11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۸ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۳۲

بخوان....من را

دعا کردن، کاره لذت بخشیه، مخصوصاً که به نظر من هیجان هم داره، از اون لحاظ که هیچ‌وقت نمی‌تونی پیش‌بینی کنی چه دعاهایی باید انجام بدی، البته در مورد اون دسته از دعاها صحبت می‌کنم که جهت کارگشائی و وقتی مسئله‌ای پیش می‌آد، انجام می‌دم.

یه سری دعاها هست اصلاً نمی‌دونی قراره یه زمانی انجامش بدی و حتی بعضی‌هاش به فکرت هم نمی‌رسه، مثل اینکه سرت و بذاری رو مهر و بعد دعاهای معمولت و ... انگار داری یواشکی با خدا حرف می‌زنی بگی: یه کاری کن با من آشتی کنه!

بعد، بی‌صدا اشک بریزی، اشکات قل بخوره و از روی ابروهات رد بشه و بچکه روی مهرت، دوباره بگی: یه کاری کن با من آشتی کنه!

ته دلت بدونی، فقط، کار، کار ِ خودشه.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۶ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۴۰

تلویزیون 14 اینچ پارس

به نظر میاد دچار سندرومی شدم به نام " ظرف در سینک" که اگر فقط یک عدد ظرف در سینک ظرفشوئی موجود باشه، من دچار بی‌قراری می‌شم!

.

.

.

در حال حاضر، چند روزی میشه که همسر(علی) بنده رو معتاد کردند به بازی Need For Speed البته من شکایتی ندارم، احساس می‌کنم مثل راکی که بعد چند سال برمی‌گرده به روزهای اوجش منم برگشتم به روزهایی که هر بازی رو بدون وقفه تا آخر می‌رفتم، این زمان اوجی که می‌گم برمی‌گرده به دوره‌ی سگا، یه چند تا از بازی‌های سگا رو هم که تا اخر رفته بودم، همین چند وقته پیش پیدا کردم، بعضی وقتها جهت تجدید خاطرات باهاشون بازی می‌کنم.

روزهای خوبی بود، هوا همیشه روشن بود، بوی کولر میومد، دائی‌نا از بندرعباس آمده بودند، ما مدام در حال بازی بودیم، شورش در خیابان، سونیک، کابوی و... یا مثلاً یه بازی که اسمش رو نمی‌دونستم و خودمون بهش می‌گفتیم، شمشیرزن، شاید خیلی‌ها هم مثل ما برای بازی‌هاشون اسم ِ دلخواهشون رو می‌ذاشتن، یه لامپ تصویر سوزوندیم، تا بابا رفت یه تلویزیون 14 اینچ برای سگامون خرید، ولی حالی که بازی کردن با اون تلویزیون بزرگ میداد و هیجانش کجا و اون تلویزیون 14 اینچ کجا!

خوب شد یادش افتاد، یه تلویزیون کوچولوی با مزه بود، خوشم میومد ازش، هنوز صفحه‌های تلویزیون اون زمان شکم داشتن، اون تلویزیون هم، یه شکم کوچولو داشت، عینهو خودش!

به نظرم، این روزها خیلی گرم‌تر از روزهایی هست که به خاطرم می‌آد، حتی در اوج دویدن‌ها، انگاری که اون زمان‌ها خنک‌تر بود و بوی کولر بیش‌تر می‌آمد!

چرا دیگه بوی کولر نمی‌آد؟!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۳۰

من در این روزها



سلام

زهرا هستم! یک همسر، یک عدد بانوی خانه‌دار، که از خانه‌ی خودش، اولین پست متاهلیه کاملش را تقدیم می‌کند.

از 22 تیر به طور رسمی شروع به زندگی مشترک با هم کردیم.


 ادامه.....:

این روزها کار خاصی انجام نمی‌دهم، جز اینکه فکر می‌کنم، به همه‌ی آن کارهایی که انجام نمی‌دهم و یا می‌خواهم، انجام بدهم!

یک زمانی خیلی راحت، با اطمینان کامل می‌دانستم دقیقاً چه‌چیزی می‌خواهم، ولی در حال حاضر، بیشتر می‌ترسم، می‌ترسم از اینکه آنقدر به درجا زدن ادامه بدهم که خسته شوم، و حتی می‌ترسم سراغ راهی بروم و در میانه راه پشیمان شوم و یا به دیوار بخورم!

علی حرف‌های خوب و امیدوار کننده‌ای می‌زند، از اینکه من باید راهی که دوست دارم را دنبال کنم، ولی من باز هم سردرگم هستم، در تمام طول زندگیم، تا به حال، یک زندگی رسمی داشتم و یکی غیر رسمی، رسمی آن بخش از زندگی ِ من بود که باید در حضور دیگران، در دانشگاه و در زندگی معمولم دنبال می‌کردم و غیر رسمی ن بود که دوست داشتم و همیشه در خفا، و در حاشیه زندگی رسمیم به آن می‌پرداختم، و حالا، خودم و همسرم از "من" می‌خواهیم که زندگی غیررسمیش را، همان که زندگی واقعیش هست را علنی کند و از این به بعد، آنطور که باید و می‌خواسته زندگی کند!

دوست دارم، کتاب بخوانم، بنویسم، بنویسم، بنویسم..... دوست دارم سنتور بزنم، دوست دارم، چیزی را خلق کنم، دلم می‌خواهد دوباره کنکور بدهم و رشته انسانی یا هنر شرکت کنم، دلم می‌خواهد شروع به کاری کنم و پیش بروم، دلم می‌خواهد در چیزی غرق شوم و ساعتها، روزها، ماه‌ها برایش وقت بگذارم، دلم می‌خواهد گرافیست شوم، دلم می‌خواهد انیمشن بسازم....

 

احساس می‌کنم، حالا که نوشتم، خیلی سبک‌تر شدم و شاید بتوانم ساده‌تر تصمیم بگیرم، باید فکرکنم و تصمیم بگیرم! آینده‌ای منتظر ِ من است! حسش می‌کنم!*

 

*چه ادبی شد :دی !!!

زهرا صالحی‌نیا