11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۰ آبان ۹۱ ، ۰۰:۰۰

برای 30 آبان

قرار شد اعتراف کنیم، با هم، در یک زمان، من اعتراف کردم، تو پیش‌تر سکوت کرده‌بودی، من گفته‌بودم: پایم لغزیده، دلم رفته.

 تو سکوت کرده‌بودی، شنیده‌بودی! آنچه من می‌خواستم میان هیاهوی صداهایمان گم شود.

 دلت قرص شد، شیر شدی، ایستادی، گفتی: دوستت دارم، دلم برای تو رفته!

من، سر به زیر انداختم، گُل انداخت صورت ِ یخ‌زده‌ام!

شنیدی آنچه نباید می‌شنیدی، شنیدی! چه خوب شد که در آن پائیز شنیدی!!



زهرا صالحی‌نیا
۲۴ آبان ۹۱ ، ۰۰:۴۳

....دیدم که جانم می‌رود....

ای چشم تو بیمار، گرفتار، گرفتار

برخیز چه پیش آمده این بار علمدار

گیریم که دست و علم و مشک بیفتد

برخیــز فدای ســـرت انگـار نه انگـار

فاضل نظری

 

بوی محرم که می‌آید، این بیتها را زمزمه می‌کنم، به "انگار نه انگار" که می‌رسم، تسبیح دست می‌گیرم و ذکر می‌گویم!

"برخیز فدای سرت انگار نه انگار"

السلام و علیک‌هایم را غلیظ‌تر می‌گویم، دلو به شور می‌افتدد بابت اینکه اگر بودم و آنجا نبودم!!

هزار و یک فکر و روضه و غم، که فقط وقتی بوی محرم می‌آید، صدایشان در دلم اوج می‌گیرد، امسال دلم می‌خواست محرمم فقط 10 روز و 10 روضه و یک عاشورا و یک ظهر و یک تشنگی نباشد، نمی‌دانم از کی دلم پر می‌کشید برای زیارت، دل ِ من که عادت به پر کشیدن ندارد!

زهرا صالحی‌نیا
۱۸ آبان ۹۱ ، ۰۱:۳۵

چهارشنبه، در بی‌آرتی

بی‌آرتی غرب به شرق

کیسه بادمجان در یک دستم و ساک ِ وسائل کلاس سواد بصری که پُر بود از مقواهای رنگارنگ و مداد رنگی و پارچه در دست دیگرم، فشار جمعیت کمتر شده‌بود، می‌شد بدون آنکه نُچ‌نُچ 5 نفر از جلو و عقب و راست و چپ را در بیاورم، صاف بایستم، کم‌کم صدای دختر در متن صدای اتوبوس و هم‌همه‌ی خیابان پررنگ شد، والبته قسمت خانم‌ها هم ناگهان ساکت شد.

دختر از اس‌ام‌اسی می‌گفت که فرستاده شده، ولی او مطمئن است که مال او نیست، و چرا با او اینطور می‌کند و نامهربان شده و الخ.

و همه را با صدائی قابل شنود بدون سعی در استراق سمع و لحنی تماماً با این هدف که "بیا ناز ِ من رو بکش، من حاضرم" اِدا می‌کرد، بعد هم که کشیده شد به جاهای باریک و دختر قول داد که : عزیزم من هر چی هم که بگم بازم دلم پیش تو هست و ما مال ِ هم هستیم و تو باید من رو عزیزم و عشقم و غیره خطاب کنی!

و خوب گفتن ندارد باقی حرف‌ها و اینکه پیش از گفتن خداحافظ بلند گفت:عاشقتم عشقم، خداحافظ.

من آن‌موقع برگشته‌بودم که به سمت در ِ اتوبوس بروم، دختر را دیدم، که تک‌تک زنان و دختران حاضر در اتوبوس را از نظر گذراند و با غرور به همه‌مان نگاه کرد، شاید در دلش می‌گفت:ببینید!! من عشق ِ کسی هستم! نه مثل شما زنان ِخسته‌ی از خرید برگشته با صورت‌هائی صاف و بدون آرایش و متفکر! نه مثل شما خسته از کار ِ خانه و در فکر ناهار وشام! من عشق ِ کسی هستم!!!

شاید هم نمی‌گفت، شاید هم من یاد ِ خودم افتاده‌بودم، به یاد زمانی که اینطور احمقانه فکر می‌کردم، و نمی‌دانستم، هر زنی، عشق ِ کسی است! به همین سادگی! لازم نیست، در اتوبوس فریاد بزند، مهم این است که دلش شور بزند برای ناهار کسی که عاشقانه دوستش دارد!.

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ آبان ۹۱ ، ۰۰:۵۱

خانه

my child home


این تصویر اولین خانه‌ای است که پدر و مادر من خریدند، یک خانه 68 متری، که من باورم نمی‌شود 68 متر باشد، به نظر ِ من حدود 100 متری بوده و به نظر خواهرم 90 متر، ولی در سندش نوشته‌بودند 68 متر و مادرم این عدد را خوب به خاطر دارد، شاید دقیقاً نداند خانه دوبلکس ِ حال حاضرش چند متر است، شاید نداند چند متر موکت برای  این خانه خریده، ولی جزئیات اولین خانه‌ای که با پدرم خریده را خاطرش هست.

 یک میلیون و دویست، برای طبقه اول یک آپارتمان خوش ساخت، همراه با انباری و پارکینگ، پولی که در حال حاضر با آن حتی یک متر جا هم نمی‌توان خرید.

من بین 4 یا 5 سال داشتم، تصاویر روشنی از خوشحالی مادرم از داشتن خانه‌ای مستقل و روشن دارم، بعدها پارکینگ هم بی‌استفاده نماند، یک پیکان آبی آسمانی تمیز در جای پارکینگمان نشست، زیباترین پیکانی که به عمرم دیده بودم و هستم.

تنها ایراد خانه آشپزخانه کوچکش بود، ولی چه کسی اهمیت می‌داد؟ آن خانه مال ِ ما بود! من به راحتی می‌توانستم در خانه چهارنعل بتازم و به واقع می‌تازیدم، و فقط خواب انباری‌ها را برهم می‌زدم.

اولین بار از چهارچوب اتاق این خانه گرفتم و بالا رفتم و از بارفیکس آویزان شدم و با مفهوم جاذبه هم بسیار آشنا شدم!

دوچرخه سواری را در این خانه یادگرفتم، معنای دوستی با همسایه را اینجا فهمیدم، هفت‌سنگ را اینجا یادگرفتم، تیله بازی را هم همینطور و البته فوتبال که بلد بودم!

امیر و علیرضا، پسران همسایه روبه‌روئیمان بودند، خانم و آقای مبرهن، معلم بودند، منظم و دقیق، خانه‌شان آتاری بازی می‌کردم، کلاس اول که رفتم، کمتر دیدمشان، یکبار هم امیر که همسنم بود از من خواست اردک را بخش کنم_تعارف که نداریم، کلاس اول که بودم برای بخش کردن ارزش چندانی قائل نبودم، به نظرم املاء و کشیدن و بخش کردن حروف کارهای بیهوده‌ای بود، نیازی به درس دادن نداشت، برایم عجیب بود کسی در بخش کردن مشکل داشته‌باشد_ وقتی اردک را بخش کردم، امیر از من اشکالی پرسید، من هاج و واج نگاهش کردم، مطمئناً او از من زرنگ‌تر بود، حداقل مطمئناً املاءاش 20 بود، ولی در آن لحظه به نظرم رسید که چرا باید امیر چنین سوالی از من بپرسد؟! چرا اصلا باید به جای وقت هدر دادن سر بخش کردن اردک نیاید و با هم نرویم پیِ بازیمان!!!

حمام‌مان سکو داشت، مهدیه که به دنیا آمد، من 6 ساله ، محدثه3 بود ، مادرم، مهدیه را روی یکی از سکوها، بر روی حوله‌ای می‌خواباند تا دو طفلش را، یکی چموش و دیگری سربه‌راه را بشوید.(نیازی نیست که بگویم کدام چموش بودیم و کدام سربه‌راه؟) بعد که ما از درون وایتکس بیرون می‌آورد و به خارج از حمام می‌فرستاد و مطمئن می‌شد، سرمان خشک است، و روسری هم سرمان کرده‌ایم، مهدیه را می‌شست و بعد با احتیاط کهنه‌اش را می‌بست، لباسش را می‌پوشاند و در بغل من قرار می‌داد.

تصویر دست و پا زدن‌های مهدیه بر روی سکو خاطرم هست، و حتی تصویر زمانی که مادرم مهدیه را به ما سپرد تا در پتوئی بپیچیمش و بگذاریم خستگی حمام به خواب ببردش.

من و محدثه کلاه کوچکی سرش گذاشتیم، پتوی کوچکش را دورش پیچیدیم، و بعد به این نتیجه رسیدیم بچه باید جایش گرم‌تر از این باشد، برای همین پتوی خودمان را آوردیم و او را در میان پتو گذاشتیم، دو طرف پتو را به نوبت روی او انداختیم و دنباله پائینی پتو را که برای قد 50 سانتی او زیادی آمده بود به رویش تا کردیم، مهدیه بقچه شده، بی‌حال از حمام و گرما به خواب رفته‌بود، و ما ذوق‌زده از فکربکرمان، بالای سرش نشسته بودیم و از اینکه اینطور خواهر کوچکمان را ناک‌اوت کرده‌بودیم لذت می‌بردیم، مادرم که در حال شستن لباس‌هایمان بود احوال مهدیه را پرسید، ما با افتخار تمام مراحل را برایش توضیح دادیم، او خندید.

ما در آن خانه سه‌تا شدیم، اولین خانه‌ی ما روشن بود، گرم بود، مهمان زیاد داشتیم، بخش بزرگی از کوکی ِ من در آن خانه است، هنوز هم همانجاست، اگر روزی به آنجا بروم، زهرا را می‌بینم که از چهارچوب در گرفته و بالا می‌رود و بعد، روی بارفیکس، معلق می‌زند، می‌چرخد، پاهایش را تاب می‌دهد، می‌خندد، جیغ می‌زند، و پائین می‌پرد....

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۲ آبان ۹۱ ، ۱۴:۴۸

نقل و انتقالات

دوستان عزیر به مکان دیگری اسباب کشی کرده‌ام.


http://zahrasn.blog.ir/



زهرا صالحی‌نیا

 بسم‌الله

آبان 91

در دهه اول عمرم که بودم، وقتی سن فردی را می‌فهمیدم، حساب می‌کردم وقتی سال 1400 شد، او چند ساله است، مثلاً دو خواهر کوچکم، مادرم و پدرم و دائی و خاله و...

حالا، بزرگ شده‌ام، دیپلمم را حدود 6 سالی است گرفته‌ام، دانشگاه می‌روم، کار کرده‌ام، و حتی در خانه خودم زندگی می‌کنم با همسرم!

و همه اینها را اگر به دخترکی که در دهه اول زندگیش سن افراد را حساب می‌کرد و سعی بر این داشت که به خودش بقبولاند همه،  آن زمان هم همینطور هستند، بگوئید مطمئناً وحشت می‌کند، چرا که توقع اینهمه تغییر را ندارد، حتی اگر به زهرائی که در دهه سوم زندگیش است، بگوئید از دخترک موژولیده توپ به دست تبدیل به زنی شده که کفش پاشنه بلند می‌پوشد، برای مهمانی‌ها سعی در ست کردن لباس و کفش و روسریش دارد، و فسنجان می‌پزد، وحشت می‌کند!

فکر کردن به اینهمه تغییر، حس عجیبی را در من به وجود می‌آورد، به گذر آدم‌ها فکر می‌کنم و اولویت‌هایی که داشتم و دیگر ندارم و آدم‌هایی که بسیار مهم بودند و در حال حاضر اصلاً نیستند، و حتی آدم‌هایی که رفته‌اند، بدون آنکه دهه سوم از زندگیشان را ببینند.

به هرحال، روز اولی که شروع به وبلاگ نویسی کردم، تصورات به شدت مسخره‌ای داشتم، و اعتماد به نفس پائینی، کم‌کم هم تفکرات عوض شد و هم اعتماد به نفسم بالا رفت.

 سیر نوشته‌هایم فراز و فرود زیاد داشت، تغییر وبلاگ هم داشتم و تغییر نام، از "نامه‌های بی‌مقصد" رسیدم به "11صبح، زیر طاق یاس" و دوباره، اسباب‌کشی کردم، بعد از حدود 1500 روز از بلاگفا خداحافظی کردم و به اینجا آمدم، امیدوارم اینجا روزهای خوبی داشته‌باشم.

زهرا صالحی‌نیا