11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۸۸ ثبت شده است

سلام

طبیعتاً من باید بهاریه بنویسم و یه چیزی مثل سال ِ پیش، ولی خوب فعلاً هیچی به ذهنم نمیرسه و من از همه‏ی اونایی که خیلی وقته دارن میان اینجا و دم ِ بهار یه سراغی از من نگرفتن، کلی گلایه دارم! خوب که چی؟؟!

اصلاً یادتون هست من سال پیش واسه بهار یه کاری کردم؟! تازه این جناب ِ آدم هم که نبود دوباره معرفی کتاب بذاره! هیچی‏که‏هیچی؟!!!!!

یعنی دریغ از یه بهاریه! یا یه چیزی مثل بازی که همدیگه رو دعوت کنیم و دم ِ بهاری کلی بخندیم!

باشه حالا! ولی کلاً الان که اتاقم تمیز و مرتب شده و من در اتاقی تغییر داده‏شده نشستم و این خطوط و مینویسم کلی حرف دارم که نمیدونم چه طوری بزنم!

خوب در واقع سال 88، سال ِ عجیبی بود، برای خانواده‏ی ما که پر از حادثه بود(مثل ایران!) در مورد خوب و بد بودنش نمی‏تونم نظر بدم، چون معلوم نیست اونی که حول حالنا می‏کنه، به قول فاطمه چه طوری حال می‏کرده، که اونطور حال ِ ما رو رقم زد، ولی برای ِ من کلی اتفاق خوب افتاد و چه با ریا چه بی‏ریا، اگه به من یکی باشه بهترینش شلمچه  بود و خاکش!

(اینم اینجا بگم، بعد از برگشتن از جنوب و تعریف‏هایی که راوی کاروان برامون کرد که الحق محشر بود و بیشتر به خاطر اینکه خودش هم در اون مکانها در زمان جنگ حضور داشته حرفاش مستند بود و فقط برای اشک در آوردن از ما حرف نمی‏زد، باعث شد گوش شیطون کر یه تکونی به خودم بدم، البته فک نکنید تکون ِ شدیدی بودا! نُچ! در حد خیلی خیلی کمی، و باورش سخته که منی که عاشق ِ آژانس‏ِشیشه‏ای بودم،همون اول کاری به حدی اعصابم بهم ریخت که تلویزیون و خاموش کردم و رفتم تو غار تنهائیم!

به قول راوی ِ کاروان: برای شهیدا نباید گریه کرد، گریه نمی‏خوان، اینا قهرمانن!

الحق هم قهرمانن!

 

 

بعد تو بگیر به خیال ِ من، شهید یه چیزیه خیلی مقدس و بعدتر من سختمه، به خاطر ِ همون خیاله، که رو هرکسی، حالا باز هم تو بگیر هرچه‏قدر خوب، اسم شهید و بذارم!

همین!

 

 

زهرا، یک بسیجی ِ تازه تاسیس!

 

 

*بشخصه افتخار میکنم به خودم بابت این اعتراف، اونهم تویه این مجازآبادی که به گند کشیده شده! گند!

 

 

 

 

کاروان ما زودتر از باقی کاروان‏ها رفت و مکان‏هایی را در زمان‏هایی دید که، نصیب هیچ‏کس نشده‏بود!

فکّه آوینی، قتلگاه، غروب ِ جمعه!

بوی عطش می‏داد قتلگاه!

شلمچه، شلمچه، شلمچه!

دل ِ من مانده در شلمچه!

 

"یکی من و برگردونه اونجا، دلم و جا گذاشتم مسلمونا! دلم و جا گذاشتم!"

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۳ اسفند ۸۸ ، ۰۰:۱۱

مسافر ِ عرش

شما با زیباترین لبخند ِ هستی در خاطر ما تاریک‏نشینان هک شده‏اید!

عزیزترین،حیف دل ِشما که برای ما به رنج افتاده و میوفتد!حیف!

 

 

 

لَقَدْ جَاءکُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُم بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُوفٌ رَّحِیمٌ ﴿۱۲۸﴾

قطعا براى شما پیامبرى از خودتان آمد که بر او دشوار است‏شما در رنج بیفتید به [هدایت] شما حریص و نسبت به مؤمنان دلسوز مهربان است

 

 

التوبة - جزء ۱۱

 

زهرا صالحی‌نیا

سلام

دیشب نفیسه،وقتی داشتیم چت آخر ِ شبمون و می‏کردیم،بهم گفت چرا پست جدید نمی‏ذارم و من به فکر این نوشته‏ام افتادم و باز نشستم از اول خوندمش و یکم ویرایشش کردم،نوشته‏ی طولانی شده، ولی راستش این نوشته یه جورایی یکی از "فانتزی"های ذهن ِ منه و خیلی دلم می‏خواست یه همچین جایی زندگی می‏کردم، من البته به همه‏ی شما حق می‏دم نخونید و همینجوری رد بشید، چون زیاده! خودمم می‏دونم، پس اصلنه عذاب‏وجدان نگیرید و راحت در صورت ترس از دیدن پست به این بلندی صفحه را بسته و به وبلاگ‏هایی مانند همین وتین ِ من که یعنی یه رگی که بزنیش فاتحه‏ات خونده‏است مراجعه کنید و تا حظ_هظ_حز_هز_حض_هض (هاهاها!تقلیدی از نویسنده مین و خمپاره و ...) وافری بابت پست نُقلیشون ببرید!

یا توصیه می‏کنم برید چادرنشین،که اصنه دیگه نمی‏خواد نظر بدید،بسته رفته،راحت،برید وا کنید یه دوتا حدیث روز یاد بگیرید بیاید!

راستی اینهم بگم یه خیرندیده‏ای لینک قبلیه وبلاگ ِ من و تصاحب کرده،منم مدام به آی‏دی ٍ لعنتیش پی‏ام میدم ولی جوابی دریافت نمی‏کنم! به مولا قسم! اگه جوابم و نده و آدرس ِ من و پس نده، بعد خودم بفهمم کیه، با دهانش آن کنم که شهرداری هر دوهفته درمیون با کف کوچه‏مون می‏کنه! حالا از ما گفتن!

 

راستی خدمتتون عرض کنم که گوشی ه عزیزم،تویه قطار از دستم افتاد و پرت شد بیرون،در مجموع تـِرکید رفت،لطفاً اگرکسی به من SMS میزنه با نام باشه که بشناسم، البته ناگفته نماند :دی که من یه کپی از شماره‏ها دارم ولی فعلاً چون گوشی عاریه‏ایه نمی‏خوام بریزم توش،پس فعلنه ماجرا به همین منوال است!

 

جالب بود نه؟!

ادامه‏ی پست در ادامه مطلب!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۵ اسفند ۸۸ ، ۰۱:۲۳

صندلی لهستانی

من انسان خیلی خیلی خوشبختی هستم،اینقدر خوشبخت که صاحب چیزهایی میشم،که گاهی لیاقتشون و ندارم.این خوشبختی من از داشتن چیزهای ِ خیلی بزرگ ناشی نمی‏شه بلکه،از داشتن چیزهاییه که آرزو داشتم و حالا دارم.

قبل از اینکه رشته ی فناوری‏اطلاعات قبول بشم،فکر می‏کردم باید صنایع یا معماری بخونم،ولی الان می‏فهمم،من از اول هم برای این رشته ساخته شده‏بودم و دوستش هم داشتم،حتی با وجود اینکه دانشگاه آنچنان عالی قبول نشدم،ولی دوستش دارم،چون افرادی و تویه همون دانشگاه دیدم و شناختم که شاید اگر مسیر زندگیم جور دیگه‏ای بود از داشتنشون محروم می‏شدم،حتی جاده‏ی تهران تا دماوند هم چیزی بود که من همیشه آرزو داشتم،جاده‏ای نه زیاد طولانی و نه زیاد کوتاه!

اینها همه‏ی خواسته‏هاییه که من می‏خواستم و نمی‏دونستم،و همیشه کسی بود که بهتر از من بدونه! من این بهتر دونستن و درک کردم،مخصوصاً به خاطر اتفاقاتی که این مدت برام افتاد و همه‏ی برنامه‏هایی که چیده بودیم و بهم زد،و البته از نظر من همون بهتر که بهم زد!

اینکه کسی باشه که بهتر از تو بدونه و بهترین و جلویه پات قرار بده،خوبه،و خوب‏تر از اون ایمان داشتن به این حضوره!

من به این حضور ایمان دارم!و امیدوارم همیشه این ایمان و حفظ کنم!

 

""""

 

                         تا تو مراد من دهی ، کشته مرا فراق تو

                         عزیز ِ دل ِ من!امامتت مبارک!

                                                                                

                                                                                                                          """

 

*این‏بار که به سراغ من آمدی،با یک کتاب شعر بیا! ترجیحاً پر از غزل‏های عاشقانه و توصیف‏های زیبا!اصلاً شاملو بیاور،بعد بیا با هم پناه ببریم به دو صندلی لهستانی در کنج یک کافه‏ی دنج!

می‏دانم،عجیب است،من ِ همیشه فراری از کافه‏ها هوس کافه کرده‏ام،ولی اینبار بیا یک کافه‏ی دنج با نوری کم پیدا کنیم و میان بوی قهوه و سیگاری که همیشه در کافه‏ها هست،گم شویم،من قول می‏دهم برایت یکی از حکایت‏های مستور را بخوانم،یا حتی یکی از سیاه مشق‏هایم را که توئه دیوانه دوستشان می‏داری!

فقط بیا!حتی اگر شده،بدون یک کتاب شعر،پر از غزل‏های عاشقانه و توصیف‏های زیبا!

 

 

 


 

**کانال‏هارو می‏چرخوندم،زدم دو،خانم روانشناس بالینی می‏گفت:خیانت یعنی همه‏ی اون رابطه‏ای که نمی‏تونی به شریک ِزندگیت بگی!

راس می‏گفت!

***داستان افتادن گوشیم از دستم توی قطار ِ در حال حرکت و لیز خوردنش و افتادنش از سوراخ بین دوتا واگن و.... مفصّله!

بعداً تعریف می‏کنم!

*4x آیا می‏دونستید من یه وبلاگ‏داره بسیار متعهدم!به تمام بازدیدکنندگانم سر می‏زنم،پست‏های نخوندشون و می‏خونم و تمام نظرات و هم پاسخ می‏دم! اینطور آدمی هستم!

*5x دلم می‏خواد توسل کنم،بسپرم خودم و تو و زندگیمون و بهش و آروم لبخند بزنم،دلم می‏خواد با هم توسل کنیم،به نظرم دوای ِ همه‏ی این نگرانی‏ها،همون توسله!

*6x اینجا رو دوست دارم،هم به خاطره پستاش هم آهنگش!

راستی یادم بندازید در مورد گوگل‏ریدر مقاله‏ای که خیلی وقته می‏خواستم بذارم و بذارم! می‏خوام ثابت کنم اگه کامنت نمی‏ذارم این معنارو نمی‏ده که نمی‏خونمتون.

 

یاعلی

 

 

زهرا صالحی‌نیا