شازدهی قصهی پریون
امروز صبح به این نتیجه رسیدم که خیلی وقته ننوشتم، برای همین از همون صبح عزمم و جذب ! کردم که بنویسم، و الان دارم مینویسم! جدایه تمام این افعال نوشتن خیلی وقت بود که یه مطلبی و میخواستم بگم، ولی کلماتش جور نمیشد، راستش اینجا رو یه نفر میخونه که برای ِ من، خیلی عزیزه! این یه نفر خیلی چیزهایه غیر واقعی و برای ِ من واقعی کرد، خیلی از نشدنیها رو برای ِ من شدنی کرد!
این یه نفر، به من، که خیلی هم سردرگم بودم، فهموند نیازی نیست، خواستن یه چیزی، باعث خط خوردن بزرگترین چیزها باشه، به من فهموند، حریم عشق فقط به خاطر پرستیده شدن مقدس نیست، به خاطر حریم داشتنش مقدسمه!
لازم نیست، برای اثبات عشق، همیشه پایه جسم و وسط بکشیم، یا توصیفات ِ عجیب از حضور جسمانی بکنیم!
همهی این لازم نیستها رو به من فهموند، نشون داد!
من فکر نمیکردم حقیقت داشته باشه، فکر نمیکردم هنوز حتی نگاهها هم حریم داشتهباشه!
تعارف که نداریم! نامحرم، نامحرمه! چه کسی که اینطور بیپروا بخواهیش و چه فقط یه رهگذر!
به من نشون داد، هرچهقدر هم من و بخواد، یه چیزی، یه کسی، یه نگاهی هست، اون بالا، که بیشتر از من، باید حواسش به اون باشه!
برای ِ من هم همین بسه!
شما بگیرید، ما _من و او _ شخصیت ٍ اول یه داستانیم، از همین داستانهایه عجیب و غریب امروزی، که نه میتونی مکانش و تشخیص بدی، نه درست حرفهایه شخصیتهایه عجیب و غریبش و بفهمی! چه برسه به مذهب و اعتقاداتشون که دیگه اصلاً فکر کردن بهش هم کلاس ِ کاریه روشنفکریت و زیر سوال میبره و شوت میشی ته ِ چاه ِ اُمُله بچه حِزبُل!
خوب واس خاطره همینه که ما شخصیت ِ اول یکی از این داستانا نیستیم، اصلنه ما که داستان نیستیم، ما از اون واقعیتهایی هستیم که به عمرتون ندیدید، از همونا که بشینید دور ِ هم بگید و گاهی بخندید گاهی هم بیشتر از خنده حسرتش و بخورید!
برای ِ منی که اینقدر اُمُله بچه حِزبُلم که نمیتونم خواننده و بازیگری و که انحراف جنسی داره دوست داشته باشم، یا حتی آدمه قرارهایه دسته جمعی و خوشگذرونیهایه "باهمی" نیستم، و هی تنهایی میاد دست میندازه دور ِ گردنم و در ِ گوشم میگه:از همون خندهها! بلدی! نیستی؟!!!
بعد من دوباره گیر میکردم سر ِ اینکه، لبخندهایه دلبرکانه هم میشه جزء ِ دستهی تنفروشی*؟!
فکرکنم به اندازهی کافی خودم و علیهالسلام کردم! قرار بود از اون کسی بگم که اینجا رو میخونه و خیلی عزیزه، خوب، شما حساب کنید، دلت همیشه، علی فتاح میخواسته، نه اینکه چون خوندیش و کتابش و دوست داری، نــــــــــه! چون قبلتر از اونکه بخونیش، میخواستی و وقتی خوندی فهمیدی، ای دل ِ غافل پــَ هس کسی با این نشونیها! حالا شما بازم بگیر، یکی با همون نشونیها داری! فکرش و بکن، چی میخوای جز ماتَ * !!!
*تنفروشی، تو فرهنگ لغات ِ من، یه معنایه طویلی داره، سرفرصت خدمتتون عرض میکنم!
**معرف حضور که هست: مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ شَهیدا!