و او گفت باش و من خیلی پیشتر از گفتن او بودم! انگار دلش خیلی قبلتر بودنم را خواستهبود و منی که نبودم،صدای ِ آرام دلش را شنیدم و ظهور کردم!
ذکر میگفتم:
"تو در میان ناگهان های من ظهور میکنی! ناگهان!"
و بعد او بود یا من که ناگهان ظهور کردیم؟!
گفتم:تو از کجا آمدی؟!
گفت:تو! از کجا آمدی؟
خواستم بگویم خودت گفتی،دلت گفت باش که من آمدم.....نگاهم که به چشمانش افتاد،غرق شدم!
من غریق چشمان ِ توام! بگو به ساحل بمانند،عاقلان ِ بیهودهگو! من خوشم با این دستوپا زدن!
سرمای سنگفرشها را می دیدم،میدانم اغراق است،ولی میدیدمشان،و حضور او را بیشتر از بودن خودم حس میکردم!
ایستاد! ایستادم،رو در روی ِ هم!
نگاهم کرد،نگاهم کردم!
من غریق چشمانت بودم،به من خورده نگیر! من تاب نگاهت را نداشتم بی انصاف!
اینبار با آینه به سراغت میآیم!
دنیا یک دایره بود،دایرهای به شعاع ِ ارتفاع بخارهای دهان ِ ما!
و وقتی تو نگاه میکردی،نفسم بند میآمد و حساب کن،شعاع دنیای ِ.....
میگفتی:میگویم،به تو میگویم...
من مدام میگفتم:بگو!بگو! من میشنوم عزیز ِ من! میشنوم...
تو میگفتی:نگاهم نکن!لال میشوم!
و من نگاهت نمیکردم و چشمانم را میبستم ...
تو میگفتی:نگاهت !!! نَـ بَـن اون چشاتُ!..
....نمیشنیدم،از بس که نمیگفتی و دلت میگفت!چرا پس اینقدر من از اول همه را میشنیدم!
افسون شده بودم،بیپناه ِ بیپناه بودم میان هجوم بودنت،باد میآمد،نه!طوفان کردهبود،بودنت و من ِ کوچک،تکیهام به هیچ بود....
دلت گفتهبود و اینبار خواستی من بشنوم و...
گفتی! طوفان بود و تو غوغا کردی و من که غرق شده بودم را رها،خواستم فریاد بزنم:با من چه میکنی؟!نمیبینی!نمیبینی من میترسم از اینهمه هجوم،نمیبینی از بس بیانتهایی من ِ پایبند به این دنیای ِ فانی میترسم!نمیبینی طفل ِ کوچک و سربههوای ِ درونم را که مانند کودکانی که به مغازهی کریستال فروشی میروند و بهتر از همه میدانند،بالاخره ظرفی را میشکنند،از دلهرهی لحظهی بعدم میلرزم؟!! اضطراب را در چشمانم نمیبینی؟!نمیبینی میترسم پلک بزنم و در فاصلهی یک پلک زدنم،تو ناپدید شوی؟!نمیبینی میلرزم؟!!*
و باز تو گفتی!
تو آمدی!
مخاطب ِ بینشان و نجیب ِ من! خواستم چشم بدوانم و نگاهت را بدزدم و قاب بگیرم،ولی نشد!پاکی نگاهت،بیشرمی چشمانم را شرمنده کرد،آهسته کور شد! تجلی کن عزیزکم،دلم،چشم انتظارت است!
*گفت:چشمانت پر از اضطراب بود ! من ولی آسوده میان نتهای صدایش تاب بازی میکردم!