حالا بشنوید از این سَر ِ قصه
من روزی یک عاشقانه نمناک میسازم، و حتی پیشتر از ساختن، مینویسم و بعد از اثر خودم اقتباس میکنم. عاشقانهای لطیف و پر از طپشهای دل، مثل عشق ِ امیر.
نمیدانم حال و هوای عاشقی از سوی جنس مذکر چرا اینطور جذاب و پر کشش است، شاید به خاطر عملگرایی است. روایت عشق از سوی ِ جنس مذکر، همواره با التهاب گفتن و نگفتن و یا نشان دادن و ندادن همراه است، به سادگی و با پیشفرضهای اولیه، خواننده/بیننده منتظر رفتاری از سوی عاشق است، منتظر است عاشق ِ جنس ِ مذکر، نگاهی، سخنی، شعری بگوید و یا سر راه ِ معشوق بایستد، نامه پراکنی کند و حتی دستپاچه شود و کاسه آشی را برگرداند یا گُلی را در پشت سر، زمانی که تکیه داده به دیوار و زیرچشمی حرکت ِ معشوق را نگاه میکند، پرپر کند و یا نامهای را که از بَر است، در مشتاش مچاله.
همه اینها انتظاراتی است که کم و بیش برآورده میشود، عاشق، روزی به زبان میآید و یا طشت رسواییاش از بام میافتدد و داستاناش را همه میفهمند، اما سوی خاموش ماجرا چه میشود؟!
قسمت ِ سخت ماجرا وقتی است که ماجرای عشق را از زبان جنس ِ مونث داستان روایت کنیم، کدام خواننده/بینندهای تاب عملگرایی این عاشق را دارد؟! به چه اندازه تحمل میکند تب و تاب عاشق را؟ شاید روایت عشق، از این سو سختتر باشد، چهطور میتوان تمام سیر دلدادهگی و سرگردانی و آشفتگی درونی یک عاشق را، با حذف تمام نگاهها و انتظارها و حرکات ِ بدن ترسیم کرد؟ و تنها اکتفا کرد به نمناکی چشمان و سرخ شدن گونهها!
روزی من عاشقانهای مینویسم، از سوی ِ مونث، از همان سمتی که سختتر است و باشکوهتر، از همان سمتی که کسی انتظار عمل و اعتراف به عشق را ندارد.
*موسیقی، از شهرداد روحانی، متاسفانه نام قطعه را نمیدانم.
** پیشنهاد من این است که ادامه مطلب را حتماً با موسیقی متن بخوانید. :)
از آرشیو:
تو بوی خوش ِ نا میدهی!
تو بوی کهنگی میدهی، بوی عشقهای فرسوده، تو بوی قلبهای نیمکت مدرسهی راهنمایی دخترانه را میدهی، بوی دو حرف انگلیسی و یک قلب و یک تیر، یک حرف خوشگل انگلیسی که از بالای سرش تیر رد میشد، تیر از تو رد میشد و دقیقاً میخورد وسط اسم من، حتی وقتی تو میزدی و میشکستی.
تو بوی نگاههای یواشکی می دهی، بوی زیر چشمی نگاه کردنهای بچهگانه، بوی شب بیداریهای طولانی، بوی آن موقعها را میدهی.
تو بوی روزهای تنبل تابستان را میدهی، ظهرهای گرم و بلند، جوهای عریض، اینقدر عریض که باید بپریم. تو بوی «نان تافتون» میدهی و خیابانهای شلوغ و ماشینهای سریع، اینقدر سریع که مجبوری دست من را بگیری، تو بوی گرمای اولین دستهای مردانه را میدهی.
تو بوی ترسهای شبانه را میدهی، بوی انکارهای جوانی، تو بوی بلوغ ِ با تو را میدهی، بوی لبخندهای شرمگین، بوی دوریهای پر از نزدیکی، بوی نفس نفس زدنهای ِ دویدنهای ِ بیصدا، تو بوی فاصله میدهی.
تو بوی لبخند به روسری و چادر و جوراب ضخیم را میدهی، تو بوی فرار از جمع و خندیدنهای پنهانی را میدهی، تو بوی رازهای همیشه سر به مُهر را میدهی.
تو بوی قد کشیدن، بزرگ شدن، دور شدن، غریبه شدن، تو بوی تنهایی میدهی!
تو بوی رفتن، فرق کردن، انکار کردن، تو بوی فراموش کردن میدهی!
تو بوی بازگشتن، غریبه بودن، انکار کردن، تو بوی او را میدهی!
تو بوی چشمهای ناآشنا، لبخندهای زورکی، نگاههای بیگانه را میدهی!
تو بوی انکار میدهی!
تو بوی خاطره های آشنا میدهی، تو بوی قهقههای سرمستی میدهی، ،تو بوی نقلهای ریز و درشت و هزاری و دوهزاریهای سبز میدهی، تو بوی عطر زنانه و سایه و پنکک و تافت میدهی.
تو بوی دسته گل عروسی میدهی، بوی سیگار و عطر.
«تو بوی کهنگی میدهی، بوی عشقهای فرسوده، بوی رفتن، بوی خاطرات، تو بوی قطره خونهای ِ قلبهای نیمکت مدرسهی راهنمایی دخترانه را میدهی!»