11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

_ چه عطر خاکی می دهی .....

                          آخ خاکی شدم....

_ دل بکن از این خاک دختر....عطر خاک را بچسب....

.

.

به اندازه ی همه ی بار گناهانم سبک شدم،پس هوایی تو بودم ! دلم،دردش تو بود .....که اینطور می زد....

تمام این یکسال با من قهر بودی،همه ی همه ی این یکسال...می ترسیدم نگاهت کنم...می ترسیدم که دوباره  رها شوم در آغوشت...می ترسیدم صدایت کنم...." قَهْر" مان پر رنگ و پر رنگ تر شد و تو با تمام دلگیریت هنوز نگاهم می کردی و من سر بلند نمی کردم.............از چشمانت می ترسیدم....

 

_ همیشه وقتی کاری می کردیم،حرفی نمی زد،فقط نگاه می کرد....نگاهش از صدتا حرف بدتر بود.....بیشتر از آقاجون ازش حساب می بردم.......

من آرام به خواهرت لبخند می زدم،می دانم،بیست سال است با نگاه با من بازی می کند.....با نگاه مرا راه می برد.....با نگاه مرا می چرخاند....با نگاه مرا باز می گرداند.....یادت نیست...خودت به او گفته بودی مراقب ما هستی.....من که گیر به مرده و زنده نمی دهم.....که تو اصلا مرده نیستی......خودت به او گفته بود هوای بچه هایش را داری.......

.

دلهره داشتم....

_ پیدایت می کنم.....پیدایت می کنم......

تو ناز می کردی....آمده بودم منت کشی  و دیر رخ نشان دادی....همانجا که اول منزلگاه رسیدیم....فکر کردم.......

_ چه کنم با این ناز تو....ناز می کنی و نازکش هم داری.....

دلم ذوق ذوق می کرد.....صداها همه سکوت شدند.....و من زمین را به یاد ندارم،بال هم نداشتم!

 بوی تو که پیچید....من مست شدم و بی بال پر کشیدم........دیگر نه می دیدم و نه می شنیدم......

 

_ اینجا نیست.....اینجا ست فکر کنم...بذار برم...

و جست و خیز کنان پریدم و پریدم......صدای تپشهای حضورت می آمد و من به دنبال عطر و صدا آواره شدم.......

 

_ نه...نه ......بسه....بذار پیدات کنم.....

دلم بازهم ترسید...آمده ام مهمانی ردم نکنی؟!

.

.

.

تو که جلوه کردی من مثل کودکان پریدم.....

_دیدی پیداش کردم.........

و انگشت سوی تو گرفتم.............

_دیدی پیدات کردم.......

و بعد قبل از آنکه آغوش بگشایی......سویت پر کشیدم........چه عطر خاکی می دادی......طعم عطرت زیر زبان دلم مانده....

آنهمه حرفم شد یک قطره....چکید....و تو باز هم با همه ی غرورت نشسته بودی....با همان نگاهت....فقط گوشه ی لبانت به بالا رفت.......

_ خوش آمدی

من بیشتر در آغوشت فرو رفتم....

_دیدی آمدم...دیدی پیدات کردم......

 باز  نگاهت نوازشم کرد.....دل نمی کندم از آغوش تو.....تو هم رهایم نمی کردی....نگاهت به صورتم افتاد و چادر و ....

_چه خاکی شدی؟!

خندیدم......

_ رها کن اندیشه ی خاک را.......

تو هم خندیدی.....درس پس می دادم.....

فقط نگاه......نگاه ......نه حرفی ...... نه شکایتی....فقط من و تو بودیم و آغوش "نگاه" هایمان.....

لرزان بوسه از حضورت چیدم و لبهایم عطر تو را گرفت....

_ بلند شو دختر....زشته جلوی مهمان.....

_ مهمان نیست...خودیه!

و تو نگاهم کردی...یعنی سکوت....یعنی بلند شو دختر...

مهمان مهربانی داشتیم،دیدی که آسوده در حضورش به آغوشت آمدم و.... اشک هم که بود....

نه من ترسیدم که لبهایش رنگ لبخند تمسخر بگیرد ودر دلش به ریای آشکار من بخندد ...و نه تو.....

تو هم که جلوه کرده بودی.....

پس دیدی مهمان نبود....خودش صاحب خانه بود........

درکنارت که نشستم .....سر کج کردم....آرام دوباره زمزمه کردم: دیدی آمدم....

_ از همان شب قبل دیده بودمت.....

ناز می کنی ...ناز

_ قول دادی بخوانی.....

_ می خوانم!

_ به کدام سو؟

_ سوی عاشقان

_ بلبل زبان شده ای................بی مهر........خاک اینجا تربت است.....دل بکن از این خاک دختر.....

_ چشم....

چه سکوت شد،ناگاه.....من کنارت به سجده افتادم....دوباره ایستادم و .........رکوع هم که بی قنوت نمی شود......تمام تنم عطر خاک گرفت....

آرام دوباره زمزه کردی:.....د ل ب ک ن ا ز ا ی ن خاک......دختر.....

مهمانمان آب آورد،بساط عیشمان کامل بود و دل من پر از حرف....آب روان شد........

تو را نه.....خود را شستم....شستم و دلم متبرک به بوی تو شد....

_بغلی...آن وری...پشت سری...

خندیدم...آمده ام مهمانی...کلی حرف دارم....

_ فعلا به آنیکی برس....

من آب می آوردم و خود را تبرک می کردم...جست و خیز می کردم میان تو و دوستانت....

_ می خواستی مفتکی کار بکشی یا من را نشانشان بدهی؟؟_

_ به کارت برس...

خندیدم.... _ چشمممممممممم...

_ زیر پاهایم

_ نمی شود...رنگش خشک نشده....

_ روی رنگها نریز....بریز کنارش....

_ چشم....

سنگ مستطیل کوچکی بود....خاکستری...غریب میان آنهمه سنگ سفید و بزرگ ، شرم را در نگاهت   می دیدم...ضریح خودت را دیگر نمی خواستی......

.

.

 

_حرف که نگذاشتی بزنم...

_ دفعه ی بعد...

زرنگ تر از من بودی، ولی ناز می کردی.....ناز...

سبک شدم،نگاهت مهربان شده بود،چه قدر دلتنگت بودم،چه قدر دلم برای نگاهت تنگ شده بود.....

.

.

.

چه سفر و چه همسفری بود و چه میزبانانی.....همسفرم را ببینید و حظ ببرید....

صدای نگاهت از پشت در می آید و من ناز می کنم و در را باز نمی کنم تا نگاهت بپیچد و میان اتاقم بنشیند......تو نشسته ای رو به روی در.......من چه قدر تاب ناز دارم مگر؟!!

_بلبل زبان شده ای دختر.....

_ بودم....بلبل ِ تو بودم....بلبل تو.....

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۱/۲۸
زهرا صالحی‌نیا