11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۹ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

۰۸ آبان ۸۸ ، ۱۱:۴۳

آنچه گذشت!

من از طلوع ِ یک آرزو می آیم،به من دخیل ببندید،من متبرکم!

۸۸/۸/۵

مستی عین من،دلش نمی آد بافتهاش و باز کنه،دلش می خواد همون تافته ی جدا بمونه،همون تافته ای که ممکنه بین یه جمع اینقدر احساس تنهایی بکنه که دل خوش کنه به جای نبودنش!همون تافته ی مستی که اینقدر گیج و منگه که گم میشه و باید خود ِ خود ِ لیلی پیداش کنه!

اخ از دست ِ من ِ مجنون!اواره ی بیابونم کرد،سقوط کردم،به سیاهی و باز هم،لیلی بود! لیلی که فقط انگار من و دلم و کنار گذاشته بود برای خودش،گذاشته بود تا خودش اتیشش بزنه!

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم!

 چه قدر هشدار داد! درک ِ اینهمه نشدن،آسون بود و من ِ لجوج دست بر نمیداشتم از این لجاجتم! و شاید باورش سخت باشه و هست!هنوز هم هست! که لیلی من و می خواست و منی که از اول هم قرعه ی مجنون تر شدن به نامم خورده بود فرار می کردم!ولی ریسمان لیلی...

اصلاً داستان ِ من!نه اینکه داستان باشه،نه! حقیقته!

لیلی که نام ِ او نیست،مجنون هم نام ِ من نیست!

اسم او دلیل است و اسم من زهرا!

حکایت ما که حکایت لیلی و مجنون نیست! اصلاً من که حافظ نیستم،مولوی نیستم،اصلاً حکایت ما،هیچ جا نیست،مثلش نیست،مگه چند تا مجنون تر داریم،چند تا تافته ی جدا بافته داریم؟! که اگر داشتیم دیگه تافته ی جدابافته نمی شد!

اصلاً داستان ما داستان گریه نکردن است،حکایت ما،فقط لبخند است و شاید چند قطره اشک،حکایت ما دل دل کردن زیر شرشره بارونه! ایستادن وقت خوندن دعای فرجه! حکایت ما بال بال زدن برای آغوشه!

 

۸۸/۸/۶

من کافه ها را دوست ندارم! حتی بوی خوش قهوه و سیگارش را!

اینجا بوی آشنا نمی دهد،اونهم برای منی که از سروکولم حماقت و سادگی می باره!

چرا به من یاد ندادی توی کافه ها به اندازه ی وقتی که روبه روت هستم  بخندم،چرا به من یاد نمی دی عین همه زندگی کنم؟!

به من متذکر نشو که اهل اینجا هم نیستم،وقتی نگاهت ابری می شود!

ابری می شوی و می باری،من خیس ِ خیس می شوم و عطسه می کنم! تو نفسم می شوی و آرام پائین می روی!

دادن نزن! من گوشهایم می شنود،بهتر از همه!

 

۸۸/۸/۸

حرف برای نوشتن زیاد بود،ولی خوب خود ِ من هم حوصله ی خوندن پست به این بلندی وندارم!ولی شما بخونید حتمنی! و باید از همینجا از شاتل تشکر کنم که یک گیگ به ما عیدی داد! و ده سال پیش که 7/7/77 بود کماندار نوجوان می داد و من آرزو داشتم که جای ِ کماندار باشم،و الانم که 8/8/88 هنوزم یکی از بزرگترین آرزوهام همینه هنوزم!

و به صورت رسمی و غیر رسمی اعلام می کنم،روز ِ بسیار خوبیه،فقط کاش می شد،این عیدها که می آد،یه نفر دیگه هم کنارمون باشه،نیاز ِ به حضورش داره روز به روز بیشتر احساس می شه! کاش آخرین جمعه ی بی او باشه!

صحن امام رضا و کربلا خوبه،خیلی هم خوبه ولی با او همه چیز یه مزه ی دیگه می ده!

یا امام زمان!

 

 

روزی که نمایشگاه رفتم قطبی و بهشتی هم اومدن :دی

 

زهرا صالحی‌نیا

((بیا با هم از اینجا فرار کنیم،رفتن هم نه! بیا فرار کنیم!بگذار پشت ما بگویند ترسو،بگذار بگویند فرار فقط کاره ترسوهاست! ولی من و تو خوب می دانیم ترس هم در حضور ما سکوت می کند!

بیا دل بکنیم از حرفها،بیا گوشهایمان را به روی هر صدایی جز صدای خودمان ببنیدم،بیا تنها به صدای باران گوش کنیم!

عزیز ِ من! بیا بگذریم!از ابتدا هم ما اهل این سرزمین نبودیم،بیا کوچ کنیم از اینجا و این مردم،بیا به سرزمین خودمان برویم!))

 

 

از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان که دل ِ ما که به هیچ صراطی مستقیم نیست و گوشش نه به قانون ِ شرع بدهکار است و نه عرف،گاهی هوایی تر می شود!

مثل همین چند روز ِ پیش که از بس هوایی شد،بین تمام وسایل نقلیه شخصی و غیر شخصی دل خوش کرد به جفت پاهای ِ من و تا آنجا که پاها اجازه می دادند،سواری گرفت و دل سپرد به پیاده رو آسمان ِ پاییز!

پیاده روی ِ خوبی بود،وسیع و بی دغدغه!عابرهایش هم زیاد اهل نگاه کردن نبودند،فقط مشکل من بودم و چادرم و شالی که خلاف ِ عادت همیشگیم سر کرده بودم!شال سرناسازگاری گذاشته بود!ولی بازهم نتوانست عیش ما را برهم بزند!

نگاهم بین سنگفرشها و آسمان آواره بود،درختهای بلند و هوایی که عجیب تمیز بود،فقط گاهی که نگاه ِ او کمی نزدیک تر می شد،رد ِ قدمهایم را روی سنگفرشهای پیاده رو می دیدم و کاش همیشه نگاهش اینطور روی شانه ی چشمانم سنگینی کند!

دلم هوایی آسمان بود،آسمانی که زمان زیادی است فراموشش کرده ام،آسمانی که میان دغدغه های حقیرم گمش کردم و دلم بابت اینهمه سقف سیاه می ترسد! کمی آبی می خواهد!

انتظار هم طعم هرگز نیامدن می دهد!انگاری مهم نیست و شاید هم آنقدر هست که دلم آرام گرفته و دردش را به من هم نمی گوید!

 

 

 [تازگی ها از او می ترسم،بابت خودم،نه او،بابت آنچه که شدم و بلایی که به سر ِ این "من" آوردم!

گاهی فکر می کنم،تمام اینها تقاص است!تقاص زخمهایی که به این "من" زدم!

ولی حیف نیست او را در ظرف ِ خودم بریزم!حیف نیست؟!!]

 

 

"

بخوان به نام او،به نام امیر،بخوان برای حاجت ِ دلی مثل ِ دل ِ من!

 

الهی

 کَفی بی عــِــزّ اً انۛ اکُونَ لــَکُ عُبـۛـداً ، وَ کــَفی بی فَخۛۛـراً انۛ تـَکُنَ لی رَبّــاً،انۛـتَ کـَـما اُحــِــبُّ فَاجۛۛـعَــلۛۛـنی کـَما تُحـِـبُّ.

 

خداوندا!

چه عزتی از این برتر که من عبد تو باشم و چه فخری از این بالاتر که تو پروردگار من باشی! تو آنچنانی که من دوست دارم،پس مرا آنگونه قرار بده که تو دوست داری!

مناجات حضرت امیر علیه السلام/صحیفه ی علویه

 

"

 

 

پیوست نامه:آن روز بعد از آنهمه راه رفتن، به جای تمام آن کتابهایی که دل می برد،سه عدد نان خامه ای بزرگ خریدم و سی دی این گوسفندهای نازنین را،و پاکت به دست _اگر همه ی خریدها را در این پاکتهای قهوه ای می گذاشتند من تمام مایحتاج ِ خانه مان را به تنهایی و داوطلبانه تهیه می کردم،از بس که این پاکتها را دوست می دارم_ برگشتم خانه!

کنار "هم" که هستیم خوش می گذرد،مخصوصاً بعد از طوفانهای ِ سهمگینی که آمد و خداروشکرانه رفت!

و همچنان پیوست نامه:انطور که از شواهد بر می آید کسی مهمان نمی خواهید! مهمان ما هم ناز ِ دوچندان فرموده و آمدنشان را عقب انداخته اند! تا ببینیم کی به تمام برسد این ناز!

 

 

 

 

ا-   -----------> لطفاً یه خبری از خودتون به من بدهید! حتماً!

نظرات پاسخ داده شد

زهرا صالحی‌نیا
۲۸ مهر ۸۸ ، ۰۲:۰۲

CHANGE

سلام

امروز صبح قبل از اینکه راهیه جاده ها بشم،تصمیم گرفته بودم که وبلاگم و ببندم،در واقع می خواستم بیام و بگم که تا یه مدتی نمی خوام بنویسم!

دلایل هم که صد در صد مشخصه! این روزها خیلی زیاد شده وبلاگهایی که به دلیل بحران روحی مالی جانی اقتصادی،و پائین بودن سرعت نت،جایزه صلح اوباما،مو.سوی،لیگ برتر،احمدی نژاد،سیزده آبان،بی کاری،ازدواج،موس ِ اَپل و سیاووش خیرابی می خوان وبلاگشون و تعطیل کنن!(البته این آخریه رو واسه این نوشتم که وبلاگ ِ منم یه سهمی توی سرچ این جناب برعهده بگیره!)

القصه،وبلاگشون و می بندند و بعد چند روز،البته چرا دروغ گاهی چند هفته برمیگردند و میگن ما محض خاطر گل روی شما اومدیم و چون شما به اینجا لطف داشتید و اصرار کردید ما برگشتیم و... کلاً چکیده ی حرفشون همین چند خطه،و بعد از کلی منت گذاشتن سر خواننده که یعنی من نمی خواستم تو مجبورم کردی دوباره شروع می کنند به نوشتن! و به حدی این منت گذاری و خوب اجرا می کنند که خود ِ شخص شخیص خواننده باورش می شه که شخصاً به حضور فرد ِ مذکور رسیده و التماس و آه و فغان کرده که من و تنها نذار! رو قلبم پا نذار!

حالا بگذریم،من که نرفتم و نخواهم "هم" رفت! چون من اصلاً طاقت دیدن اشک و فغان شما عزیزان و که ندارم!پس گفتم بمانم و شمع و گل و پروانه و قامت یار،همه دوره همی کمی "هم" شاد باشیم!

به قول معروف تا کی؟! تا کی؟!

نه اینکه فکر کنید من الان جیک جیک مستونمه و همه ی مشکلاتم حله و بشکن وبالا و... نه!

ولی همون بهتر که روضه خونی ها بمونه برای خودم و دلم و اگر دلم نشتی کرد برسه به اینجا!خیلی وقت بود که حس می کردم نوشته هام خسته کننده و تکراری شده،برای همین به فکر تغییرات افتادم!

برای همین به این نتیجه رسیدم تصمیمی که خیلی وقت بود روش فکر می کردم و عملی کنم و برای همین حضور یک نویسنده ی ثانویه رو در نامه های بیمقصد 100% بکنم این مهمان قراره که در کنار من بنویسه و کمی حال و هوای اینجا رو عوض کنه!این مهمان عزیز که نیومده صاحب خونه هم شده،به من دستور داده اول خبر حضورش و اعلام کنم،بعد ایشون با یه پست ِ معرفی کارش و شروع کنه! بنده از همین الان اعلام می کنم و گربه رو هم دمه حجله می کشم!

نویسنده ی اصلی منم!اینهمه خواننده رو من جمع کردم!کسی حق نداره دست به نام یا قالب وبلاگ بزنه!مهمونم که ...خوب فعلاً حبیبه خداست!

دیگه از ما گفتن بود و از شما شنیدن که بدانید و آگاه باشید! رفیق فروشی هم نکنید!

من هستم! همچنان به قوت سابق!

 

زهرا صالحی‌نیا

خانومه به مامان گفته بود،که هشتاد کیلو بوده،بیست و دو کیلو کم کرده!

توی تاریکی ِ کوچه سعی کردم لحن سرزنش آمیزم و کنترل کنم و گفتم:مامان!!شب ِ قدری این چه حرفهایی می زنید؟!

مامان گفت:خانومهِ داشت می گفت،داشتن نماز قضا می خوندن بیکار بودیم این و تعریف کرد!

گفتم:خوب دعا می خوندید! نشین پای حرفای اینا!

مامان آروم لبخند زد،با چشمهای خسته اش،که بر خلاف ِ چشمهای من پُر از خواب بود!گاهی خیلی بی انصاف می شم،پهلوی خودم خواب آلودگی مامان و محکوم می کردم،بدون اینکه فکر کنم،مامان در طول روز فقط چهار یا پنج ساعت می خوابه!

 

 

هنوز وزن ِ الان ِ همون خانومه رو حساب نکرده بودم،فکر کردم همون موقع که خانومه داشته وزن ِ الانش و به مامان می گفته من در حال حساب کردن این بودم که تو رو با چی طاق بزنم!!!

 

 

من ِ بازرگان* فکر کردم:اگر تو را بدهم،شاید باز تو را به من پس بدهد!

او فریاد می زد و من فراموش کرده بودم بالای سر ِ خودم بنویسم:این کر است! فریاد نزنید!

 

 

فکرکردم با او قرار میگذارم که قربانی می دهم،در عوض..... بعد انگار،نه اینکه دل ِ من ِ بازرگان روشن شود،نه اینکه محض خاطر من باشد! نه! فقط دلم ، دل ِ خود ِ خودم را خواست! بی تو! بی هیچ نامی جز نام ِ او! (مراجع شود به پ.ن)

 

 

 

پ.ن:همان پیوست نامه،یا دنباله ی نامه،یا پـــِــی ِ نوشته ات را بگیر تا خواننده بی نوا هم سر در بیاورد از این نامه،یعنی خودم هم بعد از چند باره خواندن خطوط بالا یاد نوشته ی چند روز پیش خودم افتادم،یعنی این دل ِ بی نوا خیلی وقت بوده که فریاد می زده و این "این" خودش را به کری زده است!

[نقطه!سر ِ خط.]

[12/6/88

تا به حال چند لیلی به عمرت دیده ای که من را _که می دانم عزیز ِ من می دانم،" هیچ کس به قاعده ای که من تو را دوست دارم،کسی را دوست نداشته!"_ نادیده گرفته ای؟!

اینهمه دریغ کردن خود بابت چیست؟!

سردرگمم عزیز ِ من! میان من و ما و او و تو گیر کرده ام!

نه دیگر "منی" برایم مانده و نه "ما" شدیم و نه "تو" و "او" رحم به دلم کردند!

خسته ام از همه ی ضمیرها،دلم اسم خاص می خواهد،به دور از چشم هر نامحرمی،البته فرقی هم نمی کند،رسوایی که دیگر شاخ و دم ندارد!]

 

 

 

*در جهت ثابت شدن این قضیه که "این" کور هم هست،مراجعه کنید به صفحه ی بسم الله این شماره ی همشهری جوان! با اینکه اصولا ً بسم الله با من بازی می کنند،ولی اینبار کمی بیشتر از بازی بود!

"یه چیزی تو مایه های کف گرگی بود!"

 

"گروهی،خدا را به شوق بهشت می پرستند،این عبادت بازرگانان است." امام علی علیه السلام/نهج البلاغه/حکمت229

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ شهریور ۸۸ ، ۰۱:۵۲

HeDGEhOg

گفت:این چیه پیچیدی دور خودت؟! عین پیره زنا! باز کن چادر نمازت و از دورت!

لبخند ِ زورکی تحویلش دادم!اومده بود درد و دل کنه.

_ می دونی چیه زهرا! همه چیم! همه امیدام رفته! هیچ بهونه ای ندارم واسه زندگیم! من دیگه با هیچی به این زندگی وصل نیستم! می فهمی زهرا؟! تو شاید نتونی درک کنی! ولی آرزوهام به باد رفته! می دونی تو شاید نفهمی!

تکیه داده بودم به دیوار ِ روبه روش،پاهام و جمع کرده بودم توی شکمم،سرم و تکیه داده بودم به دستم که روی زانوم بود!داشتم سعی می کردم لبخند تحویلش بدم!

_می دونی زهرا! گفت دوست دارم! گفت من عاشقت شدم! گفت از همون روز اول که دیدمت دیوونت شدم و دیگه.........منم دوسش دارم!

تعریف می کرد و من خیره بودم به حرکات دستهاش!

_گفتم می خوام بهم بزنم! گفت می رم رگم و می زنم! گفتم منم می رم دیازپام می خورم!گفت نه اینکار و نکن!گفتم خودت این کار و نکن!گفت و ...

گفت و گفتم و قاطی کرده بودم!سرم گیج می رفت!ازبس که دستهاش و تکون می داد،از بس که ظریف دستهاش و تکون می داد،از بس که وقتی می گفت "اون" ناز می ریخت تو چشماش و غمزه می اومد،انگاری"اون" نشسته بود جلوش!

_می دونی زهرا!شاید تو نفهمی،ولی سخته وقتی یکی و دوست داری ببینی داره سختی می کشه!سخته زهرا!شاید تو نفهمی!

 

 

جداً نمی فهمیدم  از کی مغز ِ این دوستهایی که یه زمانی خیلی آدم حسابی بودن به.......

بی خیال!

.

.

.

؟؟؟:دختر بودنم،جایی میان خاطراتم گم شده یا بین اولین گریه های تولدم خفه!

دختر بودنم میان همبازی هایم،خنده هایم،میان تمام درختها و توپها و دروازه ها و هفت سنگها گم شده!

دختر بودنم را به دست فراموشی سپردم،فراموشی هم رفت و گم و گور شد!

دختر بودنم را گم کرده ام!

 

[تقصیر من نیست که در کلاس ِ درس ِ بعضی بودنها کمی بیشتر از کمی بی استعدادم و این روزها همه در حال خرده گرفتنند از این نمره ی پائین ِ من در این درس!

و فطرت ِ ذاتی هم دردی را دوا نمی کند،بعضی از انسانها از ابتدا علیل بدنیا می آیند،و حتی چوب و فلک هم درستشان نمی کند!]

 

 

 

 

 

 

پیوست نامه:روزها و مناسبت دعاها رو گم کردم! اصلاً این اعداد ِ روزهای هفته چرا باید داخل بازی ما بشن؟!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ شهریور ۸۸ ، ۰۱:۴۹

JUST friEND

گفت:هنوز به شدت سابق روزه می گیری؟!

گفتم:آره،تو هم هنوز به شدت سابق اعتقاد داری خدا زائیده ی ذهن آدمهاست؟!

 

 

چه دوران خوشی داشتیم،دبیرستان دولتی شهید یزدان پناه!

برای اثبات خود،به نظریه های کهنه و پوسیده هم چنگ می زدیم،حتی کوئیلو هم می خواندیم و عشق می کردیم بابت کائناتی که قرار بود به یاریمان  بیاید و سعی می کردیم ورونیکا را بابت خود ار.ض.ایی باشکوهش ببخشیم!!!

همان موقع ها هم من در گیر ِ دیدگاه مذهبیم بودم و تو در حال آزاد اندیشی تزریقی.

تو از خیلی از شخصیتها گذشتی و از حضورشان لذت بردی و من بین بیم و هراس دوست داشتنشان یا پس زدنشان دست و پا زدم.

توقعم زیاد بود،دلم می خواست مرزهایم را مشخص کنم و با یک آره و نه سروته همه چیز را هم بیاورم!

 

 

چه قدر من ساده بودم ، عجب روح کوچکی داشتم!

تو از دست برادرت چند جرعه نوشیده بودی و از مزه ی زهرمارش می گفتی و من لبخند تحویلت می دادم و بعد در اوج حماقت فقط به تو گفتم:برات ضرر داره نخور!

همین!

 

 

بعدتر تو به من گفتی"سرت و بالابیار و نگاش کن!گفتم نمی تونم،گفتی چرا!گفتم چشمم لیز می خوره پایین!تو گفتی داره نگات می کنه!گفتم دیگه نمی تونم اصلاً! تو گفتی رد شد!گفتم بهتر!گفتی چرا تو کور می شی یه دفعه؟!گفتم ..."هیچی نگفتم!

 

 

من گیر کرده بودم بین خودم و خودم!!! فقط پانزده سالم بود،ولی بعدتر شانزده ساله شدم و بعد هفده!

آخر سال بود،فقط تازه شانزده سالم شده بود،معلم ِ محبوبمان،من و کشید کنار و آرام زیر گوشم گفت:ببین زهرا انگار افتادی پایین!!! حواست هست!!

به روش خندیدم :هست!

 

 

تو کلاً روزه نمی گرفتی،پسرخاله ی دکترت گفته بود برای بدن ضرر داره و من گفتم فعلا که تحقیقات نشون داده نداره!!!

بعد تو زخم زدی!

روز ضربت خوردن علی بود و تو آرام در گوش ِ من زمزمه کردی:اینهمه سال گذشته اینا ول کن نیستن؟!!

 

 

 

چه قدر گذشته؟!

از بیست و یک سال کم کن تا بشمریم این گذر ِ عمرمان را!

من و تو فقط دوست بودیم ومن گرفتار ِ این فکر بودم که دوستی فقط همین نیست!

نه تو شبیه من شدی و نه من شبیه تو!

دور شدیم،ولی از هم بی خبر نبودیم،من کمی فرق کردم،تو هم!

تو دیگر اصراری نداشتی بر محکوم کردن دین ِ من! و من با تمام وجود دلم می خواست به تو از اعتقادات ِ خودم بگویم!

 

 

 

ولی نشد،انگار هم تو ترسیدی و هم من! برای همین فقط تعداد بچه هایی که شوهر کرده بودند را شمردیم و خندیدیم،بعد تو لیوان شربتت را یواشکی سر کشیدی و رفتی!نه من چیزی گفتم و نه تو خواستی بشنوی،انگار ما فقط دوست بودیم،ار همان دوستهایی که فقط قرار است با هم بخندند!

 

زهرا صالحی‌نیا

جسمم گویی آبدیده شده و تشنگی و گرسنگی را نمی فهمد،ولی امروز،انگار عطش سراسر روحم را گرفته و جسمم _ذره ذره ی جسمم_ باران می خواهد،مثل همین بارانی که صدایش می آید،دلم خاک ِباران خورده می خواهد و برقی و رعدی و قطره های درشت ِ باران...

صدای باران،همه ی اهل خانه را هوایی کرده و من بیشتر از همه عطش ِ دیدار دارم!

 

 

دلم می خواهد،تو باشی و باران و من و قطره هایی که روی صورتت می غلتد و از انحنای ِ گوشه ی لبانت که به بالا رفته به پایین می افتد ،دلم می خواهد دستانم را کاسه کنم زیر صورتت،تا تمام قطرات را جمع کنم،بعد یکجا همه را سر بشکم!!!!

 

فقط بگذار اذان بگویند عزیز ِ من!! بگذار بگویند!

 

 

 

پیوست نامه:شاید تشنگی یا عطشتان را بیشتر کند،ولی اینبار را خوب گوش کنید! به صدای این خانه!

 

*لاتفاوت بینهما!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ شهریور ۸۸ ، ۱۶:۴۱

آواها...

گویی به نبودنت میان ِ اینهمه بودن ها عادت کرده ام!

و انگار می خواستم تورا میان واژه ها و ترکیبهای گنگ گم کنم تا شاید جایی میان شفاف ترین حضورها تجلی کنی!

ولی دیار من و تو فاصله ای دارند به قد مکان ٍ طلوع و غروب! رسم دیار ِ ما شکستن ِ سکوت است و رسم شما به رسمیت نشناختن همه ی حضورها.و این مسافتها به من و تو و این لحنها امان بودن نمی دهند!

.

.

.

 

دخترک سرش را کمی کج کرد به راست،لبانش رنگی از لبخند گرفت و آرام گفت: سَلام!

سلامش مثل تاب بازی بود،وقتی س را گفت،انگار تاب را تا آنجایی که می توانسته بالا برده و منتظر است رها شود،فتحه ی س را تیز گفت و رسید به لامش،وقتی رسید به لام پایین بود،عمودیه عمودی، لام را با ساکن گفت و انگاری لامش در دهانش نشست،مثل تاب که عمودیه عمودی بود،الفش را رو به بالا گفت و رسید به میم!اوج گرفته بود.

سلامش مثل تاب بازی بود!

 

 

 

*من ضعیفم در مقابل بعضی وسوسه ها!مخصوصاً وسوسه کوچه ها،زمانی که دعوتم می کنند برای دویدن،

"نه"  گفتنم نمی آید!

 

 

پیوست نامه:نظرات و بستم برای اینکه خواننده ِ محترم پست قبلی و هم حتماً بخونه،حتماً پیش خودتون می گید،کمی صبر می کردی همه خوندن بعد پست جدید می ذاشتی!!

خدمت دوستان عارضم که نمی تونستم صبر کنم! گفتم که در مقابل بعضی وسوسه ها ضعیفم!

 

زهرا صالحی‌نیا

مشکل از ذات ِ فراموش کار انسانی ِ ماست،الفبا را روز اول به ما آموختند و ما ساعتی نگذشته میان رنگها و ننگها فراموشش کردیم،همین می شود که در میانه ی غوغا به دنبال تفکری و تحلیلی از "احساسی" عجیب می گردیم که در ما سربرداشته و طغیان می کند!

از ابتدا ما عبد بودیم و زمانی که رٌخست(رٌخصت) یافتیم شروع به عاشقی کردیم،اگرچه ما خود ِ او هستیم!

_خواست تجلی کند،انسان را آفرید و او خود ِ عشق است! _

 

من استثناء را چیز دیگری می دانم،اگرچه این روزها این استثناء ها زیاد شده! و مقدسات پایمال! مانند روزگاری که نام بلندمرتبه ی خداوندی را بر بتان می گذاشتند و امروز عشق را به هر رنگی و ننگی نسبت می دهند!

ولی در باب عشق بحث کمیت نیست،برای عالمی بس،یک عاشق!

 

 

تفکیک ِ آسمانی و زمینی هم ندارد،شاید در راستای هم باشند یا هردو یکی.

 

 

 

آدم عشق را آتشی می دانست که کس را از شعله ی ِ آن گریزی نیست.آموخته بود که عشق امانتی است آسمانی،قدیم و ازلی که بر تاروپودهای ذهن و زبان،تن و جان آدمی در هم تنیده شده است،وفضای میان عاشق و معشوق را معطر و خوشبو می کند.*

 

 

 

* آدم و حوا:محمد محمد علی

 

زهرا صالحی‌نیا