و تحمل پوشیدن دامن و پیراهن را نداشتم و از همان عنفوان کودکی بسنده می‌کردم به یک دست بلوز و شلوار صرفا جهت توپ بازی و دوچرخه‌سواری و چنین انتخابی آنچنان دور از تربیت دختری در خانواده‌ای با پیشینه مذهبی مانند ما نیست چراکه پوشیدن دامن در هنگام دوچرخه‌سواری و دویدون به دنبال توپ به دور از حدود حجاب و عفاف است.

بگذریم، خیاط بودن و توان وصل کردن و چسباندن! و سرهم کردن پارچه‌ها و رسیدن به جامه‌ای مناسب وقتی در میان بانوان خانواده من هستید چنان آسان و شیرین به نظر می‌آید که انگار نه انگار فرایند رسیدن به جامه چیزی سخت‌تر و ترسناک‌تر از چسباندن و سرهم کرن پارچه‌ها به هم است و در مورد من «انگار به انگار» بود! من نمی‌توانستم خیاطی کنم و حتی نمی‌توانستم یک رومیزی نه بلکه زیرلیوانی قلاب‌بافی را تمام کنم یا کوبلن کوچکی را تکمیل نمایم و حتی فجیع‌تر یک شال‌گردن ساده را تا به آخر برسانم و این‌ها همه باعث افتخارم بود تا  پایان نوجوانی و گذار از لحظات سعی برای متفاوت بودن و دست و پا زدن برای متفاوت ماندن!!

این نتوانستن‌ها وقتی پررنگ‌تر شد که پا به دنیای متأهلی گذاشتم و رودروی نه درخواست‌های بیرونی بلکه تمنای درونیم برای بروز و آفرینش هنری قرارگرفتم، دلم می‌خواست برای هدیه، تولد شال‌گردن و کلاهی برای همسرم ببافم، نمی‌شد، تا نیمه بالا می‌آمد و بعد مجبور به شکافتن می‌شدم، و همین نیمه ماندن کاری دل‌سردترم می‌کرد، شروع کردم به دست و پا زدن جدی، می‌خواستم بفهمم این دنیای ترسناک و ناشناخته که گویا با من بسیار آشناست دقیق چیست و چه قوانینی دارد، با خودم می‌گفتم فهم پروتکل‌های TCP IP راحت‌تر است یا فهم الگوی بالاتنه؟! کشیدن الگوی آستین سخت‌تر است و یا کابل کشی و داکت زدن یک ساختمان! می‌خواستم که خودم را شجاع کنم می‌گغتم«من مرد روزهای سختم.» و جمله‌ام را تصحیح می‌کردم«زن!زن!»

انقلابم وقتی رخ داد که به دخترم فکر کردم، ساده‌است، من می‌خواهم برای دخترک لپ‌قرمزی مو پریشانم لباس بدوزم و باید دوختن و ساختن را بلد باشم. تمام نیروهای خفته و مخفی‌ام را به کارگرفتم، و شروع کردم به کلنجار رفتن با الگو و پارچه.




چهارشنبه هفته‌ای که گذشت سه عدد لباس نیمه کاره تحویل جامعه دادم، خواهر کوچک‌ترم، اما خیاط‌ترم، اشکالات یکی‌شان را رفع و دوتای دیگر را مناسب اعلام کرد، کوکب خانم پیروز شد، و انقلاب زهرا نتیجه داد. همان چهارشنبه به یاد کوکب‌خانم افتادم و اینکه چرا پتروس قهرمان شد ولی کوکب نشد، با اینکه خیلی سخت است ماست به خوش‌مزه‌گی ماست کوکب‌خانم درست‌کردن.(این را وقتی فهمیدم که برای مدت طولانی روی آوردم به ماست زنی با شیرمحلی و چه‌قدر مستطاب آشپزی خواندم و سرچ زدم تا به ورژن خوش مزه خودم رسیدم و البته نگاه ذوق‌زده همسر بی‌توقعم از ماست پر خامه‌ام هم خوشمزه‌تر بود.)

شاید کوکب خانم قهرمان نشد چون زن خوبی بود، دختربچه ۸ یا ۹ ساله را چه‌کار با زنی به خوبی و سنگینی کوکب خانم، من باید در کتاب دختربچه‌ها باشم، پر از ذوق‌ها و دلایل صادقانه، اگرچه گاهی همین ذوق‌ها دست‌مایه تحقیر و تمسخر قرار میگیرد.


*آقایی در جمعی کاری به شوخی/جدی/کنایه  به لزوم یادگیری آشپزی توسط خانم‌ها اشارها می‌کند، با خودم حساب کردم، اگر شوخی است چه جای شوخی؟ اگر جدی است چه ربطی به مسئله دارد و اگر کنایه است، چه دلیلی برای این کنایه وجود دارد؟ اگر این دست کارها اینچنین پست و سطح پائین است که دست‌مایه‌ای برای تمسخر است چرا شأن ما را، خواهران، مادران، همسران‌شان را در خور چنیبن کارهایی می‌دانند؟!!

**استاد سر کلاس داستان برخورد عالمی در جواب توهین جوانکی به عمامه‌اش را برایمان گفت، عالم عمامه را از سر برداشته و به جوانک گفته بود: اینکه طوری‌اش نشده. ما هم اقتدا می‌کنیم به ایشان و به لطافت و حس زنانگی‌ وجودمان اشاره می‌کنیم(اما نشان نمی‌دهیم تا باشد برای محرم اسرار) و می‌گوییم:«اینکه طوری‌اش نشد.»

*** تصویری از طاقار ماست ذکر شده در متن.


زهرا صالحی‌نیا


 

 

من روزی یک عاشقانه نم‌ناک می‌سازم، و حتی پیش‌تر از ساختن، می‌نویسم و بعد از اثر خودم اقتباس می‌کنم. عاشقانه‌ای لطیف و پر از طپش‌های دل، مثل عشق ِ امیر.

 

 

نمی‌دانم حال و هوای عاشقی از سوی جنس مذکر چرا اینطور جذاب و پر کشش است، شاید به خاطر عمل‌گرایی است. روایت عشق از سوی ِ جنس مذکر، همواره با التهاب گفتن و نگفتن و یا نشان دادن و ندادن همراه است، به سادگی و با پیش‌فرض‌های اولیه، خواننده/بیننده منتظر رفتاری از سوی عاشق است، منتظر است عاشق ِ جنس ِ مذکر، نگاهی، سخنی، شعری بگوید و یا سر راه ِ معشوق بایستد، نامه پراکنی کند و حتی دستپاچه شود و  کاسه آشی را برگرداند یا گُلی را در پشت سر، زمانی که تکیه داده به دیوار و زیرچشمی حرکت ِ معشوق را نگاه می‌کند، پرپر کند و یا نامه‌ای را که از بَر است، در مشت‌اش مچاله.

 

 

همه اینها انتظاراتی است که کم و بیش برآورده می‌شود، عاشق، روزی به زبان می‌آید و یا طشت رسوایی‌اش از بام می‌افتدد و داستان‌اش را همه می‌فهمند، اما سوی خاموش ماجرا چه می‌شود؟!

 

 

قسمت ِ سخت ماجرا وقتی است که ماجرای عشق را از زبان جنس ِ مونث داستان روایت کنیم، کدام خواننده/بیننده‌ای تاب عمل‌گرایی این عاشق را دارد؟! به چه اندازه تحمل می‌کند تب و تاب عاشق را؟ شاید روایت عشق، از این سو سخت‌تر باشد، چه‌طور می‌توان تمام سیر دل‌داده‌گی و سرگردانی و آشفتگی درونی یک عاشق را، با حذف تمام نگاه‌ها و انتظارها و حرکات ِ بدن ترسیم کرد؟ و تنها اکتفا کرد به نمناکی چشمان و سرخ شدن گونه‌ها!

 

 

 

روزی من عاشقانه‌ای می‌نویسم، از سوی ِ مونث، از همان سمتی که سخت‌تر است و باشکوه‌تر، از همان سمتی که کسی انتظار عمل و اعتراف به عشق را ندارد.

 

 

 

 و  +  و + در همین راستا

*موسیقی، از شهرداد روحانی، متاسفانه نام قطعه را نمی‌دانم.

** پیشنهاد من این است که ادامه مطلب را حتماً با موسیقی متن بخوانید. :)

 

زهرا صالحی‌نیا

در مملکتی زندگی می‌کنیم که حتی، حتی، اشخاص ِ مرتبط با بدنه نظام و حتی جیره‌خوار نظام نه، بلکه جمعیت‌هایی که موجودیت  خود را از انقلاب و اجازه فعالیت ِ خود را هم از نظام  دارند و حتی نام‌شان نام مهم‌ترین شخص ِ مذهب ِ شیعه است هم در صفحه رسمی خود در فیس بوک علیه اعدام پست می‌رود و هیچ کسی نمی‌پرسد چرا؟!!!

ماجرای یک اعدام دیگر را دست‌آویز قرار داده‌اند که بزرگ و کوچک بتازند. به جمله توجه کنید «به یقین راهی هست که با زیبایی و فرهنگ به جنگ اعدام، بی‌عدالتی و رفتار زشت رفت.»
نص صریح قانون، حکم شرع، دستور قرآن، واقعاً لازم است نشست و تک به تک برای اینان توضیح داد؟! حقیقتاً لازم نیست، حتی لازم نیست اثبات کنیم که در هیچ‌کجای دنیا اینچنین آزادی بی‌قید و شرطی برای مردم قائل نیستند.

*چندی قبل همین جمعیت امام علی در صفحه فیس‌بوکش متن بلند بالایی در مورد مشهد و فقر و فساد در ان نوشت و بماند که ابتدای متن را چه‌طور از بارگاه امام رضا علیه‌السلام شروع کرد. تماس گرفتم و به هر طریقی بود با نویسنده متن صحبت کردم، هشدار که نه، تذکر دوستانه دادم و نویسنده دلایلی آورد  ولی چه فایده؟! متن را نوشته، به نام جمعیت امام علی منتشر کرده و ملت سرخوش لایک کرده‌اند و کامنت گذاشته‌اند.!!!

** عکس‌های جمعیت امام علی علیه‌السلام را که می‌بینم دلم  پر می‌زند برای صفا و صمیمیت اردوهای جهادی و بچه‌های بی‌ادعای جهاد! یاد جلسه‌های گروه‌های جهادی می‌افتم و تذکرات فراوان بچه‌های با سابقه، ساده‌ترین تذکرشان مراقبت در مورد ظاهر بود، و تغییر ندادن حدود حجاب و وارد نکردن معیارهای جدید زیبایی، مانند آرایش و ملحقات آن.

* دوستانی که سنگ فیلم هیس و امثال آن را به سینه می‌زدند بیایند پاسخ‌گوی عواقبِ تصمیمات خودمختارانه فرهنگی ِ کارگردان باشند.


زهرا صالحی‌نیا
۰۳ مهر ۹۳ ، ۰۹:۴۶

غم‌چکان

نخستین روایت همشهری‌داستان شهریور، روایت غربت از زبان مرید برغوثی است، روایتی غریب و غم‌چکان از غربتی اجباری. دوست می‌دارم جایی، میان جمعی بنشینم و این روایت را بخوانم و بعد به چشم‌های جمع نگاه کنم تا تأثیرش را ببینم. روایت، روایت بازگشت مریدبرغوثی به رام‌الله است، در لحظه گذشتنش‌اش از پل چوبی منتهی به شهری که به اجبار از آن رانده شده‌بود،از غریب می‌گوید.

«غریب کسی است که مجوز اقامت‌اش را تمدید می‌کند. فرم‌ها را پر می‌کند و برایشان تمبر می‌خرد،» به همین سادگی، غریب باید در کاغذها خود را اثبات کند،باید در کاغذها اجازه نفس کشیدن را اخذ کند،باید نگاه‌اش به مهرها و امضاء‌ها باشد برای لحظه‌ای آرامش. 

«غربت به آسم می‌ماند، درمان ندارد و برای شاعر، بدتر است چون شاعری خودش یک‌جور غربت و بیگانگی است.»این جمله را وقتی خواندم که از کنار ساختمان‌های خاکستری اکباتان می‌گذشتیم، ساختمان‌هایی که هیچگاه در آنها زندگی نکرده‌بودم اما به راحتی می‌توانستم بگویم که اینجا شهر من است‌ می‌شناسم‌اش و نمی‌ترسم از رها شدن در ‌آن. داستان را بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و به همسرم گفتم: می‌دانی غربت یعنی چه؟

گنگ نگاهم کرد، برایش گفتم: غربت به آسم می‌ماند.... میانه جمله‌ صدایم گرفت، نمی‌دانستم از شاعری بگویم که غریب است و یا غریبی که شاعر است! داستان غربت، داستان غریبی است، حکایت کردن‌اش هم سخت است. این روایت را بخوانید، روایت غربت از زبان غریب.


زهرا صالحی‌نیا