دردا که این معما شرح و بیان ندارد!
مشکل از ذات ِ فراموش کار انسانی ِ ماست،الفبا را روز اول به ما آموختند و ما ساعتی نگذشته میان رنگها و ننگها فراموشش کردیم،همین می شود که در میانه ی غوغا به دنبال تفکری و تحلیلی از "احساسی" عجیب می گردیم که در ما سربرداشته و طغیان می کند!
از ابتدا ما عبد بودیم و زمانی که رٌخست(رٌخصت) یافتیم شروع به عاشقی کردیم،اگرچه ما خود ِ او هستیم!
_خواست تجلی کند،انسان را آفرید و او خود ِ عشق است! _
من استثناء را چیز دیگری می دانم،اگرچه این روزها این استثناء ها زیاد شده! و مقدسات پایمال! مانند روزگاری که نام بلندمرتبه ی خداوندی را بر بتان می گذاشتند و امروز عشق را به هر رنگی و ننگی نسبت می دهند!
ولی در باب عشق بحث کمیت نیست،برای عالمی بس،یک عاشق!
تفکیک ِ آسمانی و زمینی هم ندارد،شاید در راستای هم باشند یا هردو یکی.
آدم عشق را آتشی می دانست که کس را از شعله ی ِ آن گریزی نیست.آموخته بود که عشق امانتی است آسمانی،قدیم و ازلی که بر تاروپودهای ذهن و زبان،تن و جان آدمی در هم تنیده شده است،وفضای میان عاشق و معشوق را معطر و خوشبو می کند.*
* آدم و حوا:محمد محمد علی