11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۵ مطلب با موضوع «دل» ثبت شده است

۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۷:۲۹

علمدار

ای چشم تو بیمار ، گرفتار ، گرفتار

برخیز چه پیشامده این بار علمدار


گیریم که دست و علم و مشک بیافتد

برخیز فدای سرت انگار نه انگار


چرا انگار نه انگار روضه است؟! هنر یعنی همین، با چهار خطر نوشته و حتی کمتر می‌شود تصویر ساخت، برادری در آغوش برادری، دست افتاده، مشک افتاده، قد خمیده، علم افتاده، برادر بر بالین برادر، و بعد فدای سر ِ بودن‌اش، فقط بماند، باشد، او را ببیند که ایستاده، دل‌اش قرض بودن‌اش باشد، همین کافی است. برخیز برادر، بی‌دست و علم و مشک هم برادری، برخیز علمدارم!


نیامد! نیامد!


زهرا صالحی‌نیا
۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۷:۰۰

انعکاس

مادر و پدرم عیدغدیر نجف بودند، در کنار امیرالمومنین. بوی کربلا و نجف می‌دهند.


پدرم نرسیده، نشست روی پله‌های خانه و برایم از کربلا و خیمه‌گاه گفت، با جزئیات می‌گفت(شاید این اندک هنر داستان‌گویی‌ام را از پدرم به ارث برده‌ام.) محل افتادن دست‌ها را من نپرسیدم خودش گفت، مکان خیمه‌ی سقا را خودش گفت که جلوتر از تمام خیمه‌ها بوده، قتلگاه را، تل‌زینبیه را، فرات را، خودش گفت، من فقط اشک می‌ریختم، بی‌خجالت. پدرم تکه سنگ سفید کوچکی سوغات از صحن امیرالمؤمنین آورده‌بود(به قول علی کل کربلا و نجف را کنده‌بود و با خودش آورده‌بود تهران.) سنگی نزدیک به قبر مبارک، پرس‌وجو کرده‌بود تا اجازه برداشتن تکه سنگ کوچک را گرفته، چشمانش برق می‌زد برای تکه‌سنگی کوچک، قد یک انگشت سبابه. خادم صحن اباعبدالله هم پنهانی به او تربت داده‌بود، پدرم معجزه می‌فهمد.


مادرم پیش از آنکه لباس سفر از تن به‌در کند، چمدانش را باز کرد و خاطره بر روی فرش خانه گستراند، پارچه مستطیلی سبزی با نوشته‌های طلایی از میان وسائل‌اش بیرون کشید و گفت این برای بالای ضریح حضرت ابوالفضل است! کیسه مهرهای تبرکی که دست ساز سیدطباطبایی در کربلا بود را جلوی صورتم گشود گفت بو کن! چندباره خاطره‌ای را گفت، خاطرات پدرم را تکرار کرد، برای من تکراری نبود.


 ناگهان این دو آدم، که ۲۶ سال با آنها زیسته‌‌بودم، غریب و دست نیافتنی شدند، تنها رو‌به‌رو شدن با دو آدم، با تجربه‌ای شگفت‌انگیز نبود، بلکه روبه‌رو شدن با دنیایی از جنس دیگری بود، توضیح‌اش سخت است!

داستان اینطور است که نخستین بار با چشمان چه کسی واقعه را دیده‌ایم؟ من با چشمان مادر و پدرم دیدم، در سال‌های ابتدایی زندگی‌ام، نخستین خاطراتم، نمای  low angle  لرزانی از پدرم در حال زنجیر زدن و یا سعی‌ام بر اشک ریختن در تاریکی هیئت کنار مادرم که زیرچادرش آهسته می‌لرزید.


 چشم‌ها، دریچه‌های من، به تماشا رفتند، من باز هم می‌خواستم نگاه کنم اما قدم به پنجره نمی‌رسید، عطری که از پنجره گشوده می‌آمد آنقدر تند و غلیظ بود که چشمانم را می‌سوزاند. می‌دانم که همه‌چیز تغییر کرده، می‌دانم که باید شاهد بی‌قراری‌های غریبی از سوی آنها باشم که دلیل‌اش را می‌دانم اما کیفیت‌اش را نه. آنها تنها یک هفته نبودند، و مثل....نه! بلکه دقیقا در بُعد دیگری سفرکرده‌بودند.


زهرا صالحی‌نیا


 

 

من روزی یک عاشقانه نم‌ناک می‌سازم، و حتی پیش‌تر از ساختن، می‌نویسم و بعد از اثر خودم اقتباس می‌کنم. عاشقانه‌ای لطیف و پر از طپش‌های دل، مثل عشق ِ امیر.

 

 

نمی‌دانم حال و هوای عاشقی از سوی جنس مذکر چرا اینطور جذاب و پر کشش است، شاید به خاطر عمل‌گرایی است. روایت عشق از سوی ِ جنس مذکر، همواره با التهاب گفتن و نگفتن و یا نشان دادن و ندادن همراه است، به سادگی و با پیش‌فرض‌های اولیه، خواننده/بیننده منتظر رفتاری از سوی عاشق است، منتظر است عاشق ِ جنس ِ مذکر، نگاهی، سخنی، شعری بگوید و یا سر راه ِ معشوق بایستد، نامه پراکنی کند و حتی دستپاچه شود و  کاسه آشی را برگرداند یا گُلی را در پشت سر، زمانی که تکیه داده به دیوار و زیرچشمی حرکت ِ معشوق را نگاه می‌کند، پرپر کند و یا نامه‌ای را که از بَر است، در مشت‌اش مچاله.

 

 

همه اینها انتظاراتی است که کم و بیش برآورده می‌شود، عاشق، روزی به زبان می‌آید و یا طشت رسوایی‌اش از بام می‌افتدد و داستان‌اش را همه می‌فهمند، اما سوی خاموش ماجرا چه می‌شود؟!

 

 

قسمت ِ سخت ماجرا وقتی است که ماجرای عشق را از زبان جنس ِ مونث داستان روایت کنیم، کدام خواننده/بیننده‌ای تاب عمل‌گرایی این عاشق را دارد؟! به چه اندازه تحمل می‌کند تب و تاب عاشق را؟ شاید روایت عشق، از این سو سخت‌تر باشد، چه‌طور می‌توان تمام سیر دل‌داده‌گی و سرگردانی و آشفتگی درونی یک عاشق را، با حذف تمام نگاه‌ها و انتظارها و حرکات ِ بدن ترسیم کرد؟ و تنها اکتفا کرد به نمناکی چشمان و سرخ شدن گونه‌ها!

 

 

 

روزی من عاشقانه‌ای می‌نویسم، از سوی ِ مونث، از همان سمتی که سخت‌تر است و باشکوه‌تر، از همان سمتی که کسی انتظار عمل و اعتراف به عشق را ندارد.

 

 

 

 و  +  و + در همین راستا

*موسیقی، از شهرداد روحانی، متاسفانه نام قطعه را نمی‌دانم.

** پیشنهاد من این است که ادامه مطلب را حتماً با موسیقی متن بخوانید. :)

 

زهرا صالحی‌نیا

تفالی زدم، شاید چراغی روشن شود در راه ِ تاریکم، چُنان مرحمت کرد که خجلت‌زده از خواسته کوچک ِ خویش، خیره ماندم بر چلچراغ‌اش.

گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه مستی و رندی نرود از پیشم

زهد رندان نوآموخته راهی بدهیست
من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم

شاه شوریده سران خوان من بی‌سامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم

بر جبین نقش کن از خون دل من خالی
تا بدانند که قربان تو کافرکیشم

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم

شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خویشم



زهرا صالحی‌نیا
۱۶ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۲

28 همیشگی

هر بیست و هشتی یعنی تو، یعنی نشانی خانه تو، هر بیست و هشتی که بشنوم من را می‌برد به زیر سقف با صفای خانه تو چه برسد به حک شدن بیست و هشت بر روی سنگ سفیدی که نزدیک خانه تو است، نزدیک محل قرار من و تو.

 


قطعه 28 که بر پرده کلاس ظاهر شد، در آن تاریکی، در اوج درس و فکر به اینکه باید ایرادی از کار استاد بگیرم، من جا ماندم، رد شدم از مقابل پیچ امین‌الدوله کنار داربست، نشستم زیر پای تو، بالای سر همسایه‌ات، روی سکوی روبه‌روی تصوریت.

پیش از آنکه 28 بر روی پرده کلاس در آن تاریکی ظاهر شود، بی‌هوا می‌خواستم بگویم 28 از همه جا با صفاتر است، مثل عمق ِ دست نخورده جنگل‌های نمناک شمال است، همیشه بوی گلاب و شیرینی زبان می‌دهد. آن‌قدر دنج است که جان می‌دهد دفتر  یا تبلت یا لب‌تاپی بزنی زیر بغلت بروی بنشینی در عمق 28 و برای خودت داستان بنویسی و شعر بنویسی و طرح فیلم‌نامه بنویسی و تمام فحش‌های «چه کلیشه‌ای پر اغراقی» را به جان بخری.

عمق 28، ردیف باغچه‌ها، شیر آب کوتاه، از هر طرف که بیایم، فقط کافی است اسم یکی از کوچه‌های محل را روی سنگ سفیدی پیدا کنم، یک راست می‌رسم به تو که نامت روی هیچ کوچه‌ای نیست، چه‌قدر دلم برایت تنگ شده ساکن بیست و هشت ِ بهشتی.


*خاطره‌ای از گذشته+



زهرا صالحی‌نیا
۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۸:۴۹

فصل اقتباس




در مورد اقتباس از متون ادبی متنی می‌نویسم، میانه کار، خوش‌خوشانک فیس بوکم را باز می‌کنم، دلبرکان مو پریشان و بینی عمل کرده و تازه نامزد کرده، نشسته‌اند در صفحه، جوانکهای خوش برو رو در کوه و دشت ایستاده‌اند، با لبخندی بر لب، پر غرور، بی‌سایه‌ای از غم، تکه‌های شعر عاشقانه و متن‌های پرطمطراق پر از لایک و کامنت هم هستند.

دلبرکان و جوانک‌ها گویی ایستاده‌اند تا الهام‌بخش هزار و یک شعر باشند، از چشم خمار گرفته تا گیسوی سیاه و قد چو سرو ، فکر می‌کنم که ایستاده‌اند تا شعر و داستانی شوند و روزی کسی از شعر و داستانشان اقتباسی کند و فیلمی بسازد من‌باب عشقی ابدی، رمانتیکی رومئو ژولیت‌وار. چونان عاشقان ِ امروز ِ بر پرده عریض، زیبا و پر از ناز و دست نیافتنی، پرکشش وقتی بر هم می‌پیچند، همیشه لبخند بر لب!

 شرم باد بر همه عاشقان بر پرده!!

 



شعر یعتی تو دخترکم*، داستان صدای نبودن توست، صدای لحظه افتادن تو، وقتی کودکانه می‌دویدی! می‌دویدی دخترکم؟! از کدام کوچه به کدام کوچه پناه می‌بردی، وقتی آسمان ِ شهر ناامن بود!

عزیز ِ مادر! عزیزان مادران! دست‌های من نیست، دست‌های همه مادران است که کشیده‌شده سوی آسمان، دست‌هایی از گوشت و خون که قرار است سد آتش شود و می‌شود! من دیده‌ام که دست‌هایی سد ِ آتش شده، روزگاری که دور نبوده. امروز دست‌های همه مادران کشیده شده سمت آسمان، برای آمدنی که دیر شده، چه کسی به دست‌های یک مادر نه می‌گوید؟

* اقتباس نمی‌خواهد داستان تو، وقتی اینچنین بر طاق آسمان به تصویر کشیده‌شده‌ای.


زهرا صالحی‌نیا
۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۴:۲۳

خوش به حال ما


می‌خواستم خط و نشان بکشم که «امسال ظرف‌ها را...» «امسال جارو کشیدن را...» «امسال شستن...» «امسال...» «امسال..» امسال را می‌خواستم آن‌چنان غلیظ بگویم که بفهمد سال‌های پیش چه‌قدر سختم بوده، که بداند نمی‌شود هم روزه بود، هم درس خواند، هم کار کرد، هم کارِ خانه کرد.

می‌خواستم شور و غلیظش کنم، آن‌طور که لعاب بیاندازد و جابیافتدد تا طعم‌اش در خاطر بماند، اما نشد، شعله‌ام ناگهان خاموش شد، خودم مهربانانه نشسته‌بودم  گوشه دلم، مثل وقتی که مادری، کودکش را دلداری می‌دهد گفتم «همه ثوابش مال ِ خودم/خودت.» چه فرقی می‌کرد خودم یا خودت؟ مادر شدم و دست کشیدم روی سر ِ خودم، مثل مادرم، مثل مادر همسرم، مثل خواهر همسرم، مثل خاله‌هایم، مثل زندایی و زن عموهایم، مثل مادربزرگ‌هایم مثل... .

خوش به حال همه زنان و مادران که هر روز، سر ِ سفره افطار میزبانند، خوش‌به‌حال لب‌های تشنه و صورت‌های رنگ پریده‌شان، خوش‌به حال آنها وقتی نزدیک افطار همه را به هوای خستگی سرسفره می‌فرستند و خودشان می‌ایستند، خوش به حال همه مادران که مادرند، خوش‌به‌حال همه زنان و دختران که بی‌کودکی مادرند، خوش به حال ما. 


زهرا صالحی‌نیا
۲۰ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۲

و من چه قدر ساده‌ام*





قرار نیست همه‌چیز، همیشه مانند روز اولش بماند، تغییر گریز ناپذیر است، آدم‌ها تغییر می‌کنند به همان اندازه که روابط و سطح روابط تغییر می‌کنند. روزی می‌رسد که آدم‌ها_هر اندازه که دوستشان بداری، هر اندازه که از اعماق قلبت دوستشان بداری._ به گناه تغییر و انتخاب از تو بیزار می‌شوند، نگاهت می‌کنند، لبخند ِ بیگانگی می‌نشانند بر روی لبانشان و زُل می‌زنند به چشمانت تا به تو ثابت کنند که نیستند! دیگر در کنارت نیستند، ایستاده‌ای مقابل، رو د‌ر رو، تو را فرستاده‌اند به بایگانی آدم‌ها، تو را به اجبار فراموش کرده‌اند.

اینجا همان گردنه‌ی صعب‌العبور رابطه‌هاست، محلی که به سبب تغییر، ناگزیری هرچند سخت از آن بگذری، اما حسرتش می‌ماند به دلت که نمی‌شود به آدم‌ها، هرچند دوستشان می‌داری، بگویی این سوی خط بودن سخت است، سخت است، تنها این سوی خط بودن.

*قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

 

و من چه‌قدر ساده‌ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار ِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نزده‌های ایستگاه رفته

                                 تکیه داده‌ام!


**شکایتی نیست.


زهرا صالحی‌نیا
۰۶ خرداد ۹۳ ، ۰۵:۳۸

چند نقطه

با کلمه دل می‌شود ترکیبهای بسیاری ساخت، مثل دل‌گیر دل‌خون دل‌خوش یا حتی حس‌های زیادی، دل‌گیری، دل‌خون شدن، دلشکسته بودن. بین این‌همه بودن و شدن‌ها اما فقط همان دل‌اش مشترک است و البته «دل»اش، بین دل‌گیری و دل‌خونی و دل‌شکستگی و دل‌زدگی از همه سخت‌تر «دل» بریدن اجباری است، ترکیب آشنایی برایش پیدا نمی‌کنم، تنها می‌دانم چه زمانی رخ می‌دهد.

 وقتی هنوز دلی هست اما از مرز دل‌گیری و بعد دل‌شکستگی و دل‌خونی گذشته، به دل‌زدگی نمی‌رسد چرا که هنوز «دل» هست. روزی می‌رسد که اجباری، مثل انبری که می‌اندازند زیر ناخن نیمه شکسته، فرو می‌رود در ریشه‌ای که در دل فرو رفته، اجبار، تقّلا می‌کند، دل، به خون می‌افتد، ضجه نمی‌زند، شاید هم بزند! ریشه است، سخت است بیرون آوردنش، اما سخت‌تر از آن، دانستن این است که باعث اجبار همان ریشه است، همان که ریشه دوانده میان خون و گوشت دل بی‌نوا! راه باز کرده و مانده تا ریشه به عضوی در دل بَند شود،  تلخ‌ترین ترکیب دل بریدن اجباری به اجبار صاحب ریشه است.




زهرا صالحی‌نیا
۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۱۶

روز پسین






سلام کافه نشین نازنینم

بی‌هیچ مقدمه‌ای ، از تو دل کنده‌ام! دیگر در خاطرم جایی نداری، روزی را خاطرت هست که گفتم تا ابد، تا ابد!

ابد همین‌جاست، همین الان، رفته‌ای، دلیلش نه بر من پوشیده است نه بر تو، کافه‌نشین نازنینم! رخت بسته‌ای از شب‌های بلند و روزهای عطرآگینم.

از ابد تا ابد خدانگهدار. 


زهرا صالحی‌نیا