الان که اجازه هست به دلتنگی فک کنم؟!!
گفت:چه پیر شدی دختر!
و من لبخند زدم و فکر کردم،پیرنشدم،از زور دلتنگیه!
_انگاری چشات،گوشهی چشات افتاده،چرا اینقدر ته ِ چشات بن بست شده؟!!
:چشات! من غرق میشم ااا!
چش چرخوندم سمت میز ِ چوبی ِ پارک
دوباره لبخند زدم!
_چته دختر؟!چه بیحاله خندههات!یه هوارهوار بخند دلمون وا شه!
_کرشدم از بس هوارهوار خندیدی!!
_هوی دختر اینقد نشین تنهایی تو این اتاق! بیا پیش ما! مثلاً مهمونیهها!
برگشت و از اتاق رفت بیرون،صدای حرف و بشقاب و خنده از بیرون اتاق بالبال میزد،مییومد خودش و پرت میکرد وسط اتاق جلوی ِ من و بالا پائین میرفت و من فقط نگاش میکردم،از اون وسط اتاق دور میگرفت و میچرخید دورتادور اتاق و من فقط نگاش میکردم و جرات نمیکرد بیاد بپره تو بغلم،توچشام،رو لبام،رو قلب ِ ورم کردم از....
تکیه داده بودم به کنج اتاق و الکی کتاب میخوندم.
دلتنگیه به کنار،دلم میگیره وقتی من ِ ما،تو چشای ِ این جماعت و هرجماعت ِ دیگهای فقط "من" ام!
من که من نیستم،من توام،اصن من "ما" ام!
"ما" ِ ما کو؟!!
پیوست:صدای بارون میاد؟؟
از دست رفته ای کلا
اخیی
یادش بخیر یه زمانی سالم بودی زهرا
هویییهنوز قهلم و دوستت هم ندارماگر می فهمیدی من چقدر اون اسم رو دوست داشتم
برو گمشو بی تربیت بی احساس