11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۱۴ شهریور ۸۸ ، ۰۱:۴۹

JUST friEND

گفت:هنوز به شدت سابق روزه می گیری؟!

گفتم:آره،تو هم هنوز به شدت سابق اعتقاد داری خدا زائیده ی ذهن آدمهاست؟!

 

 

چه دوران خوشی داشتیم،دبیرستان دولتی شهید یزدان پناه!

برای اثبات خود،به نظریه های کهنه و پوسیده هم چنگ می زدیم،حتی کوئیلو هم می خواندیم و عشق می کردیم بابت کائناتی که قرار بود به یاریمان  بیاید و سعی می کردیم ورونیکا را بابت خود ار.ض.ایی باشکوهش ببخشیم!!!

همان موقع ها هم من در گیر ِ دیدگاه مذهبیم بودم و تو در حال آزاد اندیشی تزریقی.

تو از خیلی از شخصیتها گذشتی و از حضورشان لذت بردی و من بین بیم و هراس دوست داشتنشان یا پس زدنشان دست و پا زدم.

توقعم زیاد بود،دلم می خواست مرزهایم را مشخص کنم و با یک آره و نه سروته همه چیز را هم بیاورم!

 

 

چه قدر من ساده بودم ، عجب روح کوچکی داشتم!

تو از دست برادرت چند جرعه نوشیده بودی و از مزه ی زهرمارش می گفتی و من لبخند تحویلت می دادم و بعد در اوج حماقت فقط به تو گفتم:برات ضرر داره نخور!

همین!

 

 

بعدتر تو به من گفتی"سرت و بالابیار و نگاش کن!گفتم نمی تونم،گفتی چرا!گفتم چشمم لیز می خوره پایین!تو گفتی داره نگات می کنه!گفتم دیگه نمی تونم اصلاً! تو گفتی رد شد!گفتم بهتر!گفتی چرا تو کور می شی یه دفعه؟!گفتم ..."هیچی نگفتم!

 

 

من گیر کرده بودم بین خودم و خودم!!! فقط پانزده سالم بود،ولی بعدتر شانزده ساله شدم و بعد هفده!

آخر سال بود،فقط تازه شانزده سالم شده بود،معلم ِ محبوبمان،من و کشید کنار و آرام زیر گوشم گفت:ببین زهرا انگار افتادی پایین!!! حواست هست!!

به روش خندیدم :هست!

 

 

تو کلاً روزه نمی گرفتی،پسرخاله ی دکترت گفته بود برای بدن ضرر داره و من گفتم فعلا که تحقیقات نشون داده نداره!!!

بعد تو زخم زدی!

روز ضربت خوردن علی بود و تو آرام در گوش ِ من زمزمه کردی:اینهمه سال گذشته اینا ول کن نیستن؟!!

 

 

 

چه قدر گذشته؟!

از بیست و یک سال کم کن تا بشمریم این گذر ِ عمرمان را!

من و تو فقط دوست بودیم ومن گرفتار ِ این فکر بودم که دوستی فقط همین نیست!

نه تو شبیه من شدی و نه من شبیه تو!

دور شدیم،ولی از هم بی خبر نبودیم،من کمی فرق کردم،تو هم!

تو دیگر اصراری نداشتی بر محکوم کردن دین ِ من! و من با تمام وجود دلم می خواست به تو از اعتقادات ِ خودم بگویم!

 

 

 

ولی نشد،انگار هم تو ترسیدی و هم من! برای همین فقط تعداد بچه هایی که شوهر کرده بودند را شمردیم و خندیدیم،بعد تو لیوان شربتت را یواشکی سر کشیدی و رفتی!نه من چیزی گفتم و نه تو خواستی بشنوی،انگار ما فقط دوست بودیم،ار همان دوستهایی که فقط قرار است با هم بخندند!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۶/۱۴
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۰)

هیچ نامهی هنوز ثبت نشده است

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی