11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۹ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

گفت:چه پیر شدی دختر!

و من لبخند زدم و فکر کردم،پیرنشدم،از زور دلتنگیه!

_انگاری چشات،گوشه‏ی چشات افتاده،چرا اینقدر ته ِ چشات بن بست شده؟!!

       :چشات! من غرق میشم ااا!

       چش چرخوندم سمت میز ِ چوبی ِ پارک

دوباره لبخند زدم!

_چته دختر؟!چه بی‏حاله خنده‏هات!یه هوارهوار بخند دلمون وا شه!

       _کرشدم از بس هوارهوار خندیدی!!

_هوی دختر اینقد نشین تنهایی تو این اتاق! بیا پیش ما! مثلاً مهمونیه‏ها!

برگشت و از اتاق رفت بیرون،صدای حرف و بشقاب و خنده از بیرون اتاق بال‏بال می‏زد،می‏یومد خودش و پرت می‏کرد وسط اتاق جلوی ِ من و بالا پائین می‌‏رفت و من فقط نگاش می‏کردم،از اون وسط اتاق دور می‏گرفت و می‏چرخید دورتادور اتاق و من فقط نگاش می‏کردم و جرات نمی‏کرد بیاد بپره تو بغلم،توچشام،رو لبام،رو قلب ِ ورم کردم از....

تکیه داده بودم به کنج اتاق و الکی کتاب می‏خوندم.

دلتنگیه به کنار،دلم می‏گیره وقتی من ِ ما،تو چشای ِ این جماعت و هرجماعت ِ دیگه‏ای فقط "من" ام!

من که من نیستم،من توام،اصن من "ما" ام!

"ما" ِ ما کو؟!!

 

    پیوست:صدای بارون میاد؟؟

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۸ دی ۸۸ ، ۲۱:۲۹

امشب برایم لالائی بخوان!

ساعت 6:40 دقیقه‌یِ عصر ِِ جمعه ی ِ هجدهم ِ ماه ِ دی،ساعت 6:40 دقیقه‌ِ عصر ِ جمعه‌ی هجدهم ِ ماه ِ دی ِ هزاروسیصدوهشتادوهشت ِ بی‌توست!

و همان دو کلمه‌ی آخر مهم است،و اصلاً مهم نیست که ماه ِ چندم این سال هستیم یا سال ِ چندم این قرن یا...

ساعت 6:40 دقیقه‌ی عصر است و منم و جاده‌ی تاریک.....

وقتی دلت قرص باشد بابت راننده،خودت را می‌سپاری به جاده و وقتی راننده‌ای مثل بابای ِ من باشد،اینقدر دلت قرص است و دل به جاده داده‌ای که یک آن به خودت می‌آیی و می‌بینی صورتت خیس ِ خیس است!

 

چشم‌ها که خیس می‌شوند،انگاری همه‌ی چراغ‌ها خوش رنگ تر می‌شوند،شعاع‌های نورشان کشیده‌میشود و بلند و بلندتر می‌شوند....مخصوصاً اگر چراغ‌های یک جاده‌ی تاریک باشند،مدام دلبری می‌کنند و به تو می‌فهمانند چشمانت خیس است! خیس ِ خیس!

 

"اشک‌هایم آغوش چشمانت را می‌خواهد،میخواهد قطره‌قطره،بریزد! تا باران شود! می‌خواهد مثل باران ببارد،مثل همان بارانی که قول دادی روزی من‌را به دیدنش ببری!"

.

.

من بارانیم امشب!

.

جاده‌ها یعنی فاصله،مثل همان خط ِ فاصله‌های اول ابتدایی می‌مانند،من شیفته‌ی جاده‌ها بودم _هستم_ ولی..."----"

.

.

من بارانیم امشب!

.

بخش کردم،سه بخش بود،اول دل بود،بعد تن و آخر سر هم گی! ولی چه فایده وقتی زیر سایبان نگاهت بخشش می‌کنم،فقط می‌شود: دل دل خون!

 

 

 

پیوست‌نامه: __LeTTeRS__ این بغل نشسته،وقت کردید بخوانید

مهم:دوستانی که برای ارشاد می‌آیند اجرشان با خودش،فقط حداقل خوانده نظر بگذارند! یاعلی!

 

زهرا صالحی‌نیا

و او گفت باش و من خیلی پیش‌تر از گفتن او بودم! انگار دلش خیلی قبل‌تر بودنم را خواسته‌بود و منی که نبودم،صدای ِ آرام دلش را شنیدم و ظهور کردم!

 

ذکر می‌گفتم:

"تو در میان ناگهان های من ظهور میکنی! ناگهان!"

 

و بعد او بود  یا من که ناگهان ظهور کردیم؟!

گفتم:تو از کجا آمدی؟!

گفت:تو! از کجا آمدی؟

خواستم بگویم خودت گفتی،دلت گفت باش که من آمدم.....نگاهم که به چشمانش افتاد،غرق شدم!

 

من غریق چشمان ِ توام! بگو به ساحل بمانند،عاقلان ِ بیهوده‌گو! من خوشم با این دست‌و‌پا زدن!

 

سرمای سنگفرش‌ها را می دیدم،می‌دانم اغراق است،ولی میدیدمشان،و حضور او را بیشتر از بودن خودم حس می‌کردم!

ایستاد! ایستادم،رو‌ در ‌روی ِ هم!

نگاهم کرد،نگاهم کردم!

من غریق چشمانت بودم،به من خورده نگیر! من تاب نگاهت را نداشتم بی انصاف!

اینبار با آینه به سراغت می‌آیم!

 

 

دنیا یک دایره بود،دایره‌ای به شعاع ِ ارتفاع بخارهای دهان ِ ما!

و وقتی تو نگاه می‌کردی،نفسم بند می‌آمد و حساب کن،شعاع دنیای ِ.....

 

 

می‌گفتی:میگویم،به تو میگویم...

من مدام می‌گفتم:بگو!بگو! من میشنوم عزیز ِ من! می‌شنوم...

تو می‌گفتی:نگاهم نکن!لال می‌شوم!

 و من نگاهت نمی‌کردم و چشمانم را می‌بستم ...

تو می‌گفتی:نگاهت !!! نَـ‌ بَـن اون چشاتُ!..

....نمی‌شنیدم،از بس که نمی‌گفتی و دلت می‌گفت!چرا پس اینقدر من از اول همه را می‌شنیدم!

 

افسون شده بودم،بی‌پناه ِ بی‌پناه بودم میان هجوم بودنت،باد می‌آمد،نه!طوفان کرده‌بود،بودنت و من ِ کوچک،تکیه‌ام به هیچ بود....

 

دلت گفته‌بود و اینبار خواستی من بشنوم و...

گفتی! طوفان بود و تو غوغا کردی و من که غرق شده بودم را رها،خواستم فریاد بزنم:با من چه می‌کنی؟!نمی‌بینی!نمی‌بینی من می‌ترسم از اینهمه هجوم،نمی‌بینی از بس بی‌انتهایی من ِ پایبند به این دنیای‌ ِ فانی می‌ترسم!نمی‌بینی طفل ِ کوچک و سربه‌هوای ِ درونم را که مانند کودکانی که به مغازه‌ی کریستال فروشی می‌روند و بهتر از همه می‌دانند،بالاخره ظرفی را می‌شکنند،از دلهره‌ی لحظه‌ی بعدم می‌لرزم؟!! اضطراب را در چشمانم نمی‌بینی؟!نمی‌بینی می‌ترسم پلک بزنم و در فاصله‌ی یک پلک زدنم،تو ناپدید شوی؟!نمی‌بینی می‌لرزم؟!!*

و باز تو گفتی!

 

 

تو آمدی!

مخاطب ِ بی‌نشان و نجیب ِ من! خواستم چشم بدوانم و نگاهت را بدزدم و قاب بگیرم،ولی نشد!پاکی نگاهت،بی‌شرمی چشمانم را شرمنده کرد،آهسته کور شد! تجلی کن عزیزکم،دلم،چشم انتظارت است!

 

 

*گفت:چشمانت پر از اضطراب بود ! من  ولی آسوده میان نت‌های صدایش تاب بازی می‌کردم!

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ دی ۸۸ ، ۱۰:۲۵

خورشید ِ من

تو پاداش کدام نماز سحرگاه ٍ منی؟!

پاداش کدامین امن یجیب منی که اینطور پاک و بی عیب براورده شدی....آنهم برای ِ من!

حیف تو نیست؟! حیف تمام زلالی چشمان و صداقت تک تک واژ‌هایت نیست که اینطور مهمان دل ِمن شدی؟! اینطور بی‌پروا و اینطور بی دلیل!

تو پاسخ چه هستی بی انصاف؟!

بابت کدامین ثواب نکرده ام تو را هدیه گرفتم!

می ترسم خواب باشی،به خدا می ترسم خواب باشی! از بس که کاملی! اصلاً تو انگار اوج تمام آرزوهایم هستی!

تو حتی از خواب‌های شیرین نوجوانیم هم شیرین تری! شیرین ِ من! کاش من فرهاد تو می‌شدم تا بمیرم! ذره ذره!در بیستون!

ولی بیا و بزرگی کن و همین مجنون را قبول کن! باور کن خوب رسم مجنون بودن را می دانم!

آخ عزیزکم!

مشرقی که تو از آن طلوع کردی چه غریب و چه عزیز است!

باران واژه‌های تو از بس زلال و شفاف است،من سراسر عطش می شوم برای نوشیدنشان!

سکوت نکن! سکوت نکن!

تمام واژه‌ها برای تو،فدای ِ تو! تو فقط سکوت نکن!

تو از آسمان هفتم امدی،کنار او بودی،خودش...شاید ناله ای،بغضی،شاید من ثوابی کردم...

یک سیلی به من می زنی؟!!

حد شرعی و عرفی جای خود،اصلاً بیا این ترکه ی انار را بگیر و بزن!

خوابم؟! تو مانند خوابی! به من خرده نگیر..

.

.

.

صدایش که سنگین و خسته می شود،من بغض می کنم و فراموش می کنم رسم دلداری دادن را!

.

کاش تو نشان داشتی تا نشانی می دادم،کاش تو ردی داشتی تا ردت را نشان اینها می دادم!

......برای همین می ترسم! نکند خوابی!نکند رویایی!

بی هیچ ردی،بی هیچ نشانی!

 

زهرا صالحی‌نیا

همیشه فکر می کردم ترسو نیستم،فکر می کردم جرات دارم رو در روی ظلم بایستم،ولی نه! من جرات نکردم تو یه سایت مزخرف داد بزنم و بگم:من خمینی و دوست دارم،بهش بی احترامی نکنید! جرات نکردم از اون مهم تر یک خط،فقط یک خط بنویسم،کجا رفت یک یاحسینی که فاصله داشت تا ...!

کجا رفت؟! کی حسین ِ زینب برای شما اینقدر عزیز شد و کی فراموش شد؟! کی فرزندش و خط زدید؟!

اولین مقصر منم،اصلاً همه ی این حرفها به خاطر عذاب وجدانیه که من دارم،بابت خفه خون گرفتنم! بابت ترسم از فحش خوردن و  از طرد شدن!

گور بابای طرد شدن و بی خیال هزارتا فحش ناجور و با جور!

یه عمر رفتم زیر خیمه ی حسین و سینه زدم و گریه کردم که امروز،اینجا،تویه کربلای ِ خودم،اینطوری،با فضاحت تمام کم بیارم!

تُف به من! تُف!

 

*نظرات پست قبلی و به زودی پاسخ می دم،فعلاً داغونم،معلوم نیست؟!!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ آذر ۸۸ ، ۱۰:۲۲

اولین شب ِ آرامش!

همه مان بزرگ شده ایم! همه مان با هم قد کشیده ایم! انگاری!

دلم،آسوده ی آسوده است! (دل ِ من،دل دختری است که بی برادر حس خواهرانه دارد و بی کودک حس مادری در آن پرپر می زند! دل ِ من،دل دختری است که زنانگیش،حس ِ پاک و نجیب زنانگیش،قیام کرده)

دلم این روزها بابت همه آسوده است،گویی طوفان بوده که آمده و گذشته،نه اینکه تمام شده،انگار طوفان که امده همه مان را آبدیده کرده و گذشته،هنوز هم هست،ولی،خوب که نگاه می کنم،روحم _روحمان_ را می بینم که قد کشیده،سربلند کرده،به همان پاکیه کودکی،فقط وسیع شده!*

 

 

 

مسافر مشهدم،جمعه راهیم و انگار نه انگار! دلم به رویه خودش نمی آره!شاید گذاشته به وقتش!

"با کمال میل حاضرم اگر پیغامی دارید برسونم."

 

 

دوشنبه،16 آذر 88 ، ساعت 3:10 صبح برای ِ تو نوشتم:

تو هم شب ها پیش از آنکه پلکهایت روی هم قرار بگیرد به من فکرمی کنی؟

تو هم آرام لبخند می زنی و نام من را زمزمه می کنی؟

تو هم زیر لب می گویی:... ِ من! و بعد فراموش کنی نفس ِ حبس شده ات را بیرون دهی؟!

تو هم رویا می بافی؟!

تو هم شب ها،میان خماری چشمانت از خواب،به من،به خیال من! شب بخیر می گویی؟!

 

 

 

 

*نمیدونم این حس خوشایند آسودگی فقط مخصوص خودمه یا شما هم این روزها تجربه اش می کنید؟!کاری به مشکلات روزمره ندارم،منظورم نفس کشیدنه! "آسوده نفس کشیدن!"

 *لطفاً حواستون به پست قبل هم باشه.ممنون

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ آذر ۸۸ ، ۱۷:۴۶

ساعت 12 به وقت آفتاب

خیلی سعی کردم متن درست و مناسبی بنویسم،ولی نشد،پس بذارید رک و پوست کنده بگم،آقاجان،خانوم جان! من عاشق محرمم! دلم براش پرپر می زنه! اسمش هواییم می کنه! این روزا...

در مورد لال مونی گرفتن که اطلاع کافی دارید؟!

بنده در همون وضعیت به سر می برم! التماس دعا!

یا علی.

 

"دیوانه صفت شده به هر کوی/ لیلی لیلی زنان به هر سوی"

 

فکر می کنی اگر مدام بگویم...

فکر می کنی اگر مدام تکرار کنم...

فکر می کنی اگر هر لحظه فکر کنم...

فکر می کنی اگر هر ثانیه رویا ببافم...

فکر می کنی همه ی اینها جای ِ تو را،جای ِ حضور تو را می گیرد؟!

 

 

"نام ِ تو گنج من است!"* باور می کنی؟؟!!

 

 

تو در جایی،میان لحظه هایی که هنوز من،نام ِ من،کلمات نام من،ترتیب،برای حضور در خاطر تو پیدا نکرده بود،به یادم بودی!

بی دلیل نبود،تپش های قلبم از شنیدن تک تک حروف اسمت در جملات ِ دیگر!

تو در جایی،میان لحظه های تنهایی منتظر من ِ تنها بودی!

تو مسافر بودی یا من؟!

                                    فرقی نمی کند! ما با هم از راه رسیدیم،با هم!

 

 

خوشا دمی که منم با تو و تویی با من

 

*کتاب ویران می آیی!

 

زهرا صالحی‌نیا

لازم نیست من هی حرف بزنم،یا ....

به این لینک ها سربزنید! حتما!

فدایه لبخندت عزیزکم

بخند عزیزکم! بخند! هنوز دلی برای لرزیدن هست!

 

زهرا صالحی‌نیا

سلام

 

همین الان که شروع به نوشتن کردم؛ساعت 7:39 دقیقه ی شبه،منم که کلاً خرافاتیم در زمینه ی عقربه ها این قضیه رو به فال نیک گرفتم،دقیقاً نمی دونم از کجا شروع کنم،و این حسم و که یکدفعه به سراغم اومد چه طوری بنویسم،بهترین راه نوشتن نامه است،و بهترین راه برای شروع ِ یه نامه،شروع کردنشه. (از خودم بود)،و اینکه این نامه خیلی خیلی پراکنده است،فقط دلم می خواست با شما،همه ی شما حرف بزنم.دلم،یعنی همونجا که قلبم هم هست،خوشحاله،و دلم می خواست شما هم،یعنی هرکس که این نامه رو می خونه هم خوشحال باشه.

 

من قد ِ خودم،قد ِ یه زهرای ِ بیست و یک ساله،مشکلات و دردسر و غم وغصه دارم،بیشتر و کمترش بماند،فقط مثل همه،مثل همه ی آدمهای این دوره زمونه و همه ی زمونه ها منم غم و غصه و مشکل دارم،مشکلاتی که ممکنه در مقابل مشکلات دیگران خیلی کوچیک یا خیلی بزرگ باشه.

من،یه دختر ِ بیست و یک ساله ام،که بدون توجه به همه چیز،نگاهم همسنه یه دختر شش ساله است،سیاست های معمول ِ یه دخترو نداشتم و هیچ وقت هم نمی خواستم که داشته باشم،اگرچه الان به این نتیجه رسیدم گاهی لازمه!بلد نبودم و نیستم که مثل باقی از دختربودنم استفاده کنم،نه که فکر کنید استفاده از دختر بودن همیشه در زمینه های بد ِ قضیه هست،نه!

من مجبور بودم که همیشه محکم باشم و همیشه مراقب نگاهم و رفتارم باشم،من همیشه خودم و مجبور میکردم مثل ِ یه مرد باشم.

برای همین وقتی دوستای ِ نزدیکم اینجارو خوندن باور نمی کردن این زهرا همون زهراست،و حتی وقتی من در جمع هایی جز بین خودشون می دیدند باز هم باور نمی کردند من همونم!

و قسمتی از اینها،نه همه اش برمی گشت به ترس از ابراز احساسم،دقیقاً ترس،ولی الان من ترسی از ابراز احساسم ندارم،راستش هر بدی داشته باشم،ولی یه خصوصیت دارم و اون اینه که اگر بدونم رفتاریم غلطه تا اونجایی که می تونم سعیم و می کنم تا عوضش کنم.

همین بود که سعی کردم عوض بشم! باورش سخته،ولی من توی عمرم ،از مادر و پدرم عذر خواهی نکرده بودم،و این اولین قدم بود برای ِ من،و موفق هم شدم!

هنوز جلد ِ سخت و سفتم هست،ولی امیدوارم و می دونم که بهتر شدم،من حتی فراتر از این هم رفتم و حسی و گفتم و دیواری و شکستم که هیچکدوم از اطرافیانم باور نمی کردند!

الان هم همینجا،توی همین نامه،به همه ی شما باید بگم که دوستتون دارم،داره کم کم دوسال میشه،حالا یکم بیشتر و یکم کمتر،ولی نزدیک دوساله که ما با همیم،و شاید بیشتر توی غمهای من شریک بودید،ولی الان دلم می خواد توی شادی من،شادی بی اندازه ی من شریک باشید،شادی که اینبار دلیلی جز حضور خودتون نداره،حضور فقط شمایی که هر کلمه ای که برای ِ من در سخت ترین شرایط می نوشتید یه جور دلگرمی و یا باز کردن چشمم به حقیقت بود!

این مدت ممکنه از من دلگیر شده باشید،یا دل آزرده،دلم می خواد بدونید،من،زهرا،به هیچ عنوان آدمی نیستم که از روی قصد  کسی و ناراحت کنم،حساب ِ من و از همه جدا کنید،گفته بودم که تافته ی جدا بافته ام،نه؟!

من توی دوستی و محبت هیچی جز خود ِ دوستی سرم نمیشه! شاهدانش حی و حاضر هستن،بپرسید!

(خوب تعریف از خود دیگه بسه!)                                                                                                   

اگرچه روابط مجازی برای مجازآباده و روابط واقعی برای ِ دنیای واقعی،ولی دلم می خواد همه تون و ببینم و به همه تون حضوری سلام کنم،الان پرم از حرفهای کلیشه ای مجری های شبکه دو: یک سبد گل تقدیم شما عزیزان و یک بغل محبت برای شما و....

ولی من یه نامه پر از محبتی که همین الان،داغ داغ،از دل ِ یه زهرای ی نامه های بیمقصد جاریه براتون دارم،یه نامه که میگه،همه تون و چه دیده،چه ندیده،دوست دارم،خیلی خیلی دوست دارم.

 

پیوست نامه:

بدون هیچ پیش داوری و فکری فقط بخونید:کسی هست که ممکنه هیچوقت اینجارو نخونه ویا شاید هیچوقت من و با این نگاه ٍ دختربچه ی شش ساله جدی نگیره و حق هم داره،من خیلی کودکانه و رویاپردازانه فکر میکردم،ولی نامه هایی هست اینجا،توی همین خونه،که مقصدشون فقط دستهای ٍ اونه،چه بخواد چه نخواد،چه بخونه،چه نخونه،چه بدونه،چه ندونه،کسی هست که خودش و خود ِ خودش و یه جایی میون روزمرگی ها پنهون کرده،کسی که پاکی چشماش هنوز هم تروتازه است،فقط آینه نداره که ببینه و برای همین به من خرده می گیره بابت جدی گرفتن نگاهش! کسی هست که من ؛ دلم ، بابت ِ دلش،نگرانه،براش دعا کنید،براش حتماً دعا کنید،این یک خواهشه از دوستی یا خواهری به اسم زهرا.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۴ آبان ۸۸ ، ۰۱:۲۹

Title-less

اینقدر با افتخار از چیزهایی که از من دزدیدی حرف نزن! من حالم از همه شون بهم میخوره

 

به خیلی ها! خیلی ها

زهرا صالحی‌نیا