11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

وقتی همه دارند از جابز می‌گویند و از شاهکارهای موجود در نمایشگاه رسانه‌های دیجیتال تعریف می‌کنند، چرا من چیزی از خاطرات شیرینم نگویم، مثلاً من هم برای خودم کسی هستم صاحب فکر و از این حرف‌ها....

یک بخشی بود در نمایشگاه که به صورت دالانی پُر از پوسترهایی در مورد گوگل و فیس‌بوک و ... بود، و همین پوستر ِ بسیار جالب"تفاوت فیس بوک با ویندوز..." را همان‌جا زده‌بودند، انتهای دالان منتهی می‌شد به فضای بازی که در گوشه‌ای از آن یک‌سری صندلی و میز کوچک چیده بودند، و جلوی هر صندلی یک تصویر رنگ نشده همراه چند مدادزنگی بود، زمانی که من به آن بخش رسیدم، مادری که فکر نمی‌کنم اطلاع کاملی نسبت به اینکه دقیقاً چرا گوگل شبیه تانک شده، دخترک سه ساله‌اش را پشت میز نشاند و خودش روی صندلی ِ دیگری نشست تا کمی استراحت کند، اینجا باید متذکر شوم که بنده، به عنوان یک انسان صاحب فکر و این حرف‌ها، به شدت متنفرم و مخالف که کودک را وادار به رنگ‌آمیزی طرحی از قبل تعیین شده‌کنند، احساس می‌کنم تمام خلاقیت و آزادی کودک کشته می‌شود و خود ِ کودک بیچاره هم فکر می‌کند چه‌قدر خوب است که داخل خط‌ها را رنگ می‌کند و سعی می‌کند تصویری با خطوط سیاه را هرچه زیباتر کند.

حالا شما بگیرید، این تصویر، یک لوگو گوگل باشد که شبیه تانک شده، یا یک اف انگلیسی که گردن مردی عجیب الخلقه آویزان شده و شاهکارهای هنری دیگری که من از توصیف آن‌ها عاجزم!

 

تا اینجا همه‌چیز را فقط به دیده تاسف نگاه می‌کردم، ولی وقتی دخترک کوچک و مادر ِ از همه‌جا بی‌خبرش را دیدم، فکرکردم، اگر هیچ‌کاری هم از دستم برنیاید، حداقل می‌توانم کمی اعتراض کنم که!!!!

شعار دادم؟! شعر خواندم؟! کلیپ فرستادم روی یوتوب؟! زنگ زدم بی‌بی‌سی؟! رفتم بی‌بی‌سی؟! خونتون؟! خونشون؟!

خیر! تنها رفتم به سمت آقای ِ بسیار نورانی و موجهی با ریشی زیبا و هیبتی آنچنان که چشم‌های بنده را نور وجودیشان زد، گویی مهتابی خورده‌بودند. سلامی کردیم و خسته‌نباشیدی گفتیم، و ایشان هم جوابی در خور یک خانم به بنده دادند، یعنی طوری که فقط منتظر بودم یک استغفرالله بگویند و فوت کنند به من! حالا شما بگیرید بنده برای خودم خانم محجبه‌ی چادری هستم، نمی‌دانم این بنده خدا چه کشیده در آن نمایشگاه و ....

القصه... سعی کردیم کمی سخنمان را تلطیف کنیم، شاید بر دل نشیند، گفتم: من با این موارد که گوگل برخی قوانین را رعایت نمی‌کند و فیس بوک فلان است و بهمان و اینها مشکلی ندارم، ولی چرا این روش را برای آموزش به کودکان انتخاب کرده‌اید؟

جناب آقای نوربالازادگان فرموند: ما می‌خواستیم اینها در ذهن کودک به صورت واضح و وحشتناکی حضور داشته‌باشد و در خاطرشان بماند..

خود ِ آقای نوربالازادگان که نیست، ولی خدایش که هست، راستش دقیقاً این جملات را نگفت، فقط خاطرم هست یک لحظه من احساس کردم، در این مکان مغز ِ کودکان را شستشو داده و چیزهایی دلخواه و غول مانند در آن وارد می‌کنند.

دوباره با همان لحن تلطیف شده، گفتم: البته از لحاظ روانشناسی هم اینکه تصویری به کودک بدهید و او مجبور به رنگ آمیزی تنها شود، غلط است، قدرت تخیل و تفکر او را می‌گیرد، راه دیگری هم هست، به نظر ِ شما راه بهتری نبود برای آموزش به کودک و تفهیم این مطالب؟!

(راستش من هم دیگر به این شدت لفظ قلم با آن بزرگوار صحبت نکردم‌هااا)

یک آن جناب نوربالازادگان، به بنده براق شد و گفت: ما این روش به ذهنمان رسید و از همین روش استفاده کردیم، شما روش دیگری می‌دانید استفاده کنید...

و بعد بنده را به جرم اختلال در نظم نمایشگاه بازداشت کردند.(دروغ گفتم!)

در هر حال، ما از نمایشگاه با کوله‌باری از دانستنی‌ها بازگشتیم و با انسان‌های نوع‌آور زیادی هم سخن گفتیم، مثلاً یک جائی بود که اسم نمی‌برم، ولی خیلی باحال بود، فکر می‌کرد من مثلاً نمی‌فهمم، حسابی چرت‌وپرت گفت و بعد هم حالی مضاعف برد که "خرش کردیم رفت!"

یک جمله شاهکار داشت، در مورد اینترنت پاکشان، گفت: سیستم ِ ما، بلک لیست ندارد، بلکه وایت لیست دارد!

البته یک بروشوری هم داشتند که انگار داشت به صورت مودبانه فحش می‌داد و آدم کاملاً می‌شنید که نویسندگان بروشور دارند "هرهر" می‌خندند!

آنچه ما دیدیم، این بود، اگرچه، برای آنها که بهتر دانند، نمایشگاه سوهانی بوده بر روح، برای ما که کمتر دانیم، مفرح بود و کمی آستانه‌ی فحش‌خوریمان بالا رفت.

تمام.

 

زهرا صالحی‌نیا